داروخانه معنوی
نامه ۴۱ فراز ۱ به يكي ازكارگزارانش 🎇🎇 #نامه۴۱ 🎇🎇🎇 🍂 عللنكوهشيككارگزارخيانتكار پس از ياد
نامه ۴۱
به يكي از كارگزارانش
فراز ۲
🎇🎇 #نامه۴۱ 🎇🎇🎇
نكوهش از سوءاستفاده در بيت المال
دشمنت بي پدر باد، گويا ميراث پدر و مادرت را به خانه مي بري! سبحان الله!! آيا به معاد ايمان نداري؟ و از حسابرسي دقيق قيامت نمي ترسي؟ اي كسي كه در نزد ما از خردمندان بشمار مي آمدي، چگونه نوشيدن و خوردن را بر خود گوارا نمودي در حالي كه مي داني حرام مي خوري! و حرام مي نوشي! چگونه با اموال يتيمان و مستمندان و مومنان و مجاهدان راه خدا، كنيزان مي خري و با زنان ازدواج مي كني؟ كه خدا اين اموال را به آنان واگذاشته، و اين شهرها را به دست ايشان امن فرموده است!
#نهج_البلاغه
💠باهم نهج البلاغه بخوانیم
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
۶۶ روز انتظار تا عید بزرگ غدیر خم
هر روز یک فضیلت ،
فضیلت شماره : ۴
------------------------------
#روز_شمار_غدیر
#عید_غدیر
#امیرالمومنین
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
♡┅═════════════﷽══┅┅
عــَـــلےﷺست گنـــــجِ حَقٰایق↓↓↓
⇆ عَـــــلےﷺست بٰاب عُـــــلوم۔۔
◇◇دِلے مَجـــــو؎ ؛
⇦کِہ مُشتـــٰــاق سو؎ آن «دَر» نیست✿➛
#امیرالمومنین
#باباعلی
#عید_غدیر
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
♡┅═════════════﷽══┅┅
□«پــیٰـامبر بہ جِبـــرئیـــل»↡↡
⤸⤸ آیـٰــا اُمتـــّم سَختے مَـــرگ رٰا ،
⇠دَرک خـــوٰاهـــد کـــَرد.
فــِـرشتہ عـَــرض کــَـرد:↡↡
⇇ بــَـلہ
أشک أز چِهـــره مبــٰـارک
↶خٰاتم ألأنبیـــا جـٰــار؎شُـــد. ↷
خُـــداونـــد متعّــٰـال فـَــرمودَنـــد :
ا؎« محمّـــد𔘓» أگر اُمـــت تـُــو ،
بَـــعد أز هر نمـــٰاز آیّت ألکُرسے را بخوٰانـــد،
❍↲وقـــت مـَــرگ یـــک¹ پـٰــایـــش
در دُنیـــٰا و پـٰــا؎ دیگـــرش
دَر بِهشـــت خـــوٰاهـــد بـــود➩
#نماز
#آیةالکرسی
#تلنگر
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
#رمان #بانوی_پاک_من قسمت_هشتاد_و_یک خیلی به دکتر اصرار کردم که بالاخره گذاشت ببینمش. او
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
داروخانه معنوی
#رمان #بانوی_پاک_من قسمت_هشتاد_و_یک خیلی به دکتر اصرار کردم که بالاخره گذاشت ببینمش. او
#رمان
#بانوی_پاک_من
قسمت_هشتاد_و_سه
وقتی به هوش اومدم چند نفر بالای سرم بودن و منم نمیدونم کجا بودم.
سرم به شدت درد میکرد. سرمی که به دستم وصل بود بهم فهموند اوردنم بیمارستان.
_چه اتفاقی..برام افتاده؟
یک مرد ریشوی مذهبی گفت:غش کردی داداش آوردیمت بیمارستان. خوبی؟
_سرم...درد میکنه.
پرستاری اومد تو اتاق و بهم گفت:ان شالله بهتر میشین. فشارتون خیلی پایین بوده.
همون مرد ریشوئه گفت:میشه بگی بچه کجایی؟چیشد که اومدی تو اون حسینیه؟معلومه ایرانی نیستی.
_آره ایرانی نیستم..من..خانومم بیمارستانه..باید برم پیشش.
_کجا داداشم؟ باید باشی هنوز حالت خوب نیست.
سرمو گرفتم و گفتم:کی میتونم برم؟ خانمم منتظرمه. نباید تنهاش بزارم.
یک پسر نسبتا جوونی که لباس سیاه پوشیده بود،گفت:بزار خوب بشی بعد برو.
کمی که گذشت و مردا خواستن برن که دست همون مرد اولی رو گرفتم و گفتم:میشه بمونی؟کارت دارم.
بقیه رفتن و اون موند.
_اسمت چیه؟
_ابالفضل
با شنیدن این اسم تنم لرزید، دلم ریخت یهو.
اباالفضل، چه اسم آشنایی!چه اسم قشنگی!چقدر این اسم به گوشم، به قلبم، به وجودم آشنا بود.
_معنی اسمت یعنی چی؟
با بهت و حیرت گفت:یعنی..پدر فضل، خداوند و صاحب هنر. چطور؟
_حضرت اباالفضل کیه؟
از سوالام گیج شده بود. گفت:برادر امام حسین بود که بهش میگفتن سقای کربلا. تو حادثه ای که میرفت آب بیاره برای بچه های علقمه، شهید شد.
_شهید شد؟یعنی مرد؟
_نه داداش به قتل رسید اونم با مظلومیت. امامای ما همه شهید شدن نه اینکه مرده باشن.
_چه فرقی میکنه؟
_کسی که شهید میشه یعنی با مظلومیت کشته شده.
بازم نفهمیدم اما دیگه چیزی نپرسیدم. فقط اشکام جاری شدند و دست خودم نبود.
موقع رفتنشون دست گذاشت رو شونه ام و گفت:داداش ،حضرت اباالفضل باب الحوائجه هر چی بخوای ازت دست رد به سینه ات نمیزنه.
اینو گفت و رفت
#نویسنده_زهرا_بانو
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2