داروخانه معنوی
نامه ۴۲ به عمر بن ابي سلمه 🎇🎇🎇#خطبه۴۲ 🎇🎇🎇🎇 روشدلجوييدر عزلونصبها پس از ياد خدا و درود! هم
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
داروخانه معنوی
نامه ۴۲ به عمر بن ابي سلمه 🎇🎇🎇#خطبه۴۲ 🎇🎇🎇🎇 روشدلجوييدر عزلونصبها پس از ياد خدا و درود! هم
نامه ۴۳
به مصقله بن هبيره
🎇🎇🎇#خطبه۴۳ 🎇🎇🎇🎇
سختگيريدرمصرفبيتالمال
گزارشي از تو به من دادند كه اگر چنان كرده باشي، خداي خود را به خشم آوردي، و امام خويش را نافرماني كردي، خبر رسيد كه تو غنيمت مسلمانان را كه نيزه ها و اسبهاشان گرد آورده، و با ريخته شدن خونهايشان به دست آمده، به اعرابي كه خويشاوندان تواند، و تو را برگزيدند، مي بخشي. به خدايي كه دانه را شكافت، و پديده ها را آفريد، اگر اين گزارش درست باشد، در نزد من خوارشده، و منزلت تو سبك گرديده است، پس حق پروردگارت را سبك مشمار، و دنياي خود را با نابودي دين آباد نكن، كه زيانكارترين انساني، آگاه باش، حق مسلماناني كه نزد من يا پيش تو هستند در تقسيم بيت المال مساوي است، همه بايد به نزد من آيند و سهم خود را از من گيرند.
#نهج_البلاغه
💠باهم نهج البلاغه بخوانیم
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
۶۳ روز انتظار تا عید بزرگ غدیر خم
هر روز یک فضیلت ،
فضیلت شماره : ۷
------------------------------
#روز_شمار_غدیر
#عید_غدیر
#امیرالمومنین
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
♡┅═════════════﷽══┅┅
◇روز ايـــــجٰاد كِہ؛
⇇" حَـــقّ " خِلقت دُنيـــــآ مےكَـــرد۔۔
پَسِ پـــَــرده⇩⇩
﴿ عَـــــلےﷺ﴾ بود تمٰاشــــٰـا مےكَـــرد۔۔
⇇بَلـــكہ أز آيـــنہ،
﴿ كُنـــــتُ نَبيّـــــاً چُو نَـــــبي۔۔ ﴾ ⇦سِيـــّــر دَر آبُ و گِـــل؛
◇_« آدَم و حَـــــوّا۔۔❀ »مےكَـــرد۔۔➩
#عید_غدیر
#باباعلی
#امیرالمومنین
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
♡┅═════════════﷽══┅┅
﴿آیـــّت الله حقّ شنٰاس (ره)𑁍﴾ :
...ببینیـــد ⇩⇩⇩
⇦#نماز چِقـــدر،
نَهے أز فحشـٰــاء و مُنکـــر مےکُـــند،
⇇بہ همـٰــان أنـــدازه ۔۔
↶نمــٰـازتــٰـان قَبـــول شُـــده أســـت.↷
#سخن_بزرگان
#کلام_بزرگان
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
#رمان #بانوی_پاک_من قسمت_هشتاد_و_هشت صبح روز بعد با محدثه رفتم بیمارستان. دکتر گفت دیشب زهرا به
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
داروخانه معنوی
#رمان #بانوی_پاک_من قسمت_هشتاد_و_هشت صبح روز بعد با محدثه رفتم بیمارستان. دکتر گفت دیشب زهرا به
#رمان
#بانوی_پاک_من
قسمت_هشتاد_و_نه
"زهرا"
از وقتی چشمام رو باز کرده بودم همه چی عوض شده بود.
زندگی، کارن، محدثه، حتی خودم..
خیلی خوشحال بودم که کارن اینهمه تغییر کرده و دیگه مثل قبل نیست.
وقتی همه میومدن ملاقاتم مثل پروانه دورم میچرخید و قربون صدقه ام میرفت.
عمه هنوز هم کینه ای نگاهم میکرد، آناهید هم که اصلا نیومده بود.
مهم نبودن هیچکدومشون. مهم شوهرم بود که هوامو داشت. محدثه رو هم ندیده بودم اجازه نمیدادن بیارنش تو.
آتنا طفلی همش میگفت و میخندید میخواست خوشحالم کنه اما نمیدونست از اون لحظه ای که چشمام رو باز کردم و کارن رو دیدم خوشحالم.
نه دردی داشتم نه ضعفی.
جواب آزمایشام که اومد مرخص شدم و برگشتم به خونه ام.
اولین کاری که کردم خلوت کردن با دختر نازم بود. بزرگ و خواستنی شده بود و من چقدر خوشحال بودم که بعد دوماه میبینمش.
درسته یکم غریبی میکرد اما برام فرقی نداشت بازم عادت میکنه بهم.
اون شب یکی از بهترین شبای زندگیم بود کنار همسرم و دخترم.
خدا رو صد هزار مرتبه شکر میکردم که از زندگیم راضیم و دیگه چیزی کم ندارم.
#نویسنده_زهرا_بانو
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2