♡┅═════════════﷽══┅┅
شــٰـایـــد هَنـــوز ؛
⇠ دَرد نبودنتـــٰان..
❍↲⃝ بہ استخوٰانمـــان نــَـرسیده کہ ⇩⇩⇩
⇦مُلتـــمس آمدنتـٰــان نیستیـــم ...!!
ببـــَخش کہ هَنـــوز ،
⤸⤸کـــوچـــکِ غمهــٰـا؎ دنیـــآ هَستیـــم۔۔۔
«مـٰــا را بــُـزرگ کــُـن حَبیـــب مـــَن .𔘓⇉»
أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤
#امام_زمان
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
@habibi_yamahdiiمداحی آنلاین - کوچه به کوچه دل من پی نشونت - مهدی اکبری.mp3
زمان:
حجم:
2.5M
♡┅═════════════﷽══┅┅
⤸⤸کـــوچہ بہ کـــوچہ
⇠⇠ دل مـــن پے نشـــونـــت۔۔۔
أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤
#امام_زمان
#صوت_مهدوی
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
نامه ۴۱ به یکی از کارگزارانش فراز ۳ 🎇🎇🎇#خطبه۴۱ 🎇🎇🎇🎇 برخورد قاطع با خيانتكار پس از خدا بترس، و ا
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
داروخانه معنوی
نامه ۴۱ به یکی از کارگزارانش فراز ۳ 🎇🎇🎇#خطبه۴۱ 🎇🎇🎇🎇 برخورد قاطع با خيانتكار پس از خدا بترس، و ا
نامه ۴۲
به عمر بن ابي سلمه
🎇🎇🎇#خطبه۴۲ 🎇🎇🎇🎇
روشدلجوييدر عزلونصبها
پس از ياد خدا و درود!
همانا من نعمان ابن عجلان زرقي، را به فرمانداري بحرين نصب كردم، و بي آنكه سرزنشي و نكوهشي براي تو وجود داشته باشد تو را از فرمانداري آن سامان گرفتم، كه تاكنون زمامداري را به نيكي انجام دادي، و امانت را پرداختي، پس به سوي ما حركت كن، كه تصميم دارم به سوي ستمگران شام حركت كنم، دوست دارم در اين جنگ با من باشي، زيرا تو از دلاوراني هستي كه در جنگ با دشمن، و برپا داشتن ستون دين از آنان ياري مي طلبم. ان شاء الله
#نهج_البلاغه
💠باهم نهج البلاغه بخوانیم
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
۶۴ روز انتظار تا عید بزرگ غدیر خم
هر روز یک فضیلت ،
فضیلت شماره : ۶
------------------------------
#روز_شمار_غدیر
#عید_غدیر
#امیرالمومنین
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
♡┅═════════════﷽══┅┅
❍↲تــٰـــا عَـــــلےﷺ هَست۔۔۔
بٰا نَسب تــَـــر نـــــیست!!!
⇇صُحبـــــت أزجٰانـــــشین دیگر نـــــیست!
_هیـــــچ کس !!
«بــــٰـا عــَـــلےﷺ بَـــــرٰابـــَــر نـــــیست۔𔘓»
⇆مَـــــرد میـــــدٰان سَختِ ،
□_﴿خِیبـــــر..𑁍﴾ نـــــیست!!!
#عید_غدیر
#باباعلی
#امام_علی
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
#رمان #بانوی_پاک_من قسمت_هشتاد_و_شش وقت ملاقات تموم شد و من رفتم بیرون. ترجیح دادم شب
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
داروخانه معنوی
#رمان #بانوی_پاک_من قسمت_هشتاد_و_شش وقت ملاقات تموم شد و من رفتم بیرون. ترجیح دادم شب
#رمان
#بانوی_پاک_من
قسمت_هشتاد_و_هفت
تا عصر سرکار بودم و شب هم سر ساعت۸ رفتم دنبال محدثه.
با اون لباسایی که براش خریده بودم فوق العاده قشنگ شده بود. عین علی اصغر۶ ماهه امام حسین تو لباس سبز و سفید و سربند یا ابالفضلش تکون تکون میخورد.
بغلش کردم و از زندایی تشکر کردم.
تو ماشین که گذاشتمش خوابید. منم با خیال راحت تا حسینیه رانندگی کردم.
غوغا بود تو خیابونا مخصوصا جلو مسجدا و حسینیه ها. بالاخره رسیدیم منم با شوق دخترمو بغل کردم و با هم رفتیم تو.
هرکی من و دخترمو می دید با شوق نگاهمون میکرد و زیر لب چیزی میگفت.
_سلام داداش. خوبی؟
به اباالفضل نگاه کردم که حالا مثل برادرم شده بود.
_سلام خوبم شماچطوری؟
_عالیم با دیدن تو و سوگلیت. ببینمش این بانو رو.
گرفت بغلش و کلی بوسش کرد.
_اسم این بانو چیه؟
_محدثه.
_ای جانم خوش نام باشه عزیزدلمون.
بعد بقیه رو صدا زد.
_بچه ها بیاین این فرشته کوچولو رو ببینین. مهمون امشبمونه. دخترگل آقا کارنه.
همه با به به و چه چه بغلش کردن و هر کی یک بوسه گذاشت رو گونه دخترم.
_خدا نگهش داره داداش.
_ماشالله چه نازه خدا حفظش کنه.
_علی یارش باشه.
_خوش نام باشه مثل مادرمون حضرت زهرا.
_ابالفضل نگه دارش باشه ماشالله خیلی خوشگله.
دخترم که اومد تو بغلم لب برچیده بود و منتظر یک عکس العمل بود تا گریه کنه.
فوری دم گوشش ذکر آرام بخش رو خوندم و آروم شد.
اباالفضل گفت:چی خوندی دم گوشش که آروم شد؟
_" الا بذکر الله تطمئن القلوب"
لبخند رضایت بخشی اومد رو لبش و با دست زد به شونه ام.
_ان شالله امشب حاجتتو بگیری داداش.
کم کم روحانی اومد و بعد سخنرانی طولانی و پر محتوایی که کرد ، مداح اومد و شروع کرد به خوندن نوحه و روضه.
با هر جمله اشک میریختم و محدثه رو بیشتر رو دستم بالا میبردم.
روضه کشیده شد به شش ماهه امام حسین که نوحه خون، محدثه رو خواست.
بچمو دادم بغلش و خودم کناری ایستادم.
محدثه گریه میکرد و مداح، با صدای سوزناکش روضه میخوند و مردم به سر و سینه میزدند.
یک لحظه اون صحنه ای که امام حسین پسر شیش ماهش رو گرفته بود رو دستش و رو به لشکر کفار میگفت:اگه به من رحم نمیکنین به این طفل کوچک رحم کنین، جلوی چشمم تداعی شد.
اون لحظه به صبر و استقامت امام حسین پی بردم و از خودم متنفر شدم. خیلی بد کردم به زهرا.
خدایا منو ببخش. استغفار کردم و قسم خوردم اگه عشقم خوب بشه دیگه آدم بشم.
کم کم نوحه تموم شد و سینه زنی کوتاهی کردن و آخرشم قیمه اباعبدالله رو خوردیم و رفتیم خونه.
هیچوقت فکر نمیکردم قیمه اینهمه خوشمزه باشه و بهم بچسبه.
وقتی رسیدیم خونه، محدثه از خستگی بیهوش شد و منم کنارش رو تخت خوابم برد.
#نویسنده_زهرا_بانو
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2