داروخانه معنوی
#رمان #آخرینعروس پارت_پنجم #دردعشقرادرمانینیست! چند روزی گذشته است و عشق دیدار جگر گوشه پیام
#رمان
#آخرینعروس
قسمت_ششم
#دردعشقرادرمانینیست!
ملیکا اعتقاد دارد که مسیح، پسر خداست، برای همین او خدا را به حق پسر می خواند تا شاید خدا به او نگاهی کند و مشکلی را حل کند.
امشب دل ملیکا خیلی گرفته است. هجران محبوب برای محبوب سخت شده است.
نیمه شب فرا می رسد همه اهل قصر خواب هستند.
او از جایی بر میخیزد و به کنار پنجره می رود و نگاه به ستاره ها می کند. با محبوبش حسن(علیه السلام) سخن می گوید:(توکیستی که این چنین مرا شیفته خود کردی و رفتی! تو کجا هستی، چرا به سراغم نمی آیی؟ آیا درست که مرا فراموش کنی.)
بعد به یاد مریم مقدس می افتد اشک در چشمان حلقه می زند،از صمیم دل او را به یاری می خواند.
ملیکا به سوی تخت خود می رود. هنوز صورتش خیس اشک است.
او نمی داند گره کار کجاست آنقدر گریه می کند تا به خواب می رود
او خواب می بیند:
تمام قصر نورانی شده. نگاه میکند هزاران فرشته به دیدارش آمده اند گویا قرار است برای او مهمانان عزیزی بیایند .
او از جای خود بلند میشود و با احترام می ایستد ناگهان دو بانو از آسمان می آیند بوی گل یاس به مشام ملیکا می رسد.
ملیکا نمی داند راز این بوی یاس چیست؟
ملیکا یکی از آنها را می شناسد، او مریم مقدس است، سلام می کند و جواب می شنود؛ اما دیگری را نمی شناسد.
ملیکا نگاه میکند. خدای من! او چقدر مهربان است. چهره اش بسیار آشناست.
مریم «علیه السلام» رو به او می کند و می گوید : « دخترم! آیا بانو را می شناسی؟ او فاطمه «سلام الله علیها» دختر محمد «صلی الله علیه و آله» است. مادر همان کسی است که تو را با عقد او در آوردند.»
ملیکا تا این سخن را می شنود از خود بی خود می شود. بر روی زمین می نشیند و دامن فاطمه «علیه السلام» را می گیرد و شروع به گریه می کند.
باید شکایت پسر را پیش مادر برد.
مادر! چرا حسن به دیدارم نمی آید؟ او چرا مرا فراموش کرده است؟ چرا مرا تنها گذاشته است؟
اگر قرار بود که فراموش کند چرا مرا چنین شیفته خود کرده است؟
مگر من چه گناهی کرده ام که باید این چنین درد هجران بکشم؟
ملیکا همان طور گریه میکند و اشک میریزد. فاطمه «سلام الله علیها» در کنار او نشسته است و با مهربانی به سخنان گوش می دهد.
فاطمه اشک چشمان ملیکا را پاک میکند و می گوید :
_ آرام باش دخترم! آرام باش!
_چگونه آرام باشم. #درد_عشق_را_درمانی_نیست، مادر!
_دخترم! آیا می دانی چرا فرزندم حسن به دیدارت نمی آید؟
_نه
_تو بر دین مسیحیت هستی. ابن دین تحریف شده است. این دین عیسی را پسر خدا میداند. این کفر است. خدا هیچ پسری ندارد. خود عیسی «علیه السلام» هم از این سخن بیزار است. اگر دوست داری که خدا و عیسی «علیه السلام» از تو راضی باشند باید مسلمان بشوی. آن وقت فرزندم حسن به دیدار تو خواهد آمد.
_باشد من چگونه باید مسلمان بشوم.
_با تمام وجودت بگو «اَشْهَدُ ان لا اله الا الله، واشهد ان محمدا رسولالله»
یعنی شهادت می دهم که خدایی جز الله نیست ومحمد بنده او و فرستاده اوست.
آری، حالا ملیکا این کلمات را تکرار می کند ناگهان آرامشی بس بزرگ را در وجود خویش احساس می کند.
آری حالا ملیکا مسلمان شده و پیرو آخرین دین آسمانی گشته است.
اکنون فاطمه سلام الله علیها او را در آغوش می گیرد، ملیکا احساس می کند گویی در آغوش بهشت است، فاطمه سلام الله علیها در حالی که لبخند می زند رو به او می کند و می گوید : «منتظر فرزندم باش، من به او می گویم به دیدارت بیاید». ملیکا از شدت شوق از خواب بیدار می شود.
اشک در چشمانش حلقه می زند. کجا رفتند آن عزیزان خدا؟!
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
#رمان #آخرینعروس قسمت_ششم #دردعشقرادرمانینیست! ملیکا اعتقاد دارد که مسیح، پسر خداست، برای هم
#رمان
#آخرینعروس
قسمت_هفتم
#دردعشقرادرمانینیست !
ملیکا از جا بر می خیزد و به سوی پنجره می رود ، نگاهی به آسمان می کند.
او با خود سخن می گوید : بار خدایا! مرا برای چه بر گزیده ایی ؟ بین این همه مسیحی که در این سوی جهان بی خبر غافل زندگی می کنند مرا انتخاب کرده ایی تا به دست بانویم فاطمه (سلام الله علیها ) مسلمان بشوم.
این چه سعادت بزرگی تست! او بی اختیار به سجده می رود تا خدا را شکر کند.
او منتظر است تا شب فرا برسد تا محبوبش به دیدارش بیاید.
نسیم می وزد و بوی بهشت می آید. حسن علیه السلام به دیدار ملیکا آمده است.
_آقای من! دل مرا اسیر محبت خود کردی و رفتی!
_اگر من به دیدارت نیامدم برای این بود که تو هنوز مسلمان نشده بودی بدان که هرشب مهمان تو خواهم بود.
از آن شب به بعد هر شب ، حسن علیه السلام به دیدار ملیکا می آید.
ملیکا در خواب او را میبیند و با سخن می گوید.
کم کم ملیکا میفهمد که حسن علیه السلام امام است ،او با مقام امام آشنا می شود و میفهمد که خدا همه هستی را در دست امام قرار داده است.
حال ملیکا روز به روز بهتر می شود، خبر به قیصر میرسد. او خیلی خوشحال می شود .ملیکا دیگر با اشتها غذامی خورد و بعد از مدتی سلامتی کامل خود را به دست می اورد.
او هر شب محبوب خود را میبیند ، اگرچه این یک رویاست اما شیرینی آن کم تر از واقعیت نیست او تمام روز منتظر است تا شب فرا برسد و به دیدار آفتاب نائل شود.
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
#رمان #آخرینعروس قسمت_هفتم #دردعشقرادرمانینیست ! ملیکا از جا بر می خیزد و به سوی پنجره می رود ،
#رمان
#آخرینعروس
قسمتهشتم
#دردعشقرادرمانینیست !
روز ها میگذرد و او در انتظار وصال است امشب فکری به ذهن ملیکا میرسد او باید حرف دلش را به حسن بگوید. او تا کی می خواهد در هجران بسوزد؟ باید از محبوبش بخواهد اورا پیش خود ببرد.
رویای امشب فرا میرسد حسن علیه السلام به دیدار او می آید ملیکا سر به زیر می اندازد و ارام میگوید :
_آقای من! اهمه دنیا دیدار شما مرا بس است اما می خواهم بدانم کی در کنار شما خواهم بود.
_به زودی پدر بزرگ تو سپاهی را برای مبارزه با لشکر اسلام می فرستد گروهی از کنیزان همراه این سپاه می روند. تو باید لباس یکی از این کنیزان را بپوشی و خودت را به شکل آنها در اوری.
_سر انجام این جنگ چه میشود؟
_در این جنگ مسلمانان پیروز می شوند و همه سربازان و کنیزان رومی اسیر می شوند. مسلمانان ،کنیزان رومی را برای فروش به بغداد می برند وقتی تو به بغداد برسی من کسی را به دنبال تو خواهم فرستاد تو در آنجا منتظر من باش.
ملیکا از شوق بیدار میشود اکنون او باید پای در راه بنهد و به سوی محبوب خود برود.
براستی او چگونه می تواند از این قصر بیرون برود. ملیکا فکر میکند به یاد یکی از کنیزان قصر میافتاد که سالهاست اورا میشناسد، ملیکا می تواند به او اعتماد کند و از او کمک بخواهد.
ملیکا با کنیز صحبت کرده است و قرار شده است که او برای ملیکا لباس کنیز ها را تهیه کند. همه چیز با دقت برنامه ریزی شده است.
خبر میرسد که سپاه روم به سوی سرزمین های مسلمانان می رود همه برای بدرقه سپاه در میدان اصلی شهر جمع شده اند.
قیصر پرچم سپاه را به دست یکی از بهترین فرماندهان خود میدهد و برای پیروزی خود دعا میکند.
سپاه حرکت میکند اماملیکا هنوز اینجاست. کنیز رو به ملیکا می کند و میگوید :
_مگر قرار نبود همراه آنها بروی.
_صبر داشته باش ، من فردا از شهر خارج میشوم امروز نمی شود همه شک می کنند.
فردا فرا میرسد ملیکا هوس طبیعت کرده است و می خواهد به دشت و صحرا برود.
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
#رمان #آخرینعروس قسمتهشتم #دردعشقرادرمانینیست ! روز ها میگذرد و او در انتظار وصال است امشب
#رمان
#آخرینعروس
قسمت_نهم
#دردعشقرادرمانینیست !
فردا فرا می رسد ملیکا هوس طبیعت کرده است و می خواهد به دشت و صحرا برود .
او با همان کنیز مورد اطمینان از قصر خارج می شود . چند سواره نظام آمداه حرکت هستند .
آنها حرکت می کنند ،ملیکا راه میان بری را انتخاب می کند تا بتواند زودتر به سپاه برسند ،آنها با سرعت می روند .
نزدیک غروب می شود ،سپاه روم در آنجا اطراق کرده است. ملیکا می خواهد سپاه روم را ببیند و سربازان را تشویق کند .
او ابتدا به خیمه رومیان می رود . آنها مشغول آشپزی هستند و حواسشان نیست وباور نمی کنند که دختر قیصر روم به این بیابان آمده باشد .
ملیکا داخل خیمه ایی می شود و سریع لباسی را که همراه دارد به تن می کند . دیگر هیچ کس نمی تواند او را شناسایی کند . او شبیه کنیزان شده است .
او از خیمه بیرون می آید ، یکی از کنیزان صدایش می زند که در آشپزی به او کمک کند .
هوا دیگر تاریک شده است . چند سربازی که همراه ملیکا بودند خیال می کنند که ملیکا امشب می خواهد در اینجا بماند .
صبح سپاه حرکت می کند ،آن سرباز ها هر چه منتظر می شوند از ملیکا خبری نمی شود ، نمی دانند چه کنند . به هرکس می گویند دختر قیصر روم کجا رفت همه به آنها می خنندن و می گویند : ( شما دیوانه شده اید ؟ دختر قیصر روم در این بیابان چه می کند ؟)
سپاه پیش میرود و ملیکا با هر قدم به محبوب خود نزدیک و نزدیک تر می شود .
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
#رمان #آخرینعروس قسمت_نهم #دردعشقرادرمانینیست ! فردا فرا می رسد ملیکا هوس طبیعت کرده است و می خو
#رمان
#آخرینعروس
قسمت_دهم
در_جستجوی_ملکه_ملک_وجود
* بشر انصاری خادم امام هادی علیه السلام (سامرا)
بشر _شما اینجا چیکار میکنید ؟چرا در اینجا خوابیده اید ؟
_ما نیمه شب به اینجا رسیده ایم. چاره ایی نداشتیم باید در اینجا می ماندیم.
-من خیلی دوست داشتم شما را به خانه می بردم ،اما...
_خیلی ممنون
مسافر تعجب می کند، بشر که خیلی مهمان نواز بود، چرا می خواهد او را اینجا رها کند و برود ؟
حتما برای او کار مهمی پیش امده که اینقدر عجله دارد خوب است از خودش سوال کند.
_مثل اینکه شما می خواهید به مسافرت بروید ؟
_آری من به بغداد می روم
_برای چه؟
_امام هادی علیه السلام به من ماموریتی داده است که باید آن را انجام بدهم .
_آن ماموریت چیست؟
_من دیشب خواب بودم که صدای در خانه به گوشم رسید. وقتی در را باز کردم دیدم فرستاده ایی از طرف امام هادی علیه السلام است. او به من گفت که همین الان امام می خواهد تورا ببیند.
_امام با تو چه کاری داشت ؟
_سریع به سوی خانه امام حرکت کردم. شکر خدا که کسی در آن تاریکی مرا ندید. وقتی نزد امام رفتم سلام کردم و نشستم. امام به من گفت :( شما همیشه مورد اطمینان ما بوده اید,. امشب می خواهم به تو ماموریتی بدهم تا همواره مایه افتخار تو باشد. )
_بعد از آن چه شد ؟
_امام نامه ایی را با کیسه ایی به من داد و به من گفت در این کیسه 220 سکه طلاست و به من دستور داد تا به بغداد بروم. او نشانه های کنیزی را به من داد و من باید آن کنیز را خریداری کنم.
مسافر با شنیدن این خبر به فکر فرو میرود.
امام و خریدن کنیز ؟ در این کار چه افتخاری وجود دارد؟ چرا امام به بشر گفت که این ماموریت برای تو افتخاری همیشگی خوهد داشت؟
_به چه فکر میکنی ؟ مگر نمی دانی امام هادی علیه السلام می خواهد برای پسرش همسر مناسبی انتخاب کند؟
_یعنی امام حسن عسکری تا به حال ازدواج نکرده است ؟!
_نه مگر هر دختری لیاقت دارد همسر آن حضرت بشود؟
_یعنی این کنیزی که شما به خریدنش می روید قرار است همسر امام حسن عسکری بشود ؟
_آری درست است او امروز کنیز است ، اما در واقع ملکه هستی خواهد شد .
براستی که این ماموریت مایه افتخار است ..
💞❣💞❣💞❣
#آخرینعروس
قسمت_یازدهم
در_انتظار_نشانی_از_محبوبم !
فاصله سامرا تا بغداد حدود 120 کیلوتر است و آن ها می توانند این مسافت را با اسب دو روزه طی کنند.
شب را میان راه اتراق کرده و صبح زود حرکت میکنند. در مسیر راه بشر رو به مسافر میکند و می گوید :
_فکر میکنم این کنیزی که ما به دنبال او هستیم اهل روم باشد
_چطور مگه؟
آخر امام هادی نامه ایی به من داد تا به آن کنیز بدهم این نامه به خط رومی نوشته شده
_عجیب!
آن ها باید قبل غروب افتاب به بغداد برسند وگرنه دروازه های شهر بسته خواهد شد.
موقع غروب افتاب می رسند. چه شهر بزرگی!
بشر دوستان زیادی در بغداد دارد به خانه یکی از انها می روند.
صبح زود از خواب بیدار می شوند .
مسافر _ بلند شو! مگر یادت رفته که باید ماموریت خود را انجام بدهی؟
_هنوز وقتش نشده. امروز سه شنبه است ما باید تا روز جمعه صبر کنیم.
_چرا روز جمعه ؟
_امام هادی علیه السلام همه جزئیات را به من گفته است. روز جمعه کشتی کنیزان از رود دجله به بغداد می رسد عجله نکن.
اکنون ملیکا در راه بغداد است. خوشا به حال او همه زنان دنیا باید حسرت او را بخورند.
درست است که الان اسیر است اما به زودی همه فرشتگان اسیر نگاه او خواهند شد.
باید صبر کنند تا روز جمعه فرا برسد...
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
#رمان #آخرینعروس قسمت_دهم در_جستجوی_ملکه_ملک_وجود * بشر انصاری خادم امام هادی علیه السلام (سامرا
#رمان
#آخرینعروس
قسمت_دوازدهم
درانتظارنشانیازمحبوبم!
چند روز می گذرد بشر و مسافر در کنار رود دجله می روند.
چند کشتی از راه می رسند، کنیز های رومی را از کشتی پیاده می کنند. آنها در آخرین جنگ روم اسیر شده اند.
کنیزان را در کنار رود دجله می نشانند. چند نفر مامور فروش آنها هستند.
مسافر_ما چگونه می توانیم در میان این همه کنیز، ملیکا را پیدا کنیم؟
بشر رو به مسافر میکند و میگوید : این قدر عجله نکن! همه چیز درست می شود.
بشر به سوی یکی از ماموران می رود. از او سوال می کند :
_آیا شما آقای نَحّاس را می شناسی؟
_آری،آنجا را نگاه کن!آن مرد قد بلند که آنجا ایستاده نحاس است.
بشر به سویش می رود. او مسئول فروش گروهی کنیزان است.
بشر از مسافر میخواهد تا گوشه ایی زیر سایه بنشیند. ساعتی می گذرد، کنیزان یکی پس از دیگری فروخته می شوند. فقط چند کنیز دیگر مانده اند. یکی از آنها صورتش را با پارچه ایی پوشانده است.
یک نفر به سوی او می رود. مثل اینکه یکی از تاجران بغداد است که هوس خریدن کنیز کرده است.
مرد تاجر رو به نَحّاس میکند و میگوید:
_من آن کنیز را می خواهم بخرم!
_برای خریدن آن چقدر پول می دهی؟
_سیصد سکه طلا!
_باشه،قبول است سکه هایت را بده تا بشمارم.
_بیا این هم سکه طلا! در هر کیسه صد سکه طلاست.
صدایی به گوش می رسد:آهای مرد عرب! اگر سلیمان زمان هم باشی به کنیزی تو در نمی آیم. پول خود را بیهوده خرج نکن! دنبال کنیز دیگری برو.
نَحاس تعجب میکند، این کنیز رومی به عربی سخن می گوید.
او جلو می آید و به کنیز می گوید :
_درست شنیدم تو به زبان عربی سخن می گویی؟
_آری
_نکند تو عربی هستی؟
_نه، من رومی هستم. ولی زبان عربی را یاد گرفته ام.
مرد تاجر جلو می آید و به نحاس می گوید : حالا که این کنیز عربی سخن می گوید حاضرم پول بیشتری برای بدهم.
بار دیگر صدای کنیز به گوش می رسد : یکبار به تو گفتم که من به کنیزی تو در نمی آیم.
نحاس رو به کنیز میکند و میگوید : یعنی چه؟ آخر من باید تو را بفروشم و پول آن را تحویل دهم. این طور نمی شود.
_چرا عجله میکنی من منتظر کسی هستم که او خواهد آمد.
💫🌙💫🌙💫🌙💫
#آخرینعروس
پارت_سیزدهم
درانتظارنشانیازمحبوبم!
نحاس_ چه کسی خواهد آمد؟ نکند منتظر هستی جناب خلیفه برای خریدن تو بیاید؟
_به زودی کسی برای خریدن من می آید که از خلیفه هم بالا تر است.
نَحاس تعجب می کند، نمی داند چه می گوید در همه عمرش کنیزی اینگونه ندیده است.
اکنون بشر از جای خود بلند می شود. او آلان یقین کرده است که گمشده خود را یافته است. او خودش است. او ملیکا را یافته است.
ملیکا همان #نرجس است.
تعجب نکن! او برای اینکه شناسایی نشود نام خود را تغییر داده است. اگر مسلمانان می فهمیدند که او دختر قیصر روم است هرگز نمی گذاشتند به محبوب خود برسد.
بشر فکر میکند که در آن دیدار های شبانه امام از او خواسته است تا نام او نرجس را برای خود انتخاب کند. وقتی او اسیر شد و مسلمانان از نام او سوال کردند و او در جواب همین نام جدید را گفت.
آری تاریخ دیگر هرگز این نام را فراموش نمی کند، به زودی نرجس مایه افتخار هستی خواهد شد!
ما از این به بعد او را به نام جدید می خوانیم.
نرجس! چه نام زیبایی!
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
#رمان #آخرینعروس قسمت_دوازدهم درانتظارنشانیازمحبوبم! چند روز می گذرد بشر و مسافر در کنار رود دجل
#رمان
#آخرینعروس
قسمت_چهاردهم
درانتظارنشانیازمحبوبم!
بشر به سوی نحاس می رود : من این خانم را خریدارم.
صدای کنیز به گوش میرسد :وقت و مال خویش را را تلف نکن.
بشر نامه ایی را که امام هادی علیه السلام به او داده در دست دارد، با احترام جلو می رود و نامه به بانو می دهد و می گوید : بانوی من! این نامه برای شماست.
نرجس نامه را می گیرد و شروع به خواندن می کند. نامه به زبان رومی نوشته شده است. هیچکس از مضمون آن خبر ندارد. نرجس نامه را میخواند و اشک می ریزد.
چه شوری در دل بانو به پا شده است؟ خدا می داند. اکنون او پیامی از دوست دیده است، پیرمرد سکه های طلا را به نحّاس می دهد.
نرجس بر می خیزد و همراه بشر حرکت می کند. او نامه امام را بارها بر چشم می کشد و گریه می کند. گویی که عاشقی پس از سال ها، نشانی از محبوب خود یافته است.
نرجس آرام و قرار ندارد، عطر بهشت را از آن نامه استشمام می کند.
آنها باید هرچه زودتر به سوی سامرا حرکت کنند.
#آخرینعروس
قسمت_پانزدهم
بشارتآسمانیبرایقلبمن
به شهر سامرا می رسند. نزدیک غروب است. وارد شهر می شوند. رفتن به خانه امام هادی علیه السلام جرم است و آنها باید به خانه بشر رفته و در فرصت مناسبی خود را به خانه امام برسانند.
هوا خیلی تاریک است و آنها می توانند از تاریکی شب استفاده کنند. نیمه شب شده آماده حرکت می شوند.
بشر از آنها می خواهد که خیلی مواظب باشند و بدون هیچ سروصدایی حرکت کنند.
وارد محله عسکر می شوند و نزدیک خانه امام می ایستند.
صدایی به گوش می رسد :
_خوش آمدید.
بشر وارد خانه میشود زانوهای نرجس میلرزد، بوی گل محمدی به مشامش می رسد. اینجا بهشت نرجس است . اشک در چشمان او حلقه زده است.
امام هادی علیه السلام به استقبال او می آید. نرجس سلام می کند و جواب می شنود.
امام هادی به روی او لبخند میزند و می گوید :آیا می خواهی به تو بشارتی بدهم که چشمانت روشن شود؟
امام میداند که نرجس در این سفر با سختی های زیادی روبهرو شده و رنج اسارت کشیده است. اکنون باید دل او را با مژده ایی شاد می کند.
ای نرجس! خشنود باش و خوشحال!
به زودی خداوند به تو فرزندی می دهد که آقای همه دنیا خواهد شد و عدالت را در این کره خاکی برقرار خواهد کرد.
نرجس میفهمد که او مادر #مهـدی خواهد شد، همان کسی که همه پیامبران به آمدنش مژده داده اند. به راستی چه مژده ایی از این بهتر!
نرجس سوالی می پرسد:
_آقای من! پدر این فرزند کیست؟
_آیا آن شب را به یاد داری؟ شبی که عیسی علیه السلام و جـدم، پیامبر صلی الله علیه و آله مهمان تو بودند؟ آن شب پیامبر تو را برای چه کسی خواستگاری کرد؟
_فرزندت حسن علیه السلام را می گویی؟
_آری، تو به زودی همسر او خواهی شد.
این جاست که چهره نرجس از خوشحالی همچون گل می شکفد. خدا سرور مردان جهان را برای همسری با او انتخاب نموده است.
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
#رمان #آخرینعروس قسمت_چهاردهم درانتظارنشانیازمحبوبم! بشر به سوی نحاس می رود : من این خانم را خر
#رمان
#آخرینعروس
قسمت_شانزدهم
سرسفرهافطاردعامیکنی !
یکسال بعد سامرا :( امام هادی علیه السلام توسط معتز عباسی شهید شدند و امام حسن عسکری علیه السلام را معتز عباسی در سخت ترین شرایط قرار داده است و هیچ کس نمی تواند به صورت علنی به دیدار ایشان برود .)
خورشید روز دوشنبه 27 رجب سال 255 طلوع می کند، امروز سالروز بعثت پیامبر است .
از خیابان صدای سرو صدای زیادی به گوش می رسد ولی این سرو صدا برای شادی نیست .
همه سپاهیان بیرون ریخته اند آنها شرورش کرده اند .
آنها همان نیرو های نظامی این حکومت هستند و خودشان باید با شورشیان مقابله کنند ،چه شده است که خودشان هم شورش کرده اند .
آنها به سوی قصر معتز می روند ،شمشیر در دست هایشان می رقصد و فریاد میزنند (یا پول یا مرگ )
منظور آنها چیست ؟
بشر در گوشه ایی ایستاده مردی جلو می رود و از او می پرسد چه اتفاقی افتاده علت این شورش چیست؟
بشر می گوید :(چوب خدا صدا ندارد ،خداوند می خواهد معتز را به سزای اعمالش بزساند.
او که افراد زیادی زا مظلومانه به قتل رسانیده و امام هادی علیه السلام را نیز شهید کرده است امروز روز سختی برایش خواهد بود . ماجرا از این قرار است که که مدتی است که وزیر معتز با مادر معتز همدست شده و پول های حکومت را برای خود برداشته اند . آنها خزانه دولت را خالی کرده اند.
مادر خلیفه که به جواهرات بسیار علاقه دارد با پول حقوق سپاهیان برای خود جواهرات زیادی خریده است . یاقوت لولو و زبر جد های زیادی را می توان در قصر مادر خلیفه پیدا کرد .
ارزش جواهرات او بیش از یک ملیون دینار می شود .
سپاهیان که ماهاست حقوق نگرفته اند دست به شورش زده اند . بیشتر آنها ترک هستند (عباسیان ای رانی ها را از حکوت خود بیرون کرده اند و به جای آنها افرادی را از ترکیه آورده اند .)
ابن وصیف یکی از بزرگان ترک هاست که اکنون به نزد خلیفه می رود تا بتواند با صلح و صلاح اوضاع را آرام کند .
✨🌙✨🌙✨🌙
#آخرینعروس
قسمت_هفدهم
سرسفرهافطاردعامیکنی !
ابن وصیف یکی از بزرگان ترک هاست که اکنون به نزد خلیفه می رود تا بتواند با صلح و صلاح اوضاع را آرام کند .
او به خلیفه خبر می دهد که وزیر به او و به وی خیانت می کند و پول های خزانه را می دزدد و حقوق سپاهیان را نمی دهد ،اما خلیفه باور نمی کند .
در این میان وزیر از جا برمیخیزد و به سوی ابن وصیف می رود و به او فحش می دهد و اورا کتک می زند . ابن وصیف بی هوش بر روی زمین می افتد .
خبر به گوش سپاهیان میرسد ،ناگهان با شمشیر ای خود به قصر هجوم می آورند و وزیر را دستگیر می کنند. وقتی ابن وصیف به هوش می آید به فکر انتقام از خلیفه می افتد.
او به سپاهیان دستور می دهد تا خلیفه را از روی تخت پایین بکشند .
سپاهیان هجوم می برند و با چوب چماق خلیفه را میزنند و سپس پیراهن او را گرفته و به سوی حیاط قصر می کشانند او را در افتاب سوزان نگه می دارند . خون از سر و روی خلیفه می ریزد .
ابن وصیف که الان همه کاره قصر خلافت است دستور می دهد تا معتز را در اتاقی تاریک زندانی کنند و اورا شکنجه دهند و به او آب و غذا ندهند تا بمیرد .
خلیفه مسلمانان به چه وضعی افتاده است او فریاد می زند :( به من قطره آبی دهید ) اما هیچکس جواب نمی هد ،او سه روز و سه شب تشنه و گرسنه در اینجا خواهد بود .
او برای حکومت چن روزه خود ،امام هادی علیه السلام را شهید کرد و شیعان را به قتل رسانید ،هرگز باور نم یکرد که سرانجامش ،مرگی اینچنین باشد
راست می گویند که چوب خدا صدا ندارد .
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
#رمان #آخرینعروس قسمت_شانزدهم سرسفرهافطاردعامیکنی ! یکسال بعد سامرا :( امام هادی علیه السلام توسط
#رمان
#آخرینعروس
قسمت_هجدهم
سرسفرهافطاردعامیکنی!
ابن وصیت در فکر فرو رفته است،او می خواهد خلیفه جدید را انتخاب کند. باید کسی به عنوان خلیفه انتخاب شود که دیگر به سپاهیان بی احترامی نکند.
او می داند پایه های حکومت سست شده است و مردم از ظلم و ستم ها خسته شده اند و جامعه مانند آتش زیر خاکستر است. اکنون او باید از فردی کاملا مذهبی استفاده کند تا بتواند این فتنه را خاموش کند.
باید با ابزار دین مردم را آرام کرد.
فکری به ذهن او می رسد، مُعتَزّ پسر عمویی دارد که ظاهرا انسان با خدایی است. او روزها روزه می گیرد و شب ها نماز می خواند. او بهترین گزینه برای خلافت است. اکنون او را به قص را می آوردند.
باید برای او لقب خوبی انتخاب کرد تا مناسب او باشد. لقب «مُهتَدی» برای او انتخاب می شود. خیلی عجیب است این لقب به نام مهدی علیه السلام شبیه است!
احتمالا آنها شنیده اند که به زودی «مهدی علیه السلام» خواهد آمد برای همین از نام «مهتدی» استفاده می کنند.
سرانجام مهتدی به عنوان خلیفه انتخاب می شود و همه با اون بیعت می کنند و او را بر تخت خلافت می نشانند.
مُهتَدی دستور می دهد تا موسیقی در تمام شهر سامرا ممنوع بشود، زنانی که ترانه می خوانند از این شهر اخراج بشوند.
مردم این شهر خیلی خوش حال هستند؛ آنها می بینید بعد از سالها، یک حکومت کاملا اسلامی روی کار آمده است که می خواهد احکام خدا را اجرا کند.
مردم او را به عنوان «العَدلُ الرَّضی» می شناسند. یعنی خلیفه ای که همه وجودش عدالت است و خدا از او خیلی راضی است، مردم او را همواره دعا می کنند.
آنها برای خلیفه دعا می کنند و دوام حکومت او را از خدا می خواهند.
واقعا باید به هوش آنها آفرین گفت!
آنها دست شیطان را از پشت بسته اند! چگونه فتنه ایی بزرگ را آرام کرده اند، چگونه از ابزار دین استفاده کردند مردم چقدر خوشحال هستند، خلیفه های قبلی فقط کارشان آدم کشی بود و همه فکرشان شهوت رانی بود و زنان ترانه خوان را دور خود جمع می کردند؛ اما مهتدی در این هوای گرم تابستان، روزه مستحبى میگیرد و شب ها صدای گریه اش تا به آسمان ها می رود!
اینچنین است که دوباره شهر سامرا آرامش خود را به دست می آورد
✨🌙✨🌙✨🌙
#آخرینعروس
قسمت_نوزدهم
سرسفرهافطاردعامیکنی!
همه با خود فکر می کنند شاید این خلیفه جدید، آدم خوبی است، او که اهل نماز و طاعت است؛ شاید دیگر به امام حسن عسکری علیه السلام سخت گیری نکند.
شاید او به تبعید امام پایان بدهد و اجازه دهد که به شهر خودش، مدینه برود.
شاید او به فشار هایی که سالیان سال شیعیان را به ستوه آورده، پایان بدهد.
ولی مایه تعجب است که که خلیفه جدید نه تنها امام را آزاد نمی کند بلکه فشار ها را زیادتر می کند. او دستور می دهد تا بر تعداد مامورانی که خانه امام را زیر نظر داشته اند افزوده شود.
گویا همه این این روزه ها و نماز های خلیفه، بازی خواب کردن مردم است!
ابن بهترین راه برای عوام فریبی است.
درست است خلیفه عوض شده و خیلی از سیاست ها هم تغییر کرد؛ اما سیاست اصلی آنها، هرگز تغییر نمی کند.
می دانید آن سیاست چیست؟
نباید مردم با امام حسن عسکری علیه السلام آشنا شوند. نباید جوانان با او ارتباط برقرار کنند.
باید در گمنانی کامل بماند. رفتن له خانه او جرم است؛ نامه نوشتن به او حرام است.
هرچیزی ممکن است با عوض شدن خلیفه عوض شود؛ اما این سیاست هرگز تغییر نخواهد کرد.
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
#رمان #آخرینعروس قسمت_هجدهم سرسفرهافطاردعامیکنی! ابن وصیت در فکر فرو رفته است،او می خواهد خلیف
#رمان
#آخرینعروس
قسمت_بیستم
سرسفرهافطاردعامیکنی !
روز چهاردهم شعبان است آرامش دوباره به شهر سامرا بازگشته و مردم به زندگی عادی خود مشغول اند .
امروز حکیمه ( عمه امام حسن عسکری علیه السلام ) روزه است روی تخت وسط حیاط نشسته است اهی می کشد و با خود می گوید (سن زیادی ازم گذشته است خدایا نمی دانم زنده خواهم بود تا فرزند امم حسن عسکری را ببینم یا نه؟)
در این هنگام صدای در به گوش می رسد .
حکیمه از جای خود بلند می شود و به سمت در می رود . بعد از لحظاتی بر میگردد.
حکیمه لبخند میزند و خوشحال است . امام حسن عسکری علیه السلام ایشان برای افطار به خانه خویش دعوت کرده است .
شب جمعه است ، شب نیمه شعبان که با شب یازدهم مرداد ماه مصادف شده است .
شاید امشب امام حسن عسکری علیه السلام دلتنگ عمه اش حکیمه شده است. آخر امام در این شهر غریب است . هیچ آشنای دیگری ندارد . شیعیان هم نمی توانند به خانه آن حضرت بروند .|
حکیمه برای رفتن آماده میشود .
بوی بهشت، بوی گل یاس ،بوی باران....
✨🌙✨🌙✨🌙
#آخرینعروس
قسمت_بیست_یکم
سرسفرهافطاردعامیکنی !
بوی بهشت، بوی گل یاس ،بوی باران....
حکیمه امشب در در حضور امام مهربانی هاست و با امام حسن عسکری علیه السلام افطار می کند .
او هنگام افطار همان دعای همشگی اش را می کند :( خدایا اهل خانه را با تولد فرزندی خوشحال کن )).
همه آروزی حکیمه این است که مهدی علیه السلام را ببیند ،این آرزو کی برآورده خواهد شد؟
ساعتی می گذرد حکیمه میخواهد به خانه خود برگردد . او به نزد بانو نرجس می رود و با او خداحافظی می کند و به نزد امام می آید و می گوید:
_سرورم !اجازه میدهی زحمت را کم کنم و به خانه ام بروم؟
_عمه جان ! دلم میخواهد امشب را پیش من بمانی . امشب شبی است که تو سالهاست در انتظار آن هستی ؟
_منظور شما چیست؟
_امشب وقت سحر ،فرزندم مهدی علیه السلام به دنیا می آید .آیا تو نمی خواهی او را ببینی؟
اشک شوق از چشمان حکیمه جاری می شود . او چگونه باور کند که امشب به بزرگترین آرزوی خود می رسد .
حکیمه بی اختیار به سجده می رود و می گوید :)خدایا! چگونه تو را شکر کنم که امشب آخرین حجت تو را میبینم .))
اکنون حکیمه بر میخیزد و به سوی بانو نرجس می رود تا به او تبریک بگوید . شاید هم می خواهد به او گلایه کند که چرا قبلا در این مورد به او چیزی نگفته است . حکیمه می آید و نگاهی به نرجس می کند می خواهد سخن بگوبد که نگهان مات و مبهوت می ماند ! مادری که قرار است امشب فرزندی را به دنیا بیاورد باید نشانی از حاملگی ذاشته باشد اما در نرجس هیچ نشانی از حاملگی نیست !! یعنی چه ؟؟
او به نزد امام عسکری برگشته و میگوید:
_سرورم! به من خبر دادی که امشب خدا به تو پسری عنایت می کند اما در نرجس که هیچ اثری از حاملگی نیست .
_امشب فرزندم به دنیا می آید .
_آخر چگونه چنین چیزی ممکن است .
_عمه جان ولادت پسرم مهدی مانند ولادت موسی خواهد بود .
این جواب امام حسن عسکری برای حکیمه همه چیز را بیان کرد از این سخن امام خیلی چیزهارا می شود فهمید . قصه نرجس همان قصه ((یوکابد ))است .
او مادری است که هزاران سال پیش موسی را به دنیا آورد .آیا دوست دارید تا راز تولد موسی را برایتان بگویم ؟؟
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
#رمان #آخرینعروس قسمت_بیستم سرسفرهافطاردعامیکنی ! روز چهاردهم شعبان است آرامش دوباره به شهر سامر
#رمان
#آخرینعروس
قسمت_بیست_و_دوم
سرسفرهافطاردعامیکنی !
ایا می خواهید راز تولد موسی علیه السلام برایتان بگوییم؟
شب چهارشنبه بود،فرعون در قصر خویش خوابیده بود.نسیم خنکی از رود نیل می وزید .آسمان ابری و تیره شد .گویا رعد و برقی در راه بود .
فرعون در خواب دید که آتشی سرزمین فلسطین به مصر آمد و این آتش وارد قصر شد و همه جا را سوزاند و ویران کرد .
صدای رعد و برق در همه جا پیچید، فرعون از خواب پرید. او خیلی ترسیده بود.
وقتی صبح شد فرعون دستور داد تاهمه کسانی که تعبیر خواب می کردند به قصر بیایند .فرعون خواب خود را برای آنها تعریف کرد .
تعیر خواب برای همه روشن بود اما کسی جرئت نداشت آن را بگوید همه به هم نگاه می کردند . سرانجام یکی از آنها به سمت فرعون رفت فرعون با تندی به آن نگاه کردو فریاد زد :
_تعبیر خواب من چیست؟
_قبله عالم خواب شما از آینده ایی پریشان خبر می دهد .آیا شما ناراحت نمی شوید آن را بگویم.
_زود بگو بدانم از خواب من چه میفهمی؟
_به زودی در قوم بنی اسرائیل که در مصر زندگی میکنند پسری به دنیا می آید که تاج و تخت شما را نابود می کند .
سکوت هم جا را فرا گرفت عرق سردی بر پیشانی فرعون نشست ، او به فکر چاره بود .
جلسه مهمی در روز چهار شنبه تشکیل شد ،بزرگان مصر در این جلسه حضور پیدا کردند همه در مورد این موضوع نظر دادند.
سرانجام این بخش نامه در دو بند صادر شد :
الف) همه نوزاندان پسر که قبلا به دنیا آمدند به قتل برسند
ب) شکم های زنان حامله پاره شده و نوزادان آنان اگر پسر باشد کشته شود .
ماموران حکومتی به خانه بنی اسرائیل ریختندو با بی رحمی زیاد دستور فرعون را اجرا نمودند .چه خون هایی که بر زمین ریخته شد باور کردن ان سخت است که در ان هنگام 70000 هزار نوزاد پسر کشته شدند .خداوند به بنی اسرائیل وعده داده بود که به زوی موسی ظهور می کند و آنها را از ظلم و ستم فرعون نجات می دهد .
اما آنها از همه جا ناامید شدند فکر میکردند که موسی هم کشته شده است .
ولی وعده خدا هیچ وقت تخلف ندارد .خدا برای تولد موسی برنامه ویژه ایی داشت .
شاید شنیده باشید که نام مادر موسی یوکابد بود .
یوکابد تا ان شبی که موسی را به دنیا آورد خودش هم از حامله بودنش خبر نداشت .
آن خدایی که عیسی را بدون پدر آفرید می تواند کاری کند که یوکابد هم متوجه حامله بودن خودش نشود .
خدا بر هر کاری توانست
سرانجام موسی به دنیا آمد و فقط سه نفر از تولد او باخبر شدند پدر،مادر و خواهرش .
✨🌙✨🌙✨🌙
#آخرینعروس
قسمت_بیست_و_سوم
سرسفرهافطاردعامیکنی !
امشب که شب نیمه شعبان است تاریخ تکرار می شود همانطور که تا شب تولد موسی هیچ اثری از حاملگی در یوکابد نبود در نرجس هم هیچ اثری نیست.
حکومت عباسی می داند که فرزند امام حسن عسکری همان مهدی علیه السلام است و قرار است او به همه حکومت های باطل پایان دهد .
او دستور داده است تا هر طور شده از تولد مهدی علیه السلام جلوگیری شود و به همین منظور زنان زیادی را به عنوان جاسوس استخدام کرده است آنها باید هر روز به خانه امام حسن عسکری بروند و همسر آن حضرت را زیر نظر داشته باشند . وظیفه آنها این است که اگر اثری از حامله بودن در در نرجس ببینند سریع گزارش بدهند .
البته این زنان زنان معمولی نیستند آنها زنان
زنان قبله هستند زنانی که فقط با نگاه کردن به چهره یک زن می توانند تشخیص بدهند او حامله است یا نه .انها می توانند حتی هفت ماه قبل از تولد یک نوزاد حامله بودن مادر او را بفهمند .
خلیفه نقشه هایی در سر دارد می خواهد اگر نرجس حامله شد هر چه زودتر او را همراه فرزندش به قتل برسانند.
او می خواهد نقش فرعون را بازی کند مگر فرعون هفتاد هزار نوزاد پسررا به قتل نرساند .این حکومت برای باقی ماندش حاضر است هر کاری بکند .
البته خلیفه فکر می کند تا هفت ماه دیگر هیچ فرزندی در خانه امام حسن عسکری علیه السلام به دنیا نمی آید . این گزارشی است که زنان قابله به او دادند .
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
#رمان #آخرینعروس قسمت_بیست_و_دوم سرسفرهافطاردعامیکنی ! ایا می خواهید راز تولد موسی علیه السلام
#رمان
#آخرینعروس
پارت_بیست_و_چهارم
صدایبالکبوترانسفید
وقتی امام عسکری علیه السلام ماجرای تولد موسی علیه السلام را برای حکیمه می گوید حکیمه متوجه می شود که ماجرا چیست .
دشمنان نباید از تولد نوزاد آسمانی امشب با خبر بشوند ،برای همین خدا کاری کرده است که هیچ کس نتواند حامله بودن نرجس را حدس بزند .
حکیمه می خواهد نزد نرجس برود . او با خود فکر می کند که نرجس مقامی آسمانی پیدا کرده است.
حکیمه بوسه ایی بر دست نرجس می زند و می گوید :( بانوی من !)
نرجس تعجب می کند و می گوید :فدای شما بشوم . جرا این کار را می کنی ؟ شما دختر امام جواد علیه السلم خواهر امام هادی علیه السلام و عمه امام حسن عسکری علیه السلام هستی . من باید دست شما را ببوسم احترام شما بر من لازم است . شما بانوی من هستید .
حکیمه لبخندی میزند . چگونه به او جواب بدهد .
نرجس عزیزم !من فدایت بشوم! همه دنیا فدای تو !
دیگر گذشت زمانی که تو بوسه بر دستم می زدی و مرا شرمنده لطف خود می کردی.
حالا دیگر من باید بر دستت بوسه بزنم و احترام تو را بیشتر بگیرم ،زیرا تو امشب بانوی همه زنان دنیا می شوی .
تو مادر پسری می شوی که همه پیامبران آرزوی بوسه بر خاک قدماهیش را دارند .
فرزند توست که برای اهل ایمان آسایش را به ارمغان می آورد و ظلم و ستم را نابود می کند .
خدا تو را برای مادری آخرین حجت خویش انتخاب نموده و این تاج افتخار را برسر تو نهاده است.
تو امشب فرزندی را به دنیا می آوری که آقای همه هستی است....
🌺🍃✨🌺🍃✨🌺🍃✨
#آخرینعروس
پارت_بیست_و_پنجم
صدایبالکبوترانسفید
ساعتی تا سحر نمانده است . گویا تمام هستی در انتظار است. شب هم منتظر افتاب امشب است.
آسمان مهتابی است و نسیم می وزد ،همه شهر آرام است ، اما در این خانه حکیمه آرامش ندارد ،او در انتظار است .
گاهی از اتاق ،بیرون می آید و به ستاره ها نگاه می کند ،گاهی به نزد نر جس می رود و به او فکر می کند .
حکیمه به نرجس نگاه می کند . نرجس در مقابل خدا به نماز ایستاده است حکیمه به نرجس نزدیک تر می شود ،اما هنوز هیچ خبری نیست که نیست !
به راستی تا سحر چقدر مانده است ؟
حکیمه با خود فکر می کند که خوب است نماز شب بخوانم . سجاده اش را پهن می کند و مشغول خواندن نماز می شود و با خدای خویش راز و نیاز می کند >
ساعتی می گذرد ،بار دیگر به نزد نرجس می آید ،نگاهی به او م یکند و به فکر فرو می رود .
او با خود می گوید : امام عسکری به من گفت همین امشب مهدی به دنیا می آید . صبح شد و خبری نشد !
ناگهان صدایی به گوش حکیمه می رسد . صدا بسیار آشناست . این صدای امام حسن عسکری علیه السلام است : عمه جان هنوز شب به پایان نیامده است .
آری امام بر همه احوالات ما آگاهی دارد و حتی افکار ما را نیز می داند .
حکیمه سر خو را پایین می اندازد ، او قدری خجالت می کشد . تا اذان صبح هنوز وقت مانده است.
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2