داروخانه معنوی
نامه۳۱ به حضرت مجتبیﷺ 🎇🎇 #نامه۳۱ 🎇🎇🎇 10)نشانههايرحمتالهي بدان، خدايي كه گنجهاي آسمان و زمين
نامه ۳۱
به حضرت مجتبیﷺ
🎇🎇 #نامه۳۱ 🎇🎇🎇
11)شرائطاجابتدعا
و از گنجينه هاي رحمت او چيزهايي را درخواست كن كه جز او كسي نميتواند عطا كند، مانند عمر بيشتر، تندرستي بدن، و گشايش در روزي. سپس خداوند كليدهاي گنجينه هاي خود را در دست تو قرار داده كه به تو اجازه دعا كردن داد، پس هر گاه اراده كردي ميتواني با دعا، درهاي نعمت خدا را بگشايي، تا باران رحمت الهي بر تو ببارد. هرگز از تأخير اجابت دعا نا اميد مباش، زيرا بخشش الهي باندازه نيّت است، گاه، در اجابت دعا تأخير ميشود تا پاداش درخواست كننده بيشتر و جزاي آرزومند كاملتر شود، گاهي درخواست ميكني امّا پاسخ داده نميشود، زيرا بهتر از آنچه خواستي به زودي يا در وقت مشخّص، به تو خواهد بخشيد، يا به جهت اعطاء بهتر از آنچه خواستي، دعا به اجابت نميرسد، زيرا چه بسا خواسته هايي داري كه اگر داده شود مايه هلاكت دين تو خواهد بود، پس خواسته هاي تو به گونه اي باشد كه جمال و زيبايي تو را تأمين، و رنج و سختي را از تو دور كند، پس نه مال دنيا براي تو پايدار، و نه تو براي مال دنیا باقی خواهی ماند.
#نهج_البلاغه
💠باهم نهج البلاغه بخوانیم
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
♡┅═════════════﷽══┅┅
□﴿حَضـــرتمحمّد ﷺوٰالہ𔘓﴾
أز«أمیـــرألمؤمنینﷺ»
...پُرسیـــدند:⇩⇩⇩
⇦یٰاعلّے! أگر شَخصے رٰا ،
در حــٰـال ارتکاب گـــنٰاهےببینے؛
◇◇چہ میکـُــنے؟!
مُـــولا" أمیـــرألمؤمنین ﷺ"پـٰــاسخ دٰادنـــد:
↶گـــنٰاهش را مےپوشـــٰانم.↷
رَســـول اللهﷺ پُرسیدنـــد:
⇦أگر دوبــٰـاره او رٰا ،
در حـٰــال ارتـــکٰاب گنـــٰاه ببینےچِہ؟!
مــُـولاﷺ بــٰـاز هـَــم جواب دٰادند:
⇠او رٰا مےپوشـٰــانم.
رَســـول اللهﷺ سہ³ مَرتـــبہ،
این ســـوال را پرسیدنـــد:
و أمیـــرألمؤمنینﷺ هر
سہ³ بار،همـٰــان پـٰــاسخ را دٰادنـــد.
حضرتمحمّد ﷺ فَرمودنـــد:
جـــوٰانمرد؎جز علّےﷺ نیـــست...
⇠و بَعد رو بہ اصحـٰــاب کـــرد و
فَرمـــود:↡↡
بــَـرا؎ بـــرٰادران خُودپَـرده پوشے کـُــنید.
«•مُستدرکألوسٰائل ج¹²ص⁴²⁶•»
#حدیث
#باباعلی
#شب_قدر
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
#رمان #بانوی_پاک_من 🌹قسـمـت چهـل و ششـم "زهرا" بعد از رفتن محدثه و بعد از شنیدن حرفاش، بغض بدی گلو
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
داروخانه معنوی
#رمان #بانوی_پاک_من 🌹قسـمـت چهـل و ششـم "زهرا" بعد از رفتن محدثه و بعد از شنیدن حرفاش، بغض بدی گلو
#رمان
#بانوی_پاک_من
🌹قسـمـت چهـل و هـفـتـم
شب ساعت۸بود که صدای بوق ماشینی اومد و منم دویدم دم پنجره دیدمکارنه.
حتما اومده بامن حرف بزنه.
شایدم با محدثه..
برای اینکه باهاش روبرو نشم،سریع رفتم زیر پتو و وانمود کردمکهخوابم.
دقایقی نگذشت که صدای دراومد و بعدم صدای مامان.
_زهراجان؟خوابی دخترم؟پاشو کارن اومده کارت داره.
تکوننخوردم و چشمام رو بستم.
یکمکهگذشت،مامان رفت و منم نفس راحتی کشیدم.
اصلا آمادگی روبرو شدن با کارن رو نداشتم.
بخاطر اینکه وانمود کردم خوابم تا وقتی صدای لاستیکای ماشین کارن رو نشنیدم از اتاق بیرون نرفتم.
بعدشم که خواستم برم،مامان چراغا رو خاموش کرد و همه خوابیدن.
ای به خشکی شانس.
منم مجبور شدم بخوابم اما به زور.
صبح کلاس نداشتم برای همین تا۱۰خوابیدم.
بعدشم که بیدارشدم گوشیمو روشن کردم.
کارن۵بار پیام داده بود و ۱۰بار زنگ زده بود.
نمیدونم چه حسی بود اما دلم یکهو براش تنگ شد.
استغفراللهی گفتم و فکرمو منحرف کردم سمت درس و دانشگاه.
حرف زدن با آتنا هم برای منحرف شدن فکر عالی بود.
سریع بهش زنگ زدم.
_جانم زهرایی.سلام.
_سلام عروس خانوم جون.چطوری؟
_خوبم گلی توخوبی؟
_شکر خدا خوبم.چه خبرا؟
_خبرا دست شماست خانوم.چه خبر از دامادمان؟
_خوبه طفلی اسیر شرط و شروطای بابام شده.بابام هر دفعه یه سازی میزنه.نمیدونم چرا اما با علیرضا موافق نیست.نمیدونم چی ازش دیده که انقدر سنگ میندازه جلو پامون.
_حتما مصلحتی هست آجی.بابات صلاح تو رو بهتر میدونن.بسپرش دست خدا درست میشه.علیرضا هم اگه تورو بخواد تا تهش پات وایمیسته.
_خداییش وایستاده تا اینجا خیلی مدیونشم.
_نه دختر مدیونی چیه؟وظیفشه واسه کسی که دوسش داره همه کار بکنه.
هوفی کشید و گفت:چی بگم والا؟دعاکن بابام دست از لجبازی برداره.
_درست میشه عزیزم شک نکن خدا خیلی بزرگه.هوای همه آدما رو داره.عیب از ماهاست که گاهی حس میکنیم ما رو نمیبینه.این اوج بی معرفتی ماست.
_باز رفتی رو منبر؟الحق که حرفات آدمو آروم میکنه.
خندیدم و گفتم:چاکریم تپلک.
اتنا هم خندید و گفت:خب اگه اجازه بفرمایین حاج خانم جان من برم مادرگرامی احضارم کردن.
_برو خانمی سلام به همه هم برسون.
_قربونت چشم حتما التماس دعا.
_یاعلی مدد خداحافظ
بعد حرف زدن با آتنا عجیب آروم شده بودم.این دختر انرژی فوق العاده ای داشت.
لحظه ای نگاهم به خرسی که کنار کمرم ولو شده بود،افتاد.
چقدر اون شب ذوق زدم از داشتن همچین عروسکی.
رفتم بغلش کردم و اروم فشردمش.
منبع آرامش بود این خرس پشمالو.
یک جورایی بوی کارن رو میداد.
سریع از خودم جداش کردم و دوباره استغفرالله گفتم.
نباید بزارم نفسم منو از خدا دور کنه.
من بنده خدایم نه بنده بوی یک آدم.
نمیخواستم خیانت کنم به خواهرم.حتی فکر کردن به کارن هم اشتباه محض بود.باید هرطوری شده از ذهنم بیرونش کنم اما نمیشد.
ادامه دارد...
#نویسنده_زهرا_بانو
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
#رمان #بانوی_پاک_من 🌹قسـمـت چهـل و هـفـتـم شب ساعت۸بود که صدای بوق ماشینی اومد و منم دویدم دم پنجره
#رمان
#بانوی_پاک_من
🌹قسـمـت چهـل و هـشـتـم
تاعصر رو یک جوری گذروندم.
ساعت۵بود که طبق معمول محدثه بدون در زدن وارد شد.
بازم قیافه اش آتیشی بود.
یک بسم الله زیر لب گفتم و منتظر هرنوع توهین و تهمتی شدم.
_باز چیشده اومدی سر من خالی کنی؟
_باز چیشده؟هه..شوهر من با تو چیکار داره؟هان؟اون بی معرفت تو حال خراب اون شبم نیومد یک سر بهم بزنه اونوقت راه به راه میاد یا زنگ میزنه تا باتو حرف بزنه.چیکارت داره؟تو چرا هی ناز میکنی؟چیه خوشت میاد دنبالت بدوون؟خوشت میاد نازتو بخرن؟خجالت نمیکشی چشم داری به شوهر خواهرت؟اون...
انقدر حرفاش برام توهین آمیز بود که دیگه آروم ننشستم.
بلندشدم و رفتم جلوش.
حرفش رو قطع کردم و باصدای بلند گفتم:دیگه خیلی داری تند میری محدثه خانم.درسته صبورم اما تهمت زدنم حدی داره.من باشوهر محترم جنابعالی هیچ سر و سری ندارم.تحفه ایم نیست که بهش چشم داشته باشم.کرم از خودشه که هی زنگ میزنه و میاد تا باهام حرف بزنه.محض اطلاعتم بگم دیروز اومده بود دم دانشگاهم تامنو ببینه.نمیدونم چی میخواد بگه اما هرچی هست من پرشو باز کردم و محلش ندادم.پس این داد و هوارا و تهمتا رو برو برای شوهرت بزن نه من.
اینم بگم بار آخرت باشه اینقدر تند و توهین آمیز با من حرف میزنی.
احترام و صبرم حدی داره.
حالام میتونی بری.
محدثه با نگاهی حاکی از شرمساری و عصبانیت اتاقمو ترک کرد.
نفسای تندم نشون از عصبانیت بیش از حدم بود.
واقعا بهم برخورد وقتی گفت چشمت دنبال شوهرمه.
من به خودم دروغ نمیتونم بگم.کارن رو دوست داشتم اما الان قضیه فرق میکنه.
اون شده شوهر خواهرم و فقط به چشم برادری باید نگاهش کنم نه چیز دیگه ای.
مطمئن بودم اگر ببینمش نظرم عوض میشه برای همین از دیدنش اجتناب میکردم.
خدا تو این مدتی که عمر کردم بهم یاد داده بود با نفسم مقابله کنم تا پاداش اخروی بگیرم.
منم عشق دنیوی رو هیچوقت به پاداش اخروی ترجیح نمیدادم.
انقدر با خودم کلنجار رفتم تا اینکه راضی شدم برم ببینم کارن چیکارم داره!
بلکه شک و تردید های محدثه بخوابه و فکر بد نکنه.
چون اگه به این کنار کشیدنا ادامه میدادم صد در صد با اخلاقی که از کارن سراغ دارم،بازم میومد یا زنگ میزد تا باهام حرف بزنه.
گوشیمو برداشتم و بهش زنگ زدم.
_بله؟
_سلام زهرام.میخواستین بامن حرف بزنین.فردا بعد دانشگاه بیاین پارک کنار دانشگاهم.خداحافظ.
تو عمل انجام شده قرارش دادم و قطع کردم.
ادامه دارد...
#نویسنده_زهرا_بانو
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
#نماز_شب 🌙🌔
💠 آیتالله جعفر سبحانی تبریزی:
🔸 لازم است در هر کاری، از جمله عبادات و مستحبات، تعادل و حد وسط را رعایت کرد.
اما در میان مستحبات، آنکه میتواند واقعا رحمت حق را بر انسان نازل کند، نماز شب است.
🔸نماز شب چیزی نیست که ما به آسانی آن را ترک کنیم.
یعنی واقعا کسی که میخواهد درهای رحمت به رویش باز بشود، در میان نوافل، نافله شب مقدم است.
📚 نسیم هدایت، رهنمودهای بزرگان به طلاب جوان
#نماز_شب_را_به_نیت_ظهور_میخوانیم
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
6.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا