eitaa logo
داروخانه معنوی
8.5هزار دنبال‌کننده
11.4هزار عکس
5.8هزار ویدیو
227 فایل
کانال داروخانه معنوی مذهبی ؛ دعا؛ تشرفات و احکام لینک کانال در ایتا eitaa.com/Manavi_2 ارتباط با مدیر 👇 @Ya_zahra_5955 #کپی_حلال تبادل وتبلیغ @Ya_zahra_5955
مشاهده در ایتا
دانلود
داروخانه معنوی
نامه ۵۰ به اميران سپاه خود 🎇🎇🎇#نامه۵۰ 🎇🎇🎇🎇 پرهيز‌_از‌_غرورزدگي‌در_نعمتها از بنده خدا، علي بن
نامه ۵۱ به ماموران ماليات 🎇🎇🎇 🎇🎇🎇🎇 ✅اخلاق اجتماعي كارگزاران اقتصادي از بنده خدا علي اميرمومنان به كارگزاران جمع آوري ماليات. پس از ياد خدا و درود، همانا كسي از روز قيامت نترسد، زاد و توشه اي از پيش نخواهد فرستاد. بدانيد، مسووليتي را كه به عهده گرفته ايد اندك اما پاداش آن فراوان است، اگر براي آنچه كه خدا نهي كرد (مانند ستمكاري و دشمني)، كيفري نبود، براي رسيدن به پاداش در ترك آن نيز عذري وجود نداشت، در روابط خود با مردم انصاف داشته باشيد، و در برآوردن نيازهايشان شكيبا باشيد همانا شما خزانه داران مردم، و نمايندگان ملت، و سفيران پيشوايان هستيد، هرگز كسي را از نيازمندي او باز نداريد، و از خواسته هاي مشروعي محروم نسازيد، و براي گرفتن ماليات از مردم، لباسهاي تابستاني يا زمستاني، و مركب سواري، و برده كاري او را نفروشيد، و براي گرفتن درهمي، كسي را با تازيانه نزنيد، و دست اندازي به مال كسي (نمازگزار باشد، يا غير مسلماني كه در پناه اسلام است)، نكنيد، جز اسب يا اسلحه اي كه براي تجاوز به مسلمانها بكار گرفته مي شود، زيرا براي مسلمان جايز نيست آنها را در اختيار دشمنان اسلام بگذارد، تا نيرومندتر از سپاه اسلام گردند. از پند دادن به نفس خويش هيچ گونه كوتاهي نداشته، و از خوش رفتاري با سپاهيان، و كمك به رعايا، و تقويت دين خدا، غفلت نكنيد، و از آنچه در راه خدا بر شما واجب است انجام دهيد، همانا خداي سبحان از ما و شما خواسته است كه در شكرگزاري كوشا بوده، و با تمام قدرت او را ياري كنيم، (و نيروئي جز قدرت خدائي نيست.) 💠باهم نهج البلاغه بخوانیم «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
داروخانه معنوی
۵۰ روز انتظار تا عید بزرگ غدیر خم هر روز یک فضیلت ، فضیلت شماره : ۲۰ ------------------------------ «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
داروخانه معنوی
♡┅═════════════﷽══┅┅ _خوشـــــآ آن کَس کِہ ⇇مـــُــولایش کَریـــــم¹¹⁰ أست.. مَسیـــــرش بَر _«صِـــــرٰاطَ المُستَقیـــــم۔۔𑁍» است✿➛ «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
♡┅═════════════﷽══┅┅ یـــکے¹أز راه‌هـــآ؎ نجـــٰات انســـٰان أز گنـٰــاه، ⇇پنـــٰاه بـُــردن بہ؛ «امٰام زمٰان "عجل‌الله‌تعالےفرجه" أست𔘓»؛ ↲ايشــٰـان بہ انتـــظٰار نِـــشستہ أنـــد، ⇠تــٰـا كــَـسے دَستـــش رٰا، ◈◈بہ سمتشـٰــان درٰاز كــُـند، تـٰــا ايشــٰـان او را هـــدٰايـــت كُـــنند..➺ ﴿۔۔آیـُــت‌الله‌جــٰـاودٰان۔۔𑁍﴾ أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤 «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
داروخانه معنوی
#رمان جذاب و آموزنده #سرباز ✍قسمت ۱۸ پلیس اومد و هردو رو به کلانتری بردن. افشین از امیررضا شکایت ک
جذاب و آموزنده ✍قسمت ۱۹ حاج محمود از امیررضا جدا شد.پیش مامور پلیس رفت و گفت: _جناب سروان ما چکار باید بکنیم؟ -یا از اون آقا رضایت بگیرین یا پسرتون امشب اینجا میمونه،فردا میره دادسرا. حاج محمود نگاهی به افشین کرد. سر و صورت افشین پر خون و کبودی بود.به امیررضا نگاه کرد و گفت: _پسرم،فردا تو دادسرا میبینمت. امیررضا لبخند زد و گفت: _نیاز نیست فردا هم به زحمت بیفتین. نتیجه شو بهتون خبر میدم. حاج محمود دوباره پسرش رو در آغوش گرفت،خداحافظی کردن و رفت. وقتی حاج محمود رفت، امیررضا با پوزخند به افشین نگاه کرد. افشین گیج شده بود.دلیل رفتار امیررضا و پدرش رو نمیفهمید. انتظار داشت فاطمه بخاطر برادرش عذرخواهی کنه که نکرد. انتظار داشت حاج محمود بخاطر پسرش التماسش کنه؛که نکرد. انتظار نداشت امیررضا با پیروزمندی نگاهش کنه؛که کرد. امیررضا تو بازداشتگاه موند و افشین راهی خونه شد. اون شب هیچکس نخوابید. فاطمه تا صبح دعا میکرد. حاج محمود و زهره خانوم نگران بودن. افشین برای اولین بار تو عمرش دوست داشت جای کس دیگه ای باشه.دوست داشت جای امیررضا باشه. امیررضا خانواده ای داشت که افشین همیشه آرزو داشت، داشته باشه.تصمیم گرفت رضایت بده و امیررضا زندان نره. نقشه دیگه ای داشت. از امیررضا و حاج محمود هم کینه داشت.میخواست امیررضا هم شاهد عذاب کشیدن خانواده ش باشه و عذاب بکشه. بازهم امیررضا، فاطمه رو میرساند دانشگاه و برمیگرداند.ولی افشین بخاطر کبودی های صورتش دانشگاه نمیرفت. سه هفته گذشت. امیررضا و فاطمه تو راه دانشگاه بودن. حاج محمود با امیررضا تماس گرفت. گفت: -کجایی؟ -فاطمه رو میرسونم دانشگاه. -تا کی کلاس داره؟ -امروز تا ظهر کلاس داره. -ظهر که بردیش خونه،بیا مغازه. -چیزی شده بابا؟ -چیز مهمی نیست.فاطمه رو نگران نکن. امیررضا مطمئن شد خبری شده. فاطمه سرکلاس بود که براش پیامک اومد.ولی توجه نکرد. بعد کلاس به پیامکش نگاه کرد. شماره ناشناس بود.نوشته بود... 💥ادامه دارد... ✍دومیـن اثــر از؛ ✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم» «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2