داروخانه معنوی
نامه ۵۰ به اميران سپاه خود 🎇🎇🎇#نامه۵۰ 🎇🎇🎇🎇 پرهيز_از_غرورزدگيدر_نعمتها از بنده خدا، علي بن
نامه ۵۱
به ماموران ماليات
🎇🎇🎇#نامه۵۱ 🎇🎇🎇🎇
✅اخلاق اجتماعي كارگزاران اقتصادي
از بنده خدا علي اميرمومنان به كارگزاران جمع آوري ماليات. پس از ياد خدا و درود، همانا كسي از روز قيامت نترسد، زاد و توشه اي از پيش نخواهد فرستاد. بدانيد، مسووليتي را كه به عهده گرفته ايد اندك اما پاداش آن فراوان است، اگر براي آنچه كه خدا نهي كرد (مانند ستمكاري و دشمني)، كيفري نبود، براي رسيدن به پاداش در ترك آن نيز عذري وجود نداشت، در روابط خود با مردم انصاف داشته باشيد، و در برآوردن نيازهايشان شكيبا باشيد همانا شما خزانه داران مردم، و نمايندگان ملت، و سفيران پيشوايان هستيد، هرگز كسي را از نيازمندي او باز نداريد، و از خواسته هاي مشروعي محروم نسازيد، و براي گرفتن ماليات از مردم، لباسهاي تابستاني يا زمستاني، و مركب سواري، و برده كاري او را نفروشيد، و براي گرفتن درهمي، كسي را با تازيانه نزنيد، و دست اندازي به مال كسي (نمازگزار باشد، يا غير مسلماني كه در پناه اسلام است)، نكنيد، جز اسب يا اسلحه اي كه براي تجاوز به مسلمانها بكار گرفته مي شود، زيرا براي مسلمان جايز نيست آنها را در اختيار دشمنان اسلام بگذارد، تا نيرومندتر از سپاه اسلام گردند. از پند دادن به نفس خويش هيچ گونه كوتاهي نداشته، و از خوش رفتاري با سپاهيان، و كمك به رعايا، و تقويت دين خدا، غفلت نكنيد، و از آنچه در راه خدا بر شما واجب است انجام دهيد، همانا خداي سبحان از ما و شما خواسته است كه در شكرگزاري كوشا بوده، و با تمام قدرت او را ياري كنيم، (و نيروئي جز قدرت خدائي نيست.)
#نهج_البلاغه
💠باهم نهج البلاغه بخوانیم
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
۵۱ روز انتظار تا عید بزرگ غدیر خم هر روز یک فضیلت ، فضیلت شماره : ۱۹ ------------------------------
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
داروخانه معنوی
۵۰ روز انتظار تا عید بزرگ غدیر خم
هر روز یک فضیلت ،
فضیلت شماره : ۲۰
------------------------------
#روز_شمار_غدیر
#عید_غدیر
#امیرالمومنین
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
♡┅═════════════﷽══┅┅
یـــکے¹أز راههـــآ؎ نجـــٰات انســـٰان أز گنـٰــاه،
⇇پنـــٰاه بـُــردن بہ؛
«امٰام زمٰان "عجلاللهتعالےفرجه" أست𔘓»؛
↲ايشــٰـان بہ انتـــظٰار نِـــشستہ أنـــد،
⇠تــٰـا كــَـسے دَستـــش رٰا،
◈◈بہ سمتشـٰــان درٰاز كــُـند،
تـٰــا ايشــٰـان او را هـــدٰايـــت كُـــنند..➺
﴿۔۔آیـُــتاللهجــٰـاودٰان۔۔𑁍﴾
أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤
#سخن_بزرگان
#کلام_بزرگان
#امام_زمان
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
#رمان جذاب و آموزنده #سرباز ✍قسمت ۱۸ پلیس اومد و هردو رو به کلانتری بردن. افشین از امیررضا شکایت ک
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
داروخانه معنوی
#رمان جذاب و آموزنده #سرباز ✍قسمت ۱۸ پلیس اومد و هردو رو به کلانتری بردن. افشین از امیررضا شکایت ک
#رمان جذاب و آموزنده #سرباز
✍قسمت ۱۹
حاج محمود از امیررضا جدا شد.پیش مامور پلیس رفت و گفت:
_جناب سروان ما چکار باید بکنیم؟
-یا از اون آقا رضایت بگیرین یا پسرتون امشب اینجا میمونه،فردا میره دادسرا.
حاج محمود نگاهی به افشین کرد.
سر و صورت افشین پر خون و کبودی بود.به امیررضا نگاه کرد و گفت:
_پسرم،فردا تو دادسرا میبینمت.
امیررضا لبخند زد و گفت:
_نیاز نیست فردا هم به زحمت بیفتین. نتیجه شو بهتون خبر میدم.
حاج محمود دوباره پسرش رو در آغوش گرفت،خداحافظی کردن و رفت.
وقتی حاج محمود رفت،
امیررضا با پوزخند به افشین نگاه کرد.
افشین گیج شده بود.دلیل رفتار امیررضا و پدرش رو نمیفهمید.
انتظار داشت فاطمه بخاطر برادرش عذرخواهی کنه که نکرد.
انتظار داشت حاج محمود بخاطر پسرش التماسش کنه؛که نکرد.
انتظار نداشت امیررضا با پیروزمندی نگاهش کنه؛که کرد.
امیررضا تو بازداشتگاه موند و افشین راهی خونه شد. اون شب هیچکس نخوابید.
فاطمه تا صبح دعا میکرد.
حاج محمود و زهره خانوم نگران بودن. افشین برای اولین بار تو عمرش دوست داشت جای کس دیگه ای باشه.دوست داشت جای امیررضا باشه.
امیررضا خانواده ای داشت که افشین همیشه آرزو داشت، داشته باشه.تصمیم گرفت رضایت بده و امیررضا زندان نره.
نقشه دیگه ای داشت.
از امیررضا و حاج محمود هم کینه داشت.میخواست امیررضا هم شاهد عذاب کشیدن خانواده ش باشه و عذاب بکشه.
بازهم امیررضا، فاطمه رو میرساند دانشگاه و برمیگرداند.ولی افشین بخاطر کبودی های صورتش دانشگاه نمیرفت.
سه هفته گذشت.
امیررضا و فاطمه تو راه دانشگاه بودن. حاج محمود با امیررضا تماس گرفت. گفت:
-کجایی؟
-فاطمه رو میرسونم دانشگاه.
-تا کی کلاس داره؟
-امروز تا ظهر کلاس داره.
-ظهر که بردیش خونه،بیا مغازه.
-چیزی شده بابا؟
-چیز مهمی نیست.فاطمه رو نگران نکن.
امیررضا مطمئن شد خبری شده.
فاطمه سرکلاس بود که براش پیامک اومد.ولی توجه نکرد. بعد کلاس به پیامکش نگاه کرد.
شماره ناشناس بود.نوشته بود...
💥ادامه دارد...
✍دومیـن اثــر از؛
✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
#رمان جذاب و آموزنده #سرباز ✍قسمت ۱۹ حاج محمود از امیررضا جدا شد.پیش مامور پلیس رفت و گفت: _جناب
#رمان جذاب و آموزنده #سرباز
✍قسمت ۲۰
شماره ناشناس بود.نوشته بود:
-پدرت چقدر برات مهمه؟
نگران شد.
با امیررضا تماس گرفت.تو محوطه بود. سریع رفت پیشش.با نگرانی گفت:
-بابا کجاست؟
امیررضا هم نگران شد:
_مغازه..چی شده مگه؟!
-بریم.
-کلاست؟!
-ولش کن،بریم.
هردو سوار شدن.امیررضا پرسید:
_چیشده؟!
_نمیدونم.فقط تندتر برو.
وقتی رسیدن، مغازه رو نشناختن.
یه کم به اطراف نگاه کردن.همین مغازه بود.
حاج محمود فروشگاه بزرگ لوازم خانگی داشت، ولی هیچ وسیله ای توش نبود. خالی خالی بود.فقط میزکار حاج محمود وسط فروشگاه بود که اونم خالی بود. امیررضا با پدرش تماس گرفت،
خاموش بود.به مغازه کناری رفت.بعد احوالپرسی گفت:
_مغازه ما چیشده؟! پدرم کجاست؟!
-صبح که اومدیم دیدیم مغازه شما رو خالی کردن.یعنی جارو کردن.همه چیز بردن.فقط هم مغازه شما رو خالی کردن. از هیچکدوم دیگه،هیچی کم نشده.حاج نادری الان کلانتریه.
-دوربین ها چیزی نشان ندادن؟!
-نه،طرف حرفه ای بوده.
-بابام حالش خوب بود؟
-آره،حاج محمود آروم بود.پلیس اومد، چند تا سوال پرسید،بعد باهم رفتن کلانتری.
امیررضا تشکر و خداحافظی کرد و رفت پیش فاطمه.به فاطمه گفت:
_تو از کجا فهمیدی؟
-هر بلایی سر ما میاره،بهم خبر میده..بابا حالش خوب بود؟
-آره،کلانتریه..تو رو میبرم خونه،بعد میرم پیش بابا.
فاطمه چیزی نگفت،
و امیررضا حرکت کرد.وقتی فاطمه رفت تو خونه و در بست،حرکت کرد.
حاج محمود تو راهرو کلانتری نشسته بود.وقتی امیررضا رو دید با تعجب گفت:
_تو اینجا چکار میکنی؟! مگه نگفتی فاطمه تا ظهر کلاس داره؟! تو دانشگاه ولش کردی؟!
-نه بابا،بردمش خونه.
-میدونست؟!
-بله،پسره بهش گفته بود.
-حالش خوب بود؟
-بله،نگران شما بود.
حاج محمود از کلانتری با فاطمه تماس گرفت...
💥ادامه دارد...
✍دومیـن اثــر از؛
✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2