♡┅═════════════﷽══┅┅
«رمضـــآن» یــَـعنے⇩⇩⇩
⇦فُـــرصتے بـــرٰا؎ پـــٰاک کـَــردن
❍↲شیـــشِہ؎خـٰــاک گِـــرفتہ؎دلَـــت…
۔۔شــٰـایـــد بَعـــد أز ایـــن مـــآه،
«دنیـــٰا رو شفـٰــافتَـــر بِبـــینے✿.»➩
#ماه_رمضان
#رمضان_مهدوی
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
♡┅═════════════﷽══┅┅
أگـر مےخـــوٰاهیـــد:
↶درجــٰـات روحے بــٰـالا پیـــدٰا کــُـنید،↷
⤦⤦در حّـــد تـــوٰان بـٰــا مـٰــال و آبـــرو،
⇇بہ خَـــلقِ خُـــدٰا خِدمـــت کـُــنید.✿↳❍
﴿اُستٰادشِیخحُسینأنصاریٰان﴾⇉
#سخن_بزرگان
#کلام_بزرگان
#پندانه
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
#رمان #بانوی_پاک_من قسمت_بیست_و_دوم "کارن" ازحرف زهرا خنده ام گرفته بود.این دختر درکنار حجابش
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
داروخانه معنوی
#رمان #بانوی_پاک_من قسمت_بیست_و_دوم "کارن" ازحرف زهرا خنده ام گرفته بود.این دختر درکنار حجابش
#رمان
#بانوی_پاک_من
قسمت_بیست_و_سوم
وقتی برگشتم پیش بقیه،زهرانبود.بی تفاوت نشستم کنارعمو و به دوربینم ور رفتم.
عمو زد به شونه ام و گفت:آقاکارن یک عکسی از ما نمیگیری با دوربینت؟
عکسای قبلی رو با گوشیم گرفتم و برای همین تصمیم گرفتم این عکسو با دوربین بگیرم که بعد چاپ کنم.
همه رو جمع کردم کنترهم ایستادن.زهراهنوز هم نبود و غرورم اجازه پرسیدن نمیداد.ازشون دوتاعکس گرفتم و گفتم حتما چاپ میکنم براتون.
انقدر چیزی خورده بودیم که جا برای شام نداشتیم.بیخیال جگر شدیم و راهی خونه شدیم.بعد خداحافظی،هرکس سوار ماشین خودش شد و راه افتادیم.و هنوز هم زهرا نبود.بودن نبودنش مهم نبود برام اما انگار کمبودش حس میشد.
کنار اون دوتا دخترعمو جلف و سبک سرم،برای زهرا احترام زیادی قائل بودم.
هنوز هم درگیر جواب کوتاهش بودم که درپاسخ سوالم داد
"چون عاشقم"
عاشق کی بود یعنی که چادر سر میکرد؟عشقش بهش گفته بود چادر سرت کن؟نمیدونم بیخیال چندان مهم نیست.
خیلی زود رسیدیم و منم یک راست رفتم سمت اتاقم و از خستگی بیهوش شدم.
صلح روز بعد با یک دوش آب گرم،صبحمو آغاز کردم که حسابی سرحالم کرد.صبحونه مفصل مادرجونم بهم چسبید.قرار بود امشب همگی باهم بریم شهر بازی.من ازشهر بازی خوشم نمیومد بچه گانه بود اما دوست داشتم این موردم تو ایران تجربه کنم.
تاشب ازخونه رفتم بیرون و برای خونه و کار یه کارایی انجام دادم که خداروشکر ثمره بخش بود.خیلی روحیه گرفتم و خوشحال و خندون برگشتم خونه.دم در،مادرجون نذاشت برم تو و سریع سوار ماشینم کرد گفت:دیرشد پسرم زود باش.
خان سالار هم که اومد،راه افتادیم طرف شهربازی.از دور نمای قشنگی داشت اما شهر بازی اینجا کجا و شهربازی فرانسه کجا!؟
میدونستم زهرا نیومده چون سوارشدن تو این وسایلا با چادر سخت بود اما درکمال تعجب زهرا اومده بود و با شوق و دوق سمت وسایل میرفت تا سوار بشه.
#نویسنده_زهرا_بانو
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد🍃
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
#رمان #بانوی_پاک_من قسمت_بیست_و_سوم وقتی برگشتم پیش بقیه،زهرانبود.بی تفاوت نشستم کنارعمو و به
#رمان
#بانوی_پاک_من
قسمت_بیست_و_چهارم
تا آخرشب،سوار همه وسایل شد ولی من ترن رو که سوار شدم حالت تهوع گرفتم و دیگه نرفتم.همراه زهرا فقط آناهید رفت.لیدا ترسو بود بینشون.هی میومد کنار من و باهام حرف میزد منم به رسم ادب جوابشو میدادم.درسته خیلی سیریش بود اما چهره دلچسبی داشت و مهربون بود.
بچه ها رفته بودن کشتی سوار بشن که لیدا اومد کنارم و گفت:چرا نرفتی؟
_ حالت تهوع میگیرم.وسایلا سرگیجه آوره.
با ناز خندید و شالش رو فرستاد پشت گوشش.
_ای بابا شما مردی دیگه.این حرفا چیه؟
_مرد و غیر مرد نداره که.سرگیجه گرفتم.حالم بدمیشه سوارشم.تو چرا نرفتی؟
خنده قشنگی کرد و گفت:میترسم خو.من مثل زهرا پر دل و جرات نیستم.بعدشم دختر باید ترسو باشه دیگه.دختری که نترسه شلغمه.
ازاینکه خواهرش و آناهید رو غیرمستقیم به شلغم تشبیه کرده بود،خنده ام گرفت.
وقتی خندیدم نزدیکم شد وگفت:اگه میدونستی وقتی میخندی چقدر خوشگل ترمیشی همیشه میخندیدی.
تا متوجه حرفش شدم،سکوت کردم و با اخم گفتم:زیاد صمیمی نشو لیدا خانم.من به هیچ دختری اجازه نزدیک شدن به خودم رو نمیدم.
اونم انگار بهش برخورد چون عقب رفت و بااخم ساختگی گفت:هه خیلی ازخود راضی هستی.انقدر دورم پر پسره که نگاهتم برام مهم نیست.
_پس چرا برام دلبری میکنی؟
انگار زبونش بند اومد اما کم نیاورد وگفت:لیاقت دلبری هامو نداری.خودتو دست بالا نگیر.
ابرو بالا انداختم و پوزخندی زدم که جوابش از صدتا فحش هم برای لیدا بدتربود.
ازش فاصله گرفتم و سمت قسمتی رفتم که سر مسابقه عروسک میدادن.
مسابقه اش شکستن لیوان های چیده شده رو هم بود.مهارت خوبی داشتم دراین زمینه.تیر اندازیم معرکه بود.
رفتم جلو و ازش سه تا توپ گرفتم و شروع کردم به پرتاب توپ ها.اولیش ۴تا رو شکست.دومی۵تا و آخریم همه لیوان ها رو پایین انداخت و شکست.
همه برام دست زدند و منم با لبخند افتخار آفرینی،عروسک خرس بزرگی که فروشنده بهم داد رو گرفتم و رفتم.خیلی بزرگ بود و جلو دیدم رو گرفته بود.
یه لحظه باخودم گفتم:اخه تو پسر گنده عروسک میخوای چیکار؟
بعد با غرور لبخندی زدم و گفتم:مدال افتخاره.میخوام نشون همه بدم.
از دور عمو اینا رو دیدم که نزدیکم شدن.زهرا بادیدن عروسک جیغ کوتاهی کشید وگفت:ازکجا گرفتینش؟
تو این دو روز رفتارایی از زهرا دیدم که خودم تعجب کرده بودم.
جلو دهنش رو گرفته بود و باذوق به عروسک نگاه میکرد.
_برنده شدم.
اصلا توجهی به من نکرد وگفت:میشه مال من باشه؟
دیدم چی از این بهتر که عروسکو بدم به کسی چون نگه داشتنش زشت بود برام.
عروسک خرسی سفید بزرگ رو دادم دست زهرا و گفتم:مال شما.
آناهید چیشی گفت و لیدا هم حسودانه گفت:عروسک چیه زهرا مگه بچه ای؟
آناهید پشت سرش گفت:اصلا مگه طلائه که انقدر خوشحال شدی؟
عروسکو بوس کرد وگفت:از طلا هم ارزشش بیشتره.
بعدم شروع کرد به قربون صدقه عروسک رفتن.
همه خندشون گرفت اما من با بهت به این دختر چادری که باذوق عروسک رو بغل گرفته بود نگاه کردم.
#نویسنده_زهرا_بانو
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
#نماز_شب 🌙🌔
♨️غنی شدن در روز قیامت با نماز شب!
💠 جابربن عبداللّه می گوید:
🔸«پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله فرمودند: مادر حضرت سلیمان به او گفت: ای پسرم! بپرهیز از زیاد خوابیدن در شب، زیرا خواب زیاد در شب، انسان را در روز قیامت فقیر می کند. چون در شب، مخصوصا در دل شب که مردم در خواب هستند، خرمن برکات و خیرات را پهن می کنند، کسی که در خواب باشد دستش از این برکاتْ تهی خواهد بود و در روز قیامت چیزی نخواهد داشت و فقیر خواهد بود»
📚امالی صدوق، ص 140
#نماز_شب_را_به_نیت_ظهور_میخوانیم
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
500K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا