♡┅═════════════﷽══┅┅
#سلام_امام_زمانم❤️
«إنّـــــي اُحـــــبُّ »
⇠هَـــــرچہ کِہ دٰارد ،
⇠⇠هَـــــوٰا؎ تــُــــــــو۔۔۔
□شَـــــرمَنـــــده أم قـَــــدم نـَــــزَدم ،
⇠⇠جـــٰــا؎ پــٰـــا؎ تــُــــــــو۔۔۔
«إنّـــــي بَـــــرِئـــــتُ»
⇠ هَـــــر کِہ بخـــــوٰاهَـــــد
⇠⇠ بہ جُـــــز تـــــُـــــو رٰا۔۔۔
«إنّـــــي عَجِبـــــتُ»
⇠ هـَــــر کہ نــَـــدیـــــده
⇠⇠عَـــــطٰا؎ تُــــــــــو۔۔۔
◇◇﴿سَـــــلٰاممُـــــولٰاجـٰــــآنـــــم﴾𑁍➺
أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤
#امام_زمان♥
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
♡┅═════════════﷽══┅┅
الٰهے⇩⇩⇩
⇦گـــِره سیـــزده¹³
أز زنـــدگیت بــٰـاز شـَــود⇨
⇠نـَــغمہ شُـــوق
بہ آهَنـــگ دلـــت سٰـــاز شَـــود ⇢
«ســـوسَن و سُنبـــل و مَریـــم»
↶هَمہ تَـــقـــدیم شُمــٰـا ↷
۔۔این بهـٰــار و صـــد¹⁰⁰ بهــٰـارت
◇◇بـــٰا گـُــل آغــٰــاز شَـــود۔۔➩
#سیزده_بدر
#روز_طبیعت
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
🔹#نکات جزء بیست و دوم سوره سبأ آیه ۳۷ سوره فاطر آیات: ۱۵ و ۱۸ #استاد حاجیه خانم رست
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
4_5794155480691512446.mp3
زمان:
حجم:
5.2M
امروز چهارشنبه
قضای ⇠ #نماز_عشا
بعد از هر نماز قضا خواندن دعای فرج(الهی عظم البلا...) برای سلامتی و فرج و مقدر شدن ظهور آقا جانمون حضرت مهدی (روحی لک الفدا) اجباری است🌹🌹🌹
♡┅═════════════﷽══┅┅
🍀سَبـــزه أم رٰا مےسپـٰــارم ،
⇠⇠دســـتِ آقــٰـا؎ نَجـــف
طٰالِعـــم دَستِ« عـــلّےﷺ𔘓 »بـــٰاشـــد ،
⇠⇠برٰایـــم بهتـــر أســـت...
﴿اِعتقٰاد هَرکسے باشَد برٰایش مُحترم﴾
⇇سیـــزده¹³ رٰا دوســـت دٰارم ؛
╰─┈➤
❍↲⃝«چــُـون زٰادروزِ "حیــّـدر" أســـت𔓘»
#روز_طبیعت
#سیزده_بدر
#باباعلی
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
#رمان #بانوی_پاک_من قسمت_شصت_و_هشت سه روز گذشت و روز جواب دادن زهرا بود. تو این سه روز دل تو دلم
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
داروخانه معنوی
#رمان #بانوی_پاک_من قسمت_شصت_و_هشت سه روز گذشت و روز جواب دادن زهرا بود. تو این سه روز دل تو دلم
#رمان
#بانوی_پاک_من
🌹قسـمـت شصت و نهم
"زهرا"
اونقدر از خواستگاری و ابراز علاقه کارن شکه شده بودم که پاک فراموش کرده بودم اون مسلمون نیست. برای همین برای ازدواجم شرط گذاشتم و امیدوار بودم قبول کنه چون منم مثل اون خیلی بی تاب و بی قرار این وصلت بودم.
مامان که خبر خاستگاری رو از بابا شنید، اولش مثل من شکه شد اما کم کم کنار اومد و قبول کرد که بیاد.
مادرجون و پدرجون با عمه اومده بودن خونمون. قرار بود کارن با محدثه تنها بیاد.
دلیل اینکه عمه باهاشون نمیومد کاملا مشخص بود.
کارن تو هر موضوعی دخالت مادرشو ممنوع کرده بود و خودش تصمیم میگرفت.
الانم عمه به عنوان فقططط عمه من اومده بود به مجلس خاستگاری.
میدونستم به زور نشسته و بهم لبخند میزنه.
خیلی استرس داشتم. دستام میلرزید و نمیدونستم چیکار کنم.
چقدر جای محدثه خالی بود و چقدر دلتنگش بودیم.
اون شب بهترین لباسمو پوشیدم وچادر رنگیمو سرم کردم.
جلو آینه ایستادم و خودم رو برانداز کردم.
دامن بلند سفید با پیراهن آستین بلند کرمی و شال همرنگش که به صورت لبنانی بسته بودم دور سرم.
چادر سفیدمم که انداختم رو سرم، لبخند عجیبی رو لبم اومد. آره من خوشحالم از اینکه حسم به کارن یک طرفه نیست، خوشحالم که داره میاد خاستگاری، خوشحالم که قراره برای محدثه مادری کنم.
این وظیفه مادری از اول به گردنم بود و من هم چشم بسته قبولش کرده بودم.
چون کارن و محدثه رو اندازه جونم دوست داشتم و میدونستم میتونم مادرخوبی برای محدثه و همسر خوبی برای کارن باشم.
زنگ در که به صدا دراومد، رفتم بیرون.
کارن اومد تو و من از دیدنش ذوق زدم.
کت شلوار قهوه ای پوشیده بود با پیراهن کرمی.
خیلی خوشتیپ شده بود.سریع ازش چشم گرفتم اما او نزدیکم شد و گفت:سلام عروس خانم.
_سلام.
سرمو انداختم پایین. کارن دسته گل رو گرفت سمتم و گفت:هرچند خودت گلی.
گل رو ازش گرفتم و با لبخند تشکر کردم.
گونه محدثه رو که خواب بود، بوسیدم و رفتم سمت آشپزخونه.
چای ریختم و بردم برای همه.
محدثه تو بغل کارن غرق خواب بود.
جو سنگینی به وجود اومد که با تک سرفه کارن از هم شکست.
_ راستش دایی جان من اومدم اینجا که رسما زهرا خانم رو ازتون خاستگاری کنم. حرفامونم با اجازه بزرگترا زدیم فقط مونده جواب شما و..
نگاهم کرد و گفت:البته شرط زهراخانم.
بابا گفت:من مشکلی ندارم دایی جان اگه زهرا قبول کنه.
همه نگاها اومد سمت من.
_شرطم مسلمون شدن آقا کارنه.
انگاری کارن وا رفت.
_چی؟
_گفتم که مسلمون شدنتون. من با کسی که خدا و دین اسلام رو قبول نداره زیر یک سقف نمیرم.
_یعنی چی زهرا؟هرکسی رو تو قبر خودش میزارن. من به دین و ایمانت کاری ندارم تو هم نداشته باش.
_ببینین آقا کارن ما بهم نامحرمیم دلیلی نداره انقدر صمیمی حرف بزنین. بعدشم من گفتم شرط دارم اگه نمیتونین قبول کنین اجباری نیست. درضمن شما قراره بشین همسر من، مونس من، یار و همراه من.. پس باید با هم تفاهم و نقاط مشترکی داشته باشیم یا نه؟
دین و مذهب چیز الکی و شوخی بردار نیست. اگه مسئله پیشپا افتاده ای بود من حرفی نداشتم اما در این مورد...متاسفم.
از جام بلند شدم وگفتم:ببخشید با اجازتون شبتون بخیر.
رفتم تواتاقم و در رو بستم.
ادامه دارد...
#نویسنده_زهرا_بانو
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2