eitaa logo
داروخانه معنوی
8.5هزار دنبال‌کننده
11.3هزار عکس
5.8هزار ویدیو
224 فایل
کانال داروخانه معنوی مذهبی ؛ دعا؛ تشرفات و احکام لینک کانال در ایتا eitaa.com/Manavi_2 ارتباط با مدیر 👇 @Ya_zahra_5955 #کپی_حلال تبادل وتبلیغ @Ya_zahra_5955
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
♡┅═════════════﷽══┅┅ مےگـُــفت :⇩⇩⇩ ⇦میلیـــون هـٰــا آدم در عـٰــالـــم قَبـــر ↶دَر حَســـرتِ گـــُفتن ↷ ⇇یک¹ أستغفِـــرالله‌ هَستـــند . . ! ╰─┈➤ ◇◇﴿استغفـٰــار کُـــن مـــُؤمِـــن﴾ «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
نامه ۳۱ به حضرت مجتبیﷺ 🎇🎇 🎇🎇🎇 ۸ _معيارهاي‌روابط‌اجتماعي اي پسرم نفس خود را ميزان ميان خود و ديگران قرار ده، پس آنچه را كه براي خود دوست داري براي ديگران نيز دوست بدار، و آنچه را كه براي خود نميپسندي، براي ديگران مپسند، ستم روا مدار، آنگونه كه دوست نداري به تو ستم شود، نيكوكار باش، آنگونه كه دوست داري به تو نيكي كنند، و آنچه را كه براي ديگران زشت ميداري براي خود نيز زشت بشمار، و چيزي را براي مردم رضايت بده كه براي خود ميپسندي، آنچه نميداني نگو، گر چه آنچه را ميداني اندك است، آنچه را دوست نداري به تو نسبت دهند، در باره ديگران مگو، بدان كه خود بزرگ بيني و غرور، مخالف راستي، و آفت عقل است، نهايت كوشش را در زندگي داشته باش، و در فكر ذخيره سازي براي ديگران مباش، آنگاه كه به راه راست هدايت شدي، در برابر پروردگارت از هر فروتني خاضعتر باش. 💠باهم نهج البلاغه بخوانیم «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
♡┅═════════════﷽══┅┅ ﴿أمیـــرألمُؤمِنین امـــٰام علّےﷺ𔘓⇉ ﴾ ◇سہ³ چيـــز أســـت كِہ⇩⇩⇩ ⇦هَـــركــَـس رعــٰـايت كُـــند خُوشبـــخت شـَــود: ⇠هـــرگٰاه نِـــعمتے بہ تـُــو رسيد .. ⇦⇦خُـــدٰا را سپــٰـاس گــو؎، ⇠هَـــرگاه روزيـَــت دير رسيـــد ... ⇦⇦أز خُـــدٰا آمُـــرزش بخـــوٰاه، و هَـــرگٰاه سَختے بہ تُـــو رسيـــد ⇦⇦ذِكـــر↡↡ «لٰا حُـــول و لٰا قُـــوة الاّ بــِـاللّه» رٰا ؛ ↶زيــــٰـاد بِگــو..! ↷ □□•بحـــارالأنـــوارج⁷⁸ص⁴⁵•□□ «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
♡┅═════════════﷽══┅┅ -﴿ أمیـــرألمُـــؤمنـــین عـــلّےﷺ𑁍﴾ ⇦دُشمـــن تــَـرین ِدُشمـــن تـُــو ! همــٰـان نـَــفسے أســـت کِـــہ↡↡ ⇇ دُرون تُـــوســـت ..➼‌ «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
♡┅═════════════﷽══┅┅ □□نـــَزدیک افـــطٰارہ۔۔۔ ⇠سَهـــم هـــر نَفرمـــون سہ³ تـــٰا صـــلّوات، ◈بہ نیـّــت ســـلٰامتے و مُقّـــدر شـُــدن ⇦ظُهـــور آقــٰـا جٰانـــمون ، «حَضـــرت مَهـــد؎ﷺ❤️» و ↶ انتـــشٰار ایـــن پیـٰــام↷ أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤
داروخانه معنوی
#رمان #بانوی_پاک_من 🌹قسـمـت چهلـم "کارن" هیچ حسی نسبت به این دختری که کنارم نشسته بود و دیگه حالا
🌹قسـمـت چهـل و یکم پیتزا رو که آوردن با اشتها مشغول خوردن شدم اما لیدا فقط با پیتزا بازی بازی کرد. با سرخوشی بهش گفتم:چرا نمیخوری؟ بدون اینکه نگاهم کنه،گفت:میل ندارم. آخی طفلی زده بودم اشتهاشو کور کرده بودم. خندیدم و گفتم:بخور بابا باید عادت کنی به این رفتار من؟ با حرص گفت:کدوم رفتارت؟بی توجهی به نظراتم یا بی اهمیتی به خودم؟ _تقریبا جفتش. عصبی شد و محکم گفت:خجالت بکش ما تازه ازدواج کردیم.به جای اینکه همه توجهت به من باشه اینطوری رفتار میکنی؟ بینیمو خاروندم و سس ریختم رو پیتزام. _من همون روز اول شرایطمو گفتم تو هم با اغوش باز قبول کردی.دیگه بقیه اش دست خودته من نمیدونم. دستمال تو دستشو مچاله کرد و لبشو جوید. شاید یکم دلم به حالش سوخت اما باز زدم به در بیخیالی و پیتزامو خوردم. تموم که شد بلند شدم و گفتم:حیف پولی که واسه این پیتزا دادم تو نخوردی.از این ببعد حواست به میلت باشه هروقت نکشید بگو یکی سفارش بدم. بعد رفتم سمت پیشخوان و یک جعبه برای پیتزا گرفتم. پیتزا رو که گذاشتم تو جعبه اش رفتم سمت در که لیدا هم دنبالم اومد. سوار ماشین شدم و اونم نشست.حرکت کردم سمت خونه دایی. تا رسیدیم،لیدا سریع پیاده شد و رفت تو. منم رفتم تا سلام و عرض ادبی کرده باشم. دایی اومد جلو و روبوسی کردیم بعدشم زن دایی. عطا اومد باهام دست داد منم جعبه پیتزا رو گرفتم جلوش و گفتم:مال تو. خوشحال شد و رفت مشغول خوردن شد. زهرانبود چ جای خالیش بد تو ذوق میزد. پرسیدم:زهرا نیست؟ زن دایی گفت:چرا تو اتاقشه چند روزه از اتاقش بیرون نمیاد جز برای ناهار و شام. تعجب کردم از گوشه گیری زهرا. این دختر یه چیزیش بود.باید میفهمیدم. دیدم لیدا نیست و حدس زدم تو اتاقشه.باخودم گفتم زشته ازش دور باشم ناسلامتی ما زن و شوهریم. بااجازه دایی،رفتم تو اتاقش. نشسته بود رو تختش و سرش رو میون دستاش گرفته بود. روبروش روی صندلی چرخ دارش نشستم و نگاهش کردم. _پاشو برو بیرون کارن دیگه امروز به اندازه کافی اعصابمو خط خطی کردی. دستامو گذاشتم رو زانوهام و خم شدم سمت جلو. _چته تو لیدا؟میخوای به همه بفهمونی که باهم مشکل داریم؟میخوای مامان و بابات بفهمن بینمون چه خبره؟خیلی زشته دختر. _خواهشا بامن حرف نزن که حرفاتم خنجریه تو قلبم.من برای ازدواج با تو درحد سکته کردن خوشحال بودم اونوقت تو به خودت زحمت یک لبخند الکی رو نمیدی برای شاد کردن من. _واسه اینه که نمیخوام امیدوارت کنم. با بغض گفت:یعنی چی کارن؟پس من تو زندگی به شوهرم امیدوار نباشم به کی باشم؟ _صبرکن..درست میشه. اشکاشو پاک کرد وگفت:چی درست میشه؟بی محبتیای تو؟ _اره به محض اینکه حست کنم‌تو قلبم درست میشه. _اگه حس نکردی چی؟ _اونش دیگه به تو بستگی داره.الانم اشکاتو پاک کن من حوصله جواب پس دادن به خانواده تو رو ندارم. بلندشدم و با یک خداحافظی کوتاه از اتاق خارج شدم ادامه دارد.... «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2