eitaa logo
داروخانه معنوی
8.5هزار دنبال‌کننده
11.4هزار عکس
5.8هزار ویدیو
225 فایل
کانال داروخانه معنوی مذهبی ؛ دعا؛ تشرفات و احکام لینک کانال در ایتا eitaa.com/Manavi_2 ارتباط با مدیر 👇 @Ya_zahra_5955 #کپی_حلال تبادل وتبلیغ @Ya_zahra_5955
مشاهده در ایتا
دانلود
داروخانه معنوی
نامه ۵۳ به مالك اشتر نخعي فراز۶ 🎇🎇🎇#نامه۵۳ 🎇🎇🎇🎇 💥جايگاه صحيح مشورت بخيل را در مشورت كردن دخا
نامه ۵۳ به مالك اشتر نخعی فراز ۷ 🎇🎇🎇 🎇🎇🎇🎇 ✅ اصول روابط اجتماعی رهبران تا ميتواني با پرهيزكاران و راستگويان بپيوند، و آنان را چنان پرورش ده كه تو را فراوان نستايند، و تو را براي اعمال زشتي كه انجام نداده اي تشويق نكنند، كه ستايش بياندازه، خود پسندي ميآورد، و انسان را به سركشي وا ميدارد. هرگز نيكو كار و بدكار در نظرت يكسان نباشند، زيرا نيكوكاران در نيكوكاري بيرغبت، و بدكاران در بد كاري تشويق ميگردند، پس هر كدام از آنان را بر أساس كردارشان پاداش ده. بدان اي مالك هيچ وسيله اي براي جلب اعتماد والي به رعيّت بهتر از نيكوكاري به مردم، و تخفيف ماليات، و عدم اجبار مردم به كاري كه دوست ندارند، نميباشد، پس در اين راه آنقدر بكوش تا به وفاداري رعيّت، خوشبين شوي، كه اين خوشبيني رنج طولاني مشكلات را از تو بر ميدارد، پس به آنان كه بيشتر احسان كردي بيشتر خوشبين باش، و به آنان كه بد رفتاري كردي بد گمانتر باش. و آداب پسنديده اي را كه بزرگان اين امّت به آن عمل كردند، و ملّت اسلام با آن پيوند خورده، و رعيّت با آن اصلاح شدند، بر هم مزن، و آدابي كه به سنّتهاي خوب گذشته زيان وارد ميكند«»، پديد نياور، كه پاداش براي آورنده سنّت، و كيفر آن براي تو باشد كه آنها را در هم شكستي. با دانشمندان، فراوان گفتگو كن، و با حكيمان فراوان بحث كن، كه مايه آباداني و اصلاح شهرها، و برقراري نظم و قانوني است كه در گذشته نيز وجود داشت. 💠باهم نهج البلاغه بخوانیم «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
داروخانه معنوی
۴۱ روز انتظار تا عید بزرگ غدیر خم هر روز یک فضیلت ، فضیلت شماره : ۲۹ ------------------------------ «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
♡┅═════════════﷽══┅┅ _أز «علّـےﷺ𔘓» دَم مےزَنـــــم، ⇦ تٰــــا زنـــــدہ أم، سِرّ و عَـــــلَن۔۔۔ □‏گــــرگــُـــنہ کٰارم وَلے ↓↓ پِنھـــــآن و پیدٰایـــــم ؛ ⇇«علّـےﷺ𔘓»ست۔۔◇◇ «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
♡┅═════════════﷽══┅┅ □چنــــٰـان حٰـــــالے، نَـــــصيبَش گَـــشتہ دَر، ◇◇«؏ِـــشـــق۔۔𔘓» ، _کہ ذِکـــــرش یـــٰــا.. ﴿ اأمیـــــرالمُؤمنینﷺ‌𑁍⇨﴾ أست۔۔! «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
♡┅═════════════﷽══┅┅ ﴿امـــــٰام رضـــآ ﷺ𑁍﴾:⇩⇩⇩ ⇦بــٰـا مَــردم آن گـــونہ رفتــٰـــار کُـن کہ↡↡ ↶دوســتْ دٰار؎ بـٰــا تــُـو رفتــــٰـار کُـــنند.↷ «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
داروخانه معنوی
#رمان جذاب و آموزنده #سرباز ✍قسمت ۳۶ فاطمه سمت ماشین افشین رفت. به شیشه سمت شاگرد ضربه زد.افشین شی
جذاب و آموزنده ✍قسمت ۳۷ افشین تمام مدت به فاطمه و حاج آقا نگاه میکرد.اونا حتی به هم نگاه هم نمیکردن.حاج آقا فقط به افشین نگاه میکرد،فاطمه به دیوار.خیلی با احترام و رسمی باهم صحبت میکردن.فاطمه سوار ماشینش شد و رفت. حاج آقا گفت: _بیا بریم باهم یه چایی بخوریم. افشین مردد بود ولی بخاطر فهمیدن رابطه فاطمه و حاج آقا قبول کرد.باهم داخل مؤسسه رفتن. با دقت به اطراف نگاه میکرد.وارد اتاقی شدن. -این اتاق شماست؟ -بله. حاج آقا دو تا لیوان چایی آورد.یکی به افشین داد.رو به روش نشست و با لبخند نگاهش میکرد. افشین گفت: _شما چند سالتونه؟ -بیست و نه سال. برای پرسیدن دودل بود.بالاخره گفت: -شما متاهلین؟ -با اجازه بزرگترها...بله. خنده ش گرفت.درواقع از اینکه خاستگار فاطمه نیست،خوشحال شد. -بچه هم دارین؟ -دو تا دختر دارم.پنج ساله و یک ساله. در اتاق باز بود.پسر جوانی در زد و گفت: _اجازه هست؟ افشین نگاهش کرد. خیلی شبیه حاج آقا بود ولی لباس روحانیت نداشت و کوچکتر از حاج آقا بود.معلوم بود برادرشه. پسر جوان با لبخند گفت: -برادر حاج آقا هستم. افشین هم خندید و گفت: _کاملا مشخصه. پسر جوان نزدیک رفت.دستشو سمت افشین دراز کرد و گفت: _من مهدی موسوی هستم.خوشوقتم. افشین هم بلند شد.دست داد و گفت: _افشین مشرقی هستم.منم خوشوقتم. حاج آقا گفت: _مهدی جان،کاری داشتی؟ دو تا کتاب به حاج آقا داد و گفت: -این کتاب هایی که خانم نادری خواسته بودن.پیش شما باشه،اومدن بهشون بدین. -اتفاقا چند دقیقه پیش اینجا بودن.اگه زودتر میگفتی بهشون میدادم. به افشین گفت: _شما زیاد خانم نادری رو میبینید؟ افشین با خودش گفت بهانه خوبیه دوباره فاطمه رو ببینم. -بله،تو یه دانشگاه هستیم.اگه میخواین بدین من بهشون میدم. -پس زحمتش رو بکشید لطفا. افشین کتاب ها رو گرفت. مهدی رفت بیرون و درو بست.گرچه افشین نمیخواست با حاج آقا صحبت کنه ولی جاذبه حاج آقا باعث شد،بمونه و چند تا از سوال هاش هم پرسید. حاج آقا با لبخند گفت: _افشین جان،نزدیک اذانه.باید برم مسجد. اگه میخوای باهم بریم. افشین هیچ وقت مسجد نرفته بود... 💥ادامه دارد... ✍دومیـن اثــر از؛ ✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم» «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2