داروخانه معنوی
داروخانه معنوی
♡┅═════════════﷽══┅┅
_بـــــٰا عـَــــلّےﷺ أز⇆ یــــٰـاعَـــــلّےﷺ
↫ یِک¹ نُـــــقطہ کَم دٰارد وَلے۔۔۔ ⇩⇩⇩
⇦یــــٰـاعـَــــلّےﷺ گفتَن کُجـــٰــا و
«بـــٰــاعَـــــلّےﷺ بـــــودَن کُجـــٰــا۔۔۔»:)
#امیرالمومنین
#عید_غدیر
#باباعلی
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
من چون پیویم در حال انفجاره و همه یک پست را دارند برام میفرستند و هیچ اطلاعیم از نجوم و علوم غریبه ندارن و فقط عاشق کپی پیس هستند پاک میکنم
شزف شمس هیچ ربطی به روایات نداره از شاخه ستاره شناسی و نجوم و علوم غریبه است
من هیچ نظری هم در مورد حکاکی نمیدم چون شناختی ندارم ولی دعا کردن احتیاج به سند و روایت نداره دو رکعت نماز خواندن و صد صلوات فرستادنم این همه تکفیر نداره
یاد رمان قبلی کانال افتادم که موقع ارسالش چقدر تکفیر کردید منو بعد آخر داستان میومدید حلالیت میطلبیدید
داروخانه معنوی
#رمان #بانوی_پاک_من قسمت_هشتاد با عجله رفتم اتاقش. _آقای دکتر خانمم چش شده؟چه اتفاقی افتا
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
داروخانه معنوی
#رمان #بانوی_پاک_من قسمت_هشتاد با عجله رفتم اتاقش. _آقای دکتر خانمم چش شده؟چه اتفاقی افتا
#رمان
#بانوی_پاک_من
قسمت_هشتاد_و_یک
خیلی به دکتر اصرار کردم که بالاخره گذاشت ببینمش. اونم فقط۵دقیقه.
لباس مخصوصی پوشیدم و رفتم بالای سرش.
_زهراجان؟ عزیزدلم؟ بیدار شو خانمی. دلم برات خیلی تنگ شده الان یک هفته است از پشت این شیشه های لعنتی میبینمت.
دارم دیوونه میشم از این فاصله و دوری. دکترا فقط۵دقیقه وقت دادن بهم که باهات حرف بزنم.
محدثه بیتابی میکنه. دلش شما رو میخواد. نمیخوای بیدارشی بغلش کنی؟
آروم پلکاش تکون خورد، جون گرفتم. خدایا شکرت که بیدار شد.
_کارن؟
_جان کارن. دردت به جونم چرا نگفتی ناراحتی قلبی داری؟ چرا از من موضوع به این مهمی رو پنهون کردی؟ من که شوهرتم، همدمتم..
با صدایی که از ته چاه درمیومد گفت:اگه همدمم بودی...اینهمه اذیتم نمیکردی، آزارم نمیدادی که به..این روز بیفتم.
اشکام آروم آروم میریخت رو بالش زهرا. راست میگی من خیلی نامردم، خیلی بی معرفتم که قدر فرشته ای مثل تو رو ندونستم.
_آره حق با تویه. من بهت بد کردم منو ببخش.
_مواظب محدثه باش.
پرستاری اومد و منو بیرون کرد. لحظه آخر فقط دستای سردش رو لمس کردم و رفتم.
از اینکه دیده بودمش حس خوبی داشتم اما از طرفی هم آزارم میداد، دیدنش تو این حال.
سریع با ماشین رفتم خونه زندایی و چند ساعتی پیش دخترم موندم. یکم استراحت کردم و باز راه افتادم سمت بیمارستان.
کم کم تو خیابونا داشتن پارچه سیاه میکشیدن؛ میگفتن محرمه.
من که سر در نمیاوردم اما شنیده بودم عزاداری یکی از اماماشونه برای همین همه شهر رو سیاه پوش میکنن به احترامش.
خیلی برام عجیب بود که امامی انقدر پیش مردم عذت و احترام داشته باشه که شهر براش سیاه پوش بشه.
مگه چیکار کرده؟ مردم چرا انقدر دوسش دارن؟
هرجا میرفتی یک یا حسین زده بودن به دیوار.
زهرا یک هفته دیگه هم موند تو بیمارستان. دکترش می گفت حالش اصلا خوب نیست. می گفت فقط دعا کنین همین و بس. می گفت احتمال یک سکته دیگه هم هست.
ته دلم با تمام حرفاش خالی میشد. حس بدی بچد عشقتو از دست بدی. شریک زندگیتو برای دومین بار از دست بدی.
زندایی راه افتاد تو روضه ها و جلسه ها بخاطر دعا و نذر برای خوب شدن دخترش.
وضعیت قلب زهرا روز به روز بدتر میشد و من نگران تر.
می گفتم میبرمش خارج اما دکترا میگفتن کاری از دست اونا برنمیاد.
فقط خدا الان میتونه همسرتون رو شفا بده همین و بس.
یک شب راه افتادم تو خیابونا. حجله های سیاه و سینه زنا و زنجیر زنا تو خیابون راه افتاده بودن.
برام عجیب بود اما حال اون شبم یک چیز دیگه بود. حال یک مردی که همه چیش رو از دست داده و نمیخواد آخرین امید زندگیشو از دست بده.
من دیگه اون کارن مغرور نبودم فقط دلم میخواست زهرام شفا پیدا کنه. بازم برگرده سر خونه و زندگیم اونوقت من دیگه غلط بکنم اذیتش کنم.
فقط برگرده..
#نویسنده_زهرا_بانو
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
#رمان #بانوی_پاک_من قسمت_هشتاد_و_یک خیلی به دکتر اصرار کردم که بالاخره گذاشت ببینمش. او
#رمان
#بانوی_پاک_من
قسمت_هشتاد_و_دو
یک حسینیه اون نزدیکا بود که از داخلش صدای مداحی و روضه میومد.
نمیدونم چرا اما کشیده شدم تو حسینیه. انگار یک دستی منو هل داد تو. رفتم بین جمعیتی که زار میزدن و با دست میزدن تو سراشون.
بین جمعیت گم شدم. صدای مداح بلند بود و راحت به گوشم میرسید.
دلمو آتیش میداد این نوحه. خیلی سوزناک بود و صدای مداح هم دامن میزد به این سوزناکی. ناخود آگاه اشک از چشمم سرازیر شد.
تا مشکتو تو آب زدی موجای دریا شد آروم
تا رو به ساحل اومدی بغضی نشست توی گلوم
همون دم بود غربت دنیا شد نصیبم
رو لب گل کرد نالههای امّن یجیبم
بلند شو بنگر که شمشیرا رو کشیدند
آخه میدونند بدون تو من غریبم
اباالفضل
دشمن با داغ اکبرم آتیش زده بر جگرم
حالا شکسته با غمت مثل سر تو کمرم
روی قلبم دیگه این زخم غم میمونه
کمرم دیگه مثل مادر خم میمونه
میدونی چه فکری میسوزونه دلم رو
تو این فکرم خواهرم بی محرم میمونه
پاشو ببین توی حرم عزاخونه به پا شده
تا آرزوی کوفیان با کشتنت روا شده
بدون تو توی هر خیمه پا میذارن
رد پاهاشونو تو آتیش جا میذارن
دیگه زینب دستاشو روی سر میگیره
پیش چشماش داغمو رو دلها میذارن
دیگه حرفامم دست خودم نبود. باکلی اشک رو گونه هام داد زدم:یا اباالفضل من زهرامو ازتو میخوام. زهرا باید خوب بشه اگه نشه منم مسلمون نمیشم.
باز زدم زیر گریه و افتادم رو زمین. خیلی حالم خراب بود برای همین یکی منو برد بیرون و منم که دیگه نفهمیدم چیشد.
#نویسنده_زهرا_بانو
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
💠 #نماز_شب 🌙🌔
🔸 امام حسن عسکرى علیه السلام:
رسیدن به خداوند عزوجل، سفرى است که جز با نشستن بر مرکب شب، پیموده نشود.
⚜️ إنَّ الوُصولَ إلَى اللّه ِ عَزَّوجلَّ سَفَرٌ لا يُدرَكُ إلّا بامتِطاءِ اللَّيلِ
📚اسرار الحکم سبزوارى/ص497.
✍🏼 نماز شب، وسیله سریع السیری است که می تواند انسان را به سر منزل مقصود برساند و بدون بی خوابی، استغفار و دعای نیمه شب، پیمودن این مسیر امکان پذیر نیست.
#نماز_شب_را_به_نیت_ظهور_میخوانیم
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2