داروخانه معنوی
نامه ۵۳ به مالك اشتر نخعی فراز۹ 🎇🎇🎇#نامه۵۳ 🎇🎇🎇🎇 🌸اخلاق اختصاصی رهبری بخشي از كارها به گونه ا
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
داروخانه معنوی
نامه ۵۳ به مالك اشتر نخعی فراز۹ 🎇🎇🎇#نامه۵۳ 🎇🎇🎇🎇 🌸اخلاق اختصاصی رهبری بخشي از كارها به گونه ا
نامه۵۳
به مالك اشتر نخعی
فراز۹
🎇🎇🎇#نامه۵۳ 🎇🎇🎇🎇
🌸اخلاق اختصاصي رهبری
بخشي از كارها به گونه اي است كه خود بايد انجام دهي، مانند پاسخ دادن به كارگزاران دولتي، در آنجا كه منشيان تو از پاسخ دادن به آنها درمانده اند، و ديگر، بر آوردن نياز مردم در همان روزي كه به تو عرضه ميدارند، و يارانت در رفع نياز آنان ناتوانند، كار هر روز را در همان روز انجام ده، زيرا هر روزي، كاري مخصوص به خود دارد. نيكوترين وقتها و بهترين ساعات شب و روزت را براي خود و خداي خود انتخاب كن، اگر چه همه وقت براي خداست، اگر نيّت درست و رعيّت در آسايش قرار داشته باشد. از كارهايي كه به خدا اختصاص دارد و بايد با اخلاص انجام دهي، انجام واجباتي است كه ويژه پروردگار است، پس در بخشي از شب و روز، وجود خود را به پرستش خدا اختصاص ده، و آنچه تو را به خدا نزديك ميكند بيعيب و نقصاني انجام ده، اگر چه دچار خستگي جسم شوي. هنگامي كه نماز به جماعت ميخواني، نه با طولاني كردن نماز، مردم را بپراكن و نه آن كه آن را تباه سازي، زيرا در ميان مردم، بيمار يا صاحب حاجتي وجود دارد. آنگاه كه پيامبر صلّي اللّه عليه و آله و سلّم مرا به يمن ميفرستاد از او پرسيدم، با مردم چگونه نماز بخوانم فرمود: «در حد توان ناتوانان نماز بگذار و بر مؤمنان مهربان باش» هيچ گاه خود را فراوان از مردم پنهان مدار، كه پنهان بودن رهبران، نمونه اي از تنگ خويي و كم اطّلاعي در امور جامعه ميباشد. نهان شدن از رعيّت، زمامداران را از دانستن آنچه بر آنان پوشيده است باز ميدارد، پس كار بزرگ، اندك، و كار اندك بزرگ جلوه ميكند، زيبا زشت، و زشت زيبا مينمايد، و باطل به لباس حق در آيد. همانا زمامدار، آنچه را كه مردم از او پوشيده دارند نميداند، و حق را نيز نشانه اي نباشد تا با آن راست از دروغ شناخته شود، و تو به هر حال يكي از آن دو نفر ميباشي: يا خود را براي جانبازي در راه حق آماده كرده اي كه در اين حال، نسبت به حقّ واجبي كه بايد بپردازي يا كار نيكي كه بايد انجام دهي ترسي نداري، پس چرا خود را پنهان ميداري و يا مردي بخيل و تنگ نظري، كه در اين صورت نيز مردم چون تو را بنگرند مأيوس شده از درخواست كردن باز مانند. با اينكه بسياري از نيازمنديهاي مردم رنجي براي تو نخواهد داشت، كه شكايت از ستم دارند يا خواستار عدالتند، يا در خريد و فروش خواهان انصافند.
#نهج_البلاغه
💠باهم نهج البلاغه بخوانیم
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
۳۱ روز انتظار تا عید بزرگ غدیر خم
هر روز یک فضیلت ،
فضیلت شماره : ۳۹
------------------------------
#روز_شمار_غدیر
#عید_غدیر
#امیرالمومنین
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
♡┅═════════════﷽══┅┅
◇مِے بـــــِده سٰاقےبہ مــٰـــا
⇇أز بـــــٰاغ أنـــــگور ﴿نـــَــجف۔۔۔𔘓﴾
□مٰا فَقط دٰاريـــــم بر
⇦«ســــٰـاقے کوثـَــــر𑁍⇉» احتيٰاج...!!!
#حق_علی
#باباعلی
#عید_غدیر
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
#رمان جذاب و آموزنده #سرباز ✍قسمت ۵۶ حاج آقا مرموز نگاهش کرد و گفت: _از خدا چی خواستی که خانم ناد
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
داروخانه معنوی
#رمان جذاب و آموزنده #سرباز ✍قسمت ۵۶ حاج آقا مرموز نگاهش کرد و گفت: _از خدا چی خواستی که خانم ناد
#رمان جذاب و آموزنده #سرباز
✍قسمت ۵۷
رفت خونه رو دید.
پیرمرد مهربان و دوست داشتنی ای بود. حیاط بزرگی داشتن.
خونه پدربزرگ یه طرف حیاط بود و اون طرف حیاط یه سوئیت تمیز و مرتب ولی خیلی کوچیک بود.یه هال به اندازه دو تا فرش دوازده متری،آشپزخونه کمتر از نصف هال بود و سرویس بهداشتی هم تو هال بود.
نمیدونست افشین حاضر میشه تو همچین خونه ای زندگی کنه یا نه.درمورد اجاره پرسید.اجاره ش برای افشین زیاد بود.
با پدربزرگ صحبت کرد که به روی خودش نیاره،فاطمه خونه رو دیده. نمیخواست افشین بفهمه این خونه رو فاطمه براش پیدا کرده.
با حاج آقا صحبت کرد.آدرس خونه رو داد و گفت:
_اگه آقای مشرقی خونه رو پسندیدن، شما مبلغ اجاره رو نصف بگید بهشون.
-پس بقیه ش چی؟
-من میدم.
حاج آقا و افشین رفتن خونه رو دیدن. افشین با خودش گفت کل این خونه اندازه بالکن خونه خودمم نیست... ولی مهم اینه که حلال باشه.
از پدربزرگ خوشش اومد.
حیاط هم دوست داشت.با نصف مبلغ اجاره واقعی،اون خونه رو اجاره کرد.
فاطمه یه پاکت پول به حاج آقا داد و گفت:
_اینم از پدرم گرفتم ولی نگفتم برای کی میخوام.اینو شما از طرف خودتون به آقای مشرقی قرض بدید که بتونن مایحتاج زندگی شون رو تأمین کنن.
حاج محمود آدم دست به خیری بود.
سه ماه گذشت.
زندگی افشین روی ریل افتاده بود.روزها تا آخرشب سرکار بود و شب میرفت خونه و استراحت میکرد.ایمانش قوی تر شده بود.
هنوز هم به فاطمه فکر میکرد،
ولی مدام با خودش میگفت شدنی نیست.میخوای دختر حاج محمود که تو ناز و نعمت بزرگ شده بیاری تو این خونه؟ جهیزیه شو همینجوری انبار کنن تو این خونه جا نمیشه. ولی از خدا کمک میخواست.
فاطمه و خانواده ش خونه خاله ش که مادرخانم حاج آقا بود،دعوت بودن.حاج آقا به فاطمه گفت:
_خیلی وقته مؤسسه تشریف نیاوردید!
-دوره کارآموزی م شروع شده.سرم خیلی شلوغه.
-فرصت کردید حتما یه روز تشریف بیارید،یه عرضی دارم.
-چشم.ان شاءالله.
چهار روز بعد به مؤسسه رفت.
حاج آقا گفت:
_ازتون خواستم تشریف بیارید اینجا تا درمورد افشین باهاتون صحبت کنم.خانم نادری،زندگی برای افشین سخت میگذره، دلش جاییه که عقلش میگه نباید باشه...
-ولی من قبلا هم بهتون گفتم که نمیخوام حتی بهش فکر کنم.
-یعنی نمیخواین ببخشیدش؟
💥ادامه دارد...
✍دومیـن اثــر از؛
✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
#رمان جذاب و آموزنده #سرباز ✍قسمت ۵۷ رفت خونه رو دید. پیرمرد مهربان و دوست داشتنی ای بود. حیاط بزر
#رمان جذاب و آموزنده #سرباز
✍قسمت ۵۸
-یعنی نمیخواین ببخشیدش؟
-من بخشیدمش،خیلی وقت پیش،حتی قبل از اینکه بخواد آدم خوبی باشه..ولی بخشیدن یه چیزه،ازدواج کردن یه چیز دیگه.
-الان جواب ندید..یه کمی فکر کنید.با شناختی که من از شما دارم متوجه میشید که خواست خدا چیه.
فاطمه ناراحت گفت:
_خواست خدا،آزار خانواده مه؟!
-من از گذشته چیزی نمیدونم.ولی وقتی شما درموردش فکر کنید،من مطمئن میشم به همه جوانب فکر کردید.اون موقع حتی اگه بگید نه،من دیگه چیزی نمیگم..من از شما میخوام به اینکه اجازه بدید افشین بیاد خاستگاری یا نه فکر کنید،فقط همین.
فاطمه چند دقیقه سکوت کرد،بعد ایستاد و گفت:
_بسیار خب،در این مورد فکر میکنم..اگه امر دیگه ای نیست،مرخص بشم.
تو ماشینش نشست و فکر میکرد.
حاج آقا نمیدونه افشین چه بلاهایی سر ما آورده.آخه چه جوری عاشق کسی باشم که از حرف زدنش،از نگاه هاش،از اینکه چند تا دختر اونجوری آدرس خونه شو داشتن،از اینکه اطرافش همیشه پر اینجور دخترها بوده،متنفرم...این آدم الان آدم خوبیه؟ قبول ولی من هربار که اسمش میاد یاد سخت ترین روزهای زندگیم میفتم که اون باعث تلخی هاش بوده..بابا و مامان و امیررضا اسمش بیاد ناراحت میشن..نمیخوام اینقدر بخاطر من اذیت بشن.
ماشین رو روشن کرد و به خونه رفت.تا صبح نخوابید.از خدا میخواست کمکش کنه.بعد از نماز صبح بالاخره به نتیجه رسید.
-خدایا وقتی تو میبخشی چرا من نبخشم.. وقتی تو عیب بنده هاتو میپوشونی چرا من همش یادآوری کنم.. اگه الان آدم خوبی باشه،واقعا سعی کنه اونجوری که تو میخوای باشه،منم میتونم دوستش داشته باشم..کمک کن خانواده م اذیت نشن.
چند روزی گذشت.
حاج آقا با فاطمه تماس گرفت.فاطمه گفت:
_بهشون بگید برای خاستگاری اقدام کنن.
حاج آقا خیلی خوشحال شد و گفت:
_حتما.
-ولی حاج آقا میدونید که اگه بابا اجازه بدن بعد نوبت منه که بشناسم شون.
-بله میدونم.
روز بعد حاج آقا به مغازه آقای معتمد رفت و برای افشین نیم ساعت مرخصی گرفت.باهم سوار ماشین شدن.حاج آقا با لبخند به افشین نگاه میکرد.افشین گفت:
_چی شده؟!!
-میخوام برای داداشم آستین بالا بزنم.
لبخند افشین خشک شد.سرشو انداخت پایین و به دستهاش نگاه میکرد.حاج آقا گفت:
_دیگه به حرفت گوش نمیدم.باید بری خاستگاری،فهمیدی؟...باید.
افشین ناراحت گفت:
_حاج آقا شدنی نیست.
از ناراحتی افشین،لبخند حاج آقا هم از بین رفت.
-چرا؟ فراموشش کردی؟
-کاش میتونستم.
-افشین جان،پس چرا میگی نه؟
-من الان نه کاری در شأن دختر حاج نادری دارم،نه خونه ای..
-حاج محمود و خانواده ش این چیزها براشون مهم نیست. مردانگی دامادشون براشون مهمه.
-من همونم ندارم.
-مگه تو چکار کردی باهاشون که اینقدر ناامیدی؟!!
-کارهای خیلی بد...حاج نادری حتی تو کوچه شون هم راهم نمیده.
-تو یه اقدامی کن،بذار راهت ندن.ولی تو یه قدم بردار...خانواده ت برگشتن؟
-نه،هفت ماه دیگه میان.
-اگه قابل بدونی منم باهات میام.
-نه حاج آقا...
حاج آقا لبخند دندان نمایی زد و گفت:
_قابل نمیدونی؟
-نه،منظورم این نبود...
-پس حتما میام.اصلا خودم با حاج محمود صحبت میکنم.
-ولی حاج آقا...
💥ادامه دارد...
✍دومیـن اثــر از؛
✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2