♡┅═════════════﷽══┅┅
↶دلتَنـــگ رُخِ فٰـــاطمہۜ اش بـــود، ↷
⇦⇦وَ اِلّا
⇠هَرگـــزنمےاُفٰتـــادزِ پٰـــا فٰـــاتح خِیبـــر⤹⤹
#شهادت_امام_علی
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
نامه۳۱ به حضرت مجتبیﷺ 🎇🎇 #نامه۳۱ 🎇🎇🎇 ۱۲)ضرورتيادمرگ پسرم، بدان تو براي آخرت آفريده شدي، نه د
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
داروخانه معنوی
نامه۳۱ به حضرت مجتبیﷺ 🎇🎇 #نامه۳۱ 🎇🎇🎇 ۱۲)ضرورتيادمرگ پسرم، بدان تو براي آخرت آفريده شدي، نه د
نامه ۳۱
به حضرت مجتبیﷺ
🎇🎇 #نامه۳۱ 🎇🎇🎇
۱۳)شناختدنياپرستان
همانا دنيا پرستان چونان سگهاي درنده، عو عو كنان، براي دريدن صيد در شتابند، برخي به برخي ديگر هجوم آورند، و نيرومندشان، ناتوان را ميخورد، و بزرگترها كوچكترها را. و يا چونان شتراني هستند كه برخي از آنها پاي بسته، و برخي ديگر در بيابان رها شده، كه راه گم كرده و در جادّه هاي نامعلومي در حركتند، و در وادي پر از آفتها، و در شنزاري كه حركت با كندي صورت ميگيرد گرفتارند، نه چوپاني دارند كه به كارشان برسد، و نه چراننده اي كه به چراگاهشان ببرد. دنيا آنها را به راه كوري كشاند. و ديدگانشان را از چراغ هدايت بپوشاند، در بيراهه سرگردان، و در نعمتها غرق شده اند، كه نعمتها را پروردگار خود قرار دادند. هم دنيا آنها را به بازي گرفته، و هم آنها با دنيا به بازي پرداخته، و آخرت را فراموش كرده اند. اندكي مهلت ده، بزودي تاريكي بر طرف ميشود، گويا مسافران به منزل رسيده اند، و آن كس كه شتاب كند به كاروان خواهد رسيد. پسرم بدان آن كس كه مركبش شب و روز آماده است همواره در حركت خواهد بود، هر چند خود را ساكن پندارد، و همواره راه ميپيمايد هر چند در جاي خود ايستاده و راحت باشد.
#نهج_البلاغه
💠باهم نهج البلاغه بخوانیم
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
♡┅═════════════﷽══┅┅
﴿أمیرألمؤمنینﷺ𑁍﴾مےفرمــٰـایند:
«لَا تَسْتَبْطِئُ إِجَابَةَ دُعَائِكَ وَ قَدْ سَدَدْتَ
طَرِيقَهُ بِالذُّنُوبِ»
□وَقتے بـــٰا گنـــاهـــٰان خُـــود،
⇠راه را بر دُعـٰــايـــت بـــستہ ا؎،
◇تـــأخير دَر اجــٰـابت آن رٰا
⇦⇦ديـــرمشمــٰـار ...
« غررالحکم، ح¹⁰³²⁹✿»
#شهادت_حضرت_علی
#حدیث
#باباعلی
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
♡┅═════════════﷽══┅┅
﴿آیـّت الله بهـــجّت(ره)𔘓⇉﴾:
⇦جَهـــت گُشــٰـایش اُمـــور و
↶بٰاز شُـــدن گـــره هٰا؎ کـــور،↷
⇠خـــوٰاندن« ســـوره نــٰـاس𑁍»
بسیــٰـار مُجـــرب و پـُــرثَمـــرخـــوٰاهد بـــود.
#سخن_بزرگان
#کلام_بزرگان
#پندانه
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
♡┅═════════════﷽══┅┅
□□شَمشیـــر نَہ !
⇠کِہعُمـــرِعـــلّے رٰا دَر؎گــِـرفت ،↡↡
⇦مسمــٰـارِلـَــعنتے ؛
◇◇زعـــلّےهَمسر؎گـِــرفت⤹⤹ ...
#شهادت_امام_علی
#شب_قدر
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
#رمان #بانوی_پاک_من 🌹قسـمـت چهـل و هـشـتـم تاعصر رو یک جوری گذروندم. ساعت۵بود که طبق معمول محدثه بد
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
داروخانه معنوی
#رمان #بانوی_پاک_من 🌹قسـمـت چهـل و هـشـتـم تاعصر رو یک جوری گذروندم. ساعت۵بود که طبق معمول محدثه بد
#رمان
#بانوی_پاک_من
🌹قسـمـت چهـل و نـهـم
"کارن"
خیلی خوشحال شدم که زهرا قبول کرد باهم حرف بزنیم.
باید بهش میگفتم که من مقصر اشکای خواهرش نیستم.باید خودمو تبرئه میکردم.
هیچوقت نذاشتم هیچکس ازم قضاوت کنه اونم به ناحق.
صبح روز بعد سریع حاضرشدم و رفتم دم دانشگاه زهرا.
ساعت۱۰از دانشگاه اومد بیرون و راه افتاد سمت پارک.
منم پشتش با فاصله رفتم.
یکم که ایستاد منتظر موند رفتم جلو و سلام کردم.
_چه عجب سلامم یاد دارین شما؟
_شما که اهل تیکه انداختن نبودی زهراخانم.
_اونش مهم نیست.حرفتونو بزنین.
سمت نیمکت آبی رنگی رفتم و گفتم:بهتره بشینیم.
نگاهی به قیافه ساده و مظلومش کردم.با اون مانتو شلوار مشکی ساده و مقنعه مشکی که صورت سفیدشو قاب گرفته بود،شیش هیچ از بقیه دخترا جلو بود.
چشمای درشتش رو به من دوخت و گفت:میشنوم.
اشاره کردم به کنارم رو نیمکت و گفتم:نمیشینی؟
_نه.
_خب..باشه.
دست به سینه زد و زل زد بهم.
یک لحظه استرس گرفتم اما خودمو جمع کردم و شروع کردم به حرف زدن:ببین زهرا من مقصر هیچکدوم از اشکا و ناراحتیای خواهرت نیستم.
من ازهمون اول بهش گفتم من واسه این ازدواج میکنم که مستقل بشم و بتونم از خونه یا نه بهتره بگم جهنمی که خان سالار برام ساخته بود فرار کنم.تا بتونم رو پای خودم بایستم و چشمم به جیب مامانم نباشه.
گفتم مهر و محبت ندیدم و نحوه ابرازشم بلد نیستم.گفتم بهت هیچ حس خاصی ندارم . شاید این
حس هیچوقت به وجود نیاد.لیدا هم همه اینا رو قبول کرد.
بدون چون و چرا.بدون اعتراض.
اما دوشب پیش به من میگه چرا من برات اهمیتی ندارم؟مگه من زنت نیستم؟
چرا زنمه..اسمش تو شناسناممه اما اسمش تو قلبم نیست.
نمیتونم بدون دلیل و الکی به کسی محبت کنم.
باید این دل عاشق بشه تا منفجر بشه از احساس و محبت.
درباره دیشب و حرفای تند خواهرت بگم که شما هم به اشتباه نیفتی.
عاشق چشم و ابروت نیستم که بیفتم دنبالت هی زنگ بزنم هی بیام خونتون.
فقط خواستم خودمو تبرئه کنم مگرنه هیچ دختری از نظر من لیاقت اینونداره که براش غرورمو بزارم زیر پام.
دفعه بعد که خواستی تقصیرا رو گردن کسی بندازی ببین خودت مقصری یا نه؟بعد حکم کن.
پشتمو بهش کردم و راه افتادم برم که با صداش متوقفم کرد.
_اون دل سنگتون آب نمیشه مهم نیست اما خواهر من با کلی عشق و علاقه اومده تو زندگیتون.دلشو نشکنین که جواب دل شکستن کمتر از دروغ نیست.
حرفشو زد و بعدم صدای قدماش اومد فهمیدم رفته.
باهمین چند تا جمله کوتاهش انگار آب یخ ریخته بودن روم.
اینجا خارج نبود که بخوام با دخترا مثل دستمال کاغذی رفتار کنم.اینجا ایران بود..لیدا هم همسرم بود.
نباید اینطوری رفتار کنم.باید بزارم لیدا دلمو به دست بیاره.
باید بهش فرصت بدم.
راه افتادم سمت خونه و تو راه کلی با خودم فکر کردم.
در حیاط که باز شد،آناهید رو دیدم که با قیافه گرفته داشت میرفت بیرون
_سلام دختردایی.چطوری؟
_سلام مرسی.مبارک باشه خوشبخت بشین.
چونه اش لرزید و زود از جلو چشمام دور شد.
این دیگه چرا اینکارو کرد؟ای خدا خودم کم بدبختی ندارم اینو بیخیال شو.
ادامه دارد...
#نویسنده_زهرا_بانو
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2