داروخانه معنوی
♡┅═════════════﷽══┅┅
در افـــطٰار، در سَحـــر،
⤦⤦هر کـُــجا کہ حــٰـالے پیـــدٰا کـَــردید ۔۔
⇠بہ خُـــدٰا بگـــوییـــد :
من نمےدٰانـــم چِگونہ میهمــٰـانے هَستم،
أمّا مےدٰانـــم در صدّر این ضیـٰــافت،
↶میهمــٰـان عَـــزیز؎ دار؎، ↷
أگر من میهمـــٰان خـــوبے نیستَـــم ؛
⇠بہ احتـــرٰام او مَـــن رٰا ببـــخش!!
آن میهمــٰـان وُجـــود نٰـــازنین مولایمـــان،
╰─┈➤
◇◇ «امـــام زمـــانﷺ𔘓 »اســـت.
| استـــاد فـــاطمےنیـــا(رحمتاللهعلیه)✿ |
أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤
#امام_زمان
#سخن_بزرگان
#کلام_بزرگان
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
نامه ۲۷ به محمد بن ابوبكر فراز ۴ 🎇🎇 #نامه۲۷ 🎇🎇🎇 اخلاقمديراناجرايي اي محمد بن ابي بكر! بدان،
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
داروخانه معنوی
نامه ۲۷ به محمد بن ابوبكر فراز ۴ 🎇🎇 #نامه۲۷ 🎇🎇🎇 اخلاقمديراناجرايي اي محمد بن ابي بكر! بدان،
نامه ۲۸
در پاسخ معاويه
فراز ۱
🎇🎇 #نامه۲۸ 🎇🎇🎇
🔻افشاي ادعاهاي دروغين معاويه
پس از ياد خدا و درود! نامه شما رسيد، كه در آن نوشتيد، خداوند محمد (ص) را براي دينش برگزيد، و با يارانش او را تاييد كرد، راستي روزگار چه چيزهاي شگفتي از تو بر ما آشكار كرده است! تو مي خواهي ما را از آن چه خداوند به ما عنايت فرمود، آگاه كني؟ و از نعمت وجود پيامبر باخبرمان سازي؟ داستان تو كسي را ماند كه خرما به سرزمين پرخرماي (هجر) برد. يا استاد خود را به مسابقه دعوت كند، و پنداشتي كه برترين انسانها در اسلام فلان كس، و فلان شخص است؟ چيزي را آورده اي كه اگر اثبات شود هيچ ارتباطي به تو ندارد، و اگر دروغ هم باشد به تو مربوط نمي شود، تو را با انسانهاي برتر و غير برتر، سياستمدار و غير سياستمدار چه كار است؟ اسيران آزاده و فرزندشان را چه رسد به امتيازات ميان مهاجران نخستين، و ترتيب درجات، و شناسايي منزلت و مقام آنان! هرگز! خود را در چيزي قرار مي دهي كه از آن بيگانه اي، حال كار بدينجا كشيد كه محكوم حاكم باشد؟ اي مرد چرا بر سر جايت نمي نشيني؟ و كوتاهي كردنهايت را بياد نمي آوري؟ و به منزلت عقب مانده ات باز نمي گردي؟ برتري ضعيفان، و پيروزي پيروزمندان در اسلام با تو چه ارتباطي دارد؟ تو همواره در بيابان گمراهي سرگردان، و از راه راست روي گرداني.
#نهج_البلاغه
💠باهم نهج البلاغه بخوانیم
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
♡┅═════════════﷽══┅┅
﴿امـٰامکـٰاظـم علّیهالسّلام𔘓﴾:
شیعیــٰـان مٰا كـــسٰانے هَستـــند كہ،
⇦نمــٰـاز را بـــرپــٰـا مےدٰارنـــد و
⇦زكــٰـات را مےپـَــردٰازنـــد و
⇦بہ حَـــج خٰـــانہ خُـــدا مےرَونـــد،
⇦مـٰــاه رمضـــآن را روزه مےگـــیرند و
⇦ولٰایـــت أهلـــبیّت را دٰارنـــد
...و أز دشمنــٰـانشـٰــان،
↶تَبـــرّ؎ و بیـــزٰار؎ مےجـــویَنـــد..! ↷
‹‹•صفــٰـاتألشـــیعه•✿››
#حدیث
#ماه_رمضان
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
♡┅═════════════﷽══┅┅
◇ا؎ أهـــل تَفکـــر یٰادت بٰاشہ!
⇠أوّل« امـــٰام زمـــآنﷺ» یـــٰادت میُفتـہ..
⇠⇠ بَـــعـد تـُو↓↓↓
↶ یــٰـاد« امـٰــام زمـــآنﷺ𔘓» میُـــفتے↷
أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤
#امام_زمان
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
♡┅═════════════﷽══┅┅
□چطُـــور تــُـو رٰا شُکـــر کُـــنم؟!
کہ دَر هـــوٰا؎ خـــوب⇩⇩⇩
⇦ مهمــٰـانےأت نَـــفس مےکـــشَم؟
⤦⤦أز تـُــو مَمنـــونـــم کہ،
◇مـــرٰا لایِـــق ایـــن ضیــٰـافت کــَـرد؎...⤹⤹
#ماه_رمضان
#نیایش
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
#رمان #بانوی_پاک_من قسمت_چهاردهم صبح مشغول پوشیدن کفشام بودم که در حیاط بازشد و یک دخترچادری وارد
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
داروخانه معنوی
#رمان #بانوی_پاک_من قسمت_چهاردهم صبح مشغول پوشیدن کفشام بودم که در حیاط بازشد و یک دخترچادری وارد
#رمان
#بانوی_پاک_من
#قسمت_پانزدهم
"زهرا"
پسره پررو بامن در میفته.فکرکرده چون خارجیه و دوسه سال ازم بزرگتره میتونه بامن بحث کنه.من فلسفه و منطق خوندم اونم تو دانشگاه دولتی.مگه میتونه باحرفای چرتش منو قانع کنه؟
خوشم اومد که نتونست حریف من بشه.نبایدم بشه من ایرانیم.۲۲ساله دارم تو ایران زندگی میکنم.فرق من و یک پسری که دو روزه اومده ایران،مثل زمین تا آسمونه.
واسه من وکیل وصی شده،حکم میکنه.
انگاری عمه خیلی ازم شاکی شده بود.خیلی بدنگاهم میکرد.امامن کارخودمو کردم.بعد ناهار،ظرفها رو جمع کردم و رفتم تو آشپزخونه شستم.هرچی سیمین خانم(خدمتکار)اصرار کرد که بشوره گفتم برو استراحت کن خودم میشورم.
درحال شستن آخرین ظرف هابودم که عمه اومد تو آشپزخونه و به بهانه آب خوردن یکم موند.میدونستم میخواد چیزی بگه اما انگار مردد بود.
_چندسالته؟
اومد کنارم ایستاد و زل زد بهم.
_۲۲سالمه عمه جان.
_اما ماشالله زبونت دراز تر از سنته.
باحرص دندونامو بهم فشاردادم اما چیزی نگفتم.
_ببین زهراخانم.احترام فامیلی به جاش اما پسرمن تازه اومده ایران.۲۹سال تمام لای پر قو بزرگش کردم.هرچی خواسته فراهم بوده.عین خودتم زبونش تنده اما اجازه نمیدم کسی بهش توهین کنه.
_چطور پسرتون به هرکی میخواد توهین میکنه!
_اون فرق میکنه.هنوز تو جمع ما مثل غریبه است.باید باهاش خوب رفتار کنی تا عادت کنه.
دست از ظرف شستن کشیدم و گفتم:من فلسفه و منطق خوندم عمه جون.بایدی تو سرم نمیره مگر اینکه منطقی باشه.
دختر پررو و زبون درازی نبودم اما حرف زور هم سرم نمیشد.
_خوبه افرین.کی بهت گفته هرچی زبون درازتر باشی،تو دل برو تر میشی؟
بالبخند جوابشو دادم:کسی همچین حرفی نزده.درضمن بنده جسارت نکردم فقط گفتم حرف منطقی رو قبول میکنم همین.
ازکنارش رد شدم و رفتم بیرون.مادر و پسر جفت هم بودن ماشالله.
دیگه باید میرفتم.چادرمو سرم کردم و از مادرجون و پدرجون خداحافظی کردم.عمه نبود و من به مادرجون سپردم که ازطرف من ازشون خداحافظی کنن.
با تاکسی رفتم دانشگاه و تاعصرکلاس داشتم.
عصر،خسته و کوفته رسیدم خونه و بدون معطلی خوابم برد.اصلا یادم رفت برای مامان تعریف کنم امروز چیشده خونه مادرجون.
نزدیکای غروب بیدارشدم و اول نمازمو خوندم.داشتم سجادمو جمع میکردم که باز سروکله محدثه خانم پیداشد.
_به به حاج خانم.قبول باشه نماز روزه ها
فقط بلد بود مسخره کنه.منم بهش اهمیتی ندادم و فقط گفتم:ممنون.
_چیه باز دپرسی؟پسرعمه حالتو گرفت؟
بعد چشمک تیزی زد و تکیه داد به در.
سجادمو که جمع کردم رفتم سراغ قفسه کتابام و درسای فردا رو حاضرکردم.
_چیه فضولی امانت نداد؟
تکه ای از موهای بلند مشکیش رو دور انگشتش پیچید و گفت:تو که میسناسی منو!زود بگو.
_اتفاق خاصی نیفتاد که قابل گفتن باشه.
_همیشه حرفاتو بخور.اه
بعد از اتاق رفت بیرون.
#نویسنده_زهرا_بانو
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد🍃
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2