سلام عزیزانم
کسانیکه تمایل دارند در ختم قرآن هفتگیمون شرکت کنند لطف کنید بعد از اذان ظهر در گروه ختم قرآن اسم و فامیل و جزء درخواستیتون را بنویسید
خواهشا زودتر ننویسید حتما بعد از اذان ظهر بنویسید ان شاءالله بعد از اذان مغرب وارد لیست میشه
داروخانه معنوی
https://eitaa.com/joinchat/170918372C42e49e2bdb لینک گروه ختم قرآن
استقبال خیلی کم بوده این هفته
داروخانه معنوی
#رمان #بانوی_پاک_من ✍ زهـــرا بـانــو 🌹قسـمـت هـفـتـاد و دوم موقع بله گفتن من رسید. آروم زمزمه کر
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
#رمان
#بانوی_پاک_من
قسمت_هفتاد_و_سه
موقع هدیه دادن رسید و کارن باز اومد.
دستمو که گرفت انگار برق بهم وصل کرده باشن عقب کشیدم.
محکم دست ظریفمو بین دستان مردانه اش گرفت و گفت:نترس من دیگه شوهرتم.
بعد از دادن هدیه های کوچک و بزرگ که بزرگترینش ماشینی بود که پدرجون هدیه داده بود به ما و کارن اون ماشینو گل زده بود.
خلاصه کم کم شام رو هم سرو کردیم و موقع رفتن شد. دوست داشتم زودتر برسم خونه استراحت کنم سرم داشت میپوکید.
نمیخواستم عروسی رو خراب کنم برای همین لبخند مصنوعی میزدم تا کسی به حال درونم پی نبره.
با همه خداحافظی کردیم و رفتیم سوار ماشین شدیم.
خداروشکر که عروس کشون و از این برنامه ها نداشتیم.
محدثه انقدر به کارن وابسته بود که نتونستیم بزاریمش پیش مامانم.
تا رسیدیم به خونه،کارن محدثه رو گذاشت رو تخت خوابش و اومد پیش من.
از چشمام خستگی رو فهمید و گفت:خوابت میاد؟
_اره.
لبخند زد و دستمو گرفت.
_یه دوش بگیر از شر اینهمه تافت و آرایش خلاص شی بعد استراحت کن.
نمیخواستم اونم بفهمه امشب چه اتفاقاتی افتاده. نمیخواستم شب به این قشنگی خراب بشه.
زود رفتم حمام و بعدش اومدم کنار کارن که حسابی غرق خواب بود دراز کشیدم. بعد یک دنیا فکر و خیال بالاخره خوابم برد.
صبح روز بعد با صدای گریه محدثه بیدار شدم.
کارن نبود حتما رفته بود سرکار. سریع بلندشدم و رفتم تو اتاق محدثه. بچه ام داشت خودشو خفه میکرد از گریه.
زود بغلش کردم و انقدر دم گوشش حرف زدم که آروم شد.
کم کم باید بهم عادت میکرد. مسئولیتش از این به بعد گردن من بود.
_دختر نازم چطوره؟ خانمی دیگه گریه نکنیا. نبینم چشمای قشنگت اشکی بشه قربونت بشم.
با محدثه که تو بغلم آروم شده بود، رفتم تو آشپزخونه و یک صبحانه مختصر آماده کردم خوردم.
به محدثه هم شیر خشک دادم معلوم بود گشنشه.
باید از کارن میپرسیدم ساعت کاریش چجوریه. باید قبل رفتنش براش صبحونه آماده میکردم.
بعد از جمع کردن ظرفای صبحونه، به کارن زنگ زدم.
_جانم خانمم؟
_سلام کارن خوبی؟
_قربونت عزیزم توخوبی؟ خوب خوابیدی؟
_آره بد نبود. میگم ظهر واسه ناهار میای؟
_نه خانم فکر کنم عصر بیام. شما ناهارتو بخور. محدثه که اذیتت نمیکنه؟
_نه بچه ام آرومه.
خندید و گفت:ای جانم. خوشحالم مادر بچه ام شدی و براش مادری میکنی.
لبخند قشنگی رو لبم شکل گرفت.
_منم خوشحالم که خانم خونه ات شدم.
لحظه ای مکث کرد و بعد گفت:دوست دارم خانمی.. من برم به کارم برسم مراقب خودتون باشین.
_چشم شما هم مواظب خودت باش. خدافظ.
_خدافظ.
محدثه آروم شستمو گرفته بود و تو دهنش کرده بود.
وقتی شستمو مک میزد دلم قنج میرفت.
چقدر این موجود کوچولو، دوست داشتنی بود.
ناهار چون تنها بودم یک کتلت ساده درست کردم و خوردم.
باز خداروشکر که محدثه بود سرم بند میشد. اگه نبود که از تنهایی دق میکردم.
ساعت۴بود که مامان زنگ زد. بالاخره یاد من افتادن.
_سلام.
_سلام دخترم. خوبی؟چه خبر؟
_ممنون شماخوبین؟
_محدثه چیکار میکنه؟
_تو بغلمه داره میخوابه.
_مواظبش باشیا اون دیگه دست تو امانته.
_باشه حتما. مامان؟
_جانم؟
_دیشب بعد رفتنمون عمه دیگه چیزی نگفت؟
_نه دخترم چطور؟
_هی..هیچی.. من برم الان کارن میاد.
_سلام برسون مادر. خدانگهدار.
_خداحافظ.
گوشیو که قطع کردم دلم گرفت. نه خواهری، نه دوستی، نه همدمی،نه همسایه ای.. هیچکس رو نداشتم
دلم به حال تنهایی خودم سوخت.
دانشگاه رو هم فعلا بیخیال شده بودم چون نگهداری از محدثه به مشغله هام اضافه شده بود و جلو دانشگاه رفتنم رو میگرفت.
مهد کودک هم نمیتونستم بزارمش چون به کسی اطمینان نداشتم.
بچه سه ماهه مسئولیتش سخته میترسیدم بزارمش مهد.
محدثه که خوابید گذاشتمش تو اتاق و رفتم لباس بپوشم تا کارن بیاد.
یک بلیز شلوار سورمه ای پوشیدم، موهامم باز گذاشتم. آرایش بلد نبودم اما یکم آرایش کردم تا رنگ و روم باز بشه.
#نویسنده_زهرا_بانو
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
#رمان #بانوی_پاک_من قسمت_هفتاد_و_سه موقع هدیه دادن رسید و کارن باز اومد. دستمو که گرفت انگار بر
#رمان
#بانوی_پاک_من
قسمت_هفتاد_و_چهار
ساعت۵ونیم کارن اومد. منم رفتم استقبالش و بهش خسته نباشید گفتم.
_ممنون خانمی. خوشگل کردیا.
خندیدم و گفتم:ممنون لطف داری. بشین چای بیارم برات.
کتشو ازش گرفتم گذاشتم سر جالباسی. اونم رفت لباساشو عوض کنه.
دو تا فنجون چای ریختم و آب نبات گل محمدی و شکلات گذاشتم کنارش.
دوتا نبات نی دارم کنار فنجونا گذاشتم و رفتم پیشش.
رو مبل کنارش نشستم و گفتم:خسته نباشی.
دستمو گرفت و بوسید گفت:ممنون خانمم. خستگیم با حضور شما در میره.
چایش رو با آرامش و سکوت خورد و باز تشکر کرد.
_چیزی شده زهرا؟از دیشب تو همی؟
_نه چیزی نیست.
_اگه چیزی شده و کسی حرفی زده بهم بگو.
_نه همه چی خوبه.
_مطمئن باشم بهم دروغ نمیگی؟
از بچگی یاد گرفتم دروغگو دشمن خداست. نمیخواستم بهش دروغ بگم، راست گفتنم ناراحتش میکرد.
خیلی دو دل بودم.
_اگه چیز مهمی باشه میگم بهت.
بعد هم لبخند زدم که مطمئن بشه.
باصدای محدثه رفت پیشش و آوردش بیرون.
کمی باهاش مشغول بازی شد منم رفتم به کیکی که گذاشته بودم تو فر، سر بزنم.
خوب پخته شده بود. درش آوردم از فر و با شکلات و ترافل تزئینش کردم.
گذاشتم سرد بشه تا بخوریمش. به کارن گفتم:چیزی میخوری برات بیارم؟
_نه خانم بیا پیش خودمون.
رفتم پیششون نشستم که اذان گفتن.
_بریم نماز بخونیم.
رنگ کارن پرید و گفت:باشه حالا دیر نمیشه.
_عزیزم نماز اول وقت ثواب بیشتری داره. پاشو.
رفتم وضو گرفتم و اومدم دیدم کارن نشسته هنوز با محدثه بازی میکنه.
_پاشو دیگه.
_نماز خوندم خانم.
_خوندی؟؟؟مگه میشه به این زودی؟
_من تازه کارم خانمم نمیتونم مثل شما مسلمونای قدیمی آروم و با خشوع بخونم.
بهش حق دادم و رفتم که نماز بخونم.
نمازمو که تموم کردم، کیکو آوردم و خوردیم باهم.
_همه چی کنار تو خیلی قشنگه زهرا. خداروشکر میکنم که دارمت عزیزم.
به روش لبخند پاشیدم و گفتم:حسمون متقابله.
کمی محدثه رو بغل کردم و بعد گفتم:خب من برم شام درست کنم.
_کیک به این خوشمزگی رو خوردم جا ندارم.
زدم به شکمش و گفتم:هنوز تازه ساعت۷ شده.کو تا ۱۰شب.
اون شب به خوشی و خوبی گذشت و خداروشکر فکر تیکه ها و متلک های عمه و آناهید از سرم بیرون رفت
#نویسنده_زهرا_بانو
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
12.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#نماز_شب 🌙🌔
گنج تمامنشدنی
هر چه میخواهید، این فرصت را از دست ندهید
وقتی شما نماز شب میخوانید، گناهانی را که در روز انجام دادهاید، آنها را از بین میبرد؛
چه چیزی از این بهتر؟ سحر وقتِ خلوت با خدا است.
این وقت را، این فرصت را غنیمت باید بشمریم؛ بهخصوص شماها که جوان هستید.
#نماز_شب_را_به_نیت_ظهور_میخوانیم
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
هدایت شده از داروخانه معنوی
از جُملہ د؏ــــآهـــــآیے ڪہ؛
﴿شِیـــــخ جَعـــــفر مُجتهد؎﴾(رہ) مُڪرر توصّیہ مےڪَردند :
خوٰاندن ﴿زیـــــآرت ٰال یٰاسیـــــن✿ ﴾
در نُہ⁹ روزهنگام بین الطُلو؏ـــــین بود ڪِہ آثـــــآر ؏ـَــــجیبے دَر پے دٰارد۔۔۔۔♡♡♡
#سخن_بزرگان
#بین_الطلوعین
#زیارت_ال_یس
@Manavi_2