داروخانه معنوی
سلام عزیزانم
ان شاءالله امسال هم مثل سال گذشتہ تصمیم داریم کہ غذا پخش کنیم
ان شاءالله از امروز شماره کارت مےگذارم هر کس تمایل داشت پول واریز کنہ برا؎ مشارکت در این امر مهم
و ان شاءالله مثل سال گذشتہ اسامے بہ همراه عریضہ در حرم علے بن موسے الرضاﷺو حرم امام حسینﷺانداختہ میشہ
و توصیہ ایی کہ دارم اینہ کہ حتما با نیت این کار را انجام بدید
اینقدر خبر حاجت روایے داشتیم
برا؎عید غدیر کہ برا؎خودمم شگفت انگیز بود چندین نفر پیام دادن کہ بہ نیت خانہ دار شدن بوده ہه برآورده شده وتعداد بالایے شفا گرفتن و بهبود؎ در بیماریشون و.....
البته من پیشنهاد مےکنم نیت همگیمون ظهور آقا جانمون باشہ🌹
شماره کارت👇👇👇
6104 3386 2549 6803بانک ملت زهرا حیدریان روی شماره کارت بزنید کپی میشه
♡┅═════════════﷽══┅┅
أز« آقـٰــا سیــّـدعَبدالهــٰـاد؎شیرٰاز؎(رہ)»
⇠کہ وٰاقعـــاً عٰالـــم بـُــزرگے بـــود،
نَقـــل کــَـردهأند کہ فَرمـــودند: ↡↡
⇇دَر کـــوچکے بَعـــد أز فـــوت پـِــدرم
«تَکـــفّل خـــٰانواده بہ عـــهّده؎مَن بـــود».
ایشـــٰان مےگـــــویَـــــد:⇩⇩⇩
⇦پــِـدر مَـــرحومم رٰا دیـــدم.
أز من پُـــرسیدند: آقٰا سیّـــدعبدالهٰاد؎،
↶حــٰـال شمـٰــا چطـــور أست؟↷
در جَواب گـُــفتم: خـــوب نیست.
⇠⇠فَرمـــود:
بہ بچہهــٰـا و أهل خـٰــانہ ،
......سفـٰــارش کُـــنید،
کہ نمـــٰازشٰان رٰا أول وَقـــت بخوٰانـــند،⤹⤹
﴿ تَنگـــدستے شُمـــا رفـــع مےشَـــود...﴾
⇦نَسیمے أز مَلکوت.⇨
#سخن_بزرگان
#کلام_بزرگان
#نماز_اول_وقت
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
#رمان جذاب و آموزنده #سرباز ✍قسمت ۶۸ به کاغذ تو دستش نگاهی کرد، بعد به خونه ای که جلوش ایستاده بود
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
داروخانه معنوی
#رمان جذاب و آموزنده #سرباز ✍قسمت ۶۸ به کاغذ تو دستش نگاهی کرد، بعد به خونه ای که جلوش ایستاده بود
#رمان جذاب و آموزنده #سرباز
✍قسمت ۶۹
افشین تو دلش گفت آره،حقمه.این بار پویان،افشین رو بغل کرد.باهم تو خونه رفتن.پویان متعجب به اطرافش نگاه میکرد.
-واقعا اینجا زندگی میکنی؟!!
-آره.
-چرا خونه تو فروختی؟
-چون حلال نبود.
پویان با لبخند نگاهش کرد.افشین هم لبخند زد.
-افشین،هنوزم باورم نمیشه خودت باشی...نماز هم میخونی؟!!
افشین خندید و با اشاره سر گفت آره.
-خواهرمو دست کم گرفته بودم....حالا خاستگاری هم رفتی؟
تمام شب صحبت کردن.
پویان از پدر و مادرش گفت.افشین خیلی ناراحت شد.پدر و مادر پویان رو از پدر و مادر خودش بیشتر دوست داشت.
یک ساعت به اذان صبح بود.
هنوز مشغول صحبت بودن که صدای آلارم گوشی افشین اومد.پویان و افشین با لبخند به هم نگاه کردن.یک دقیقه نگذشت که صدای آلارم گوشی پویان بلند شد.هردو بلند خندیدن..
وضو گرفتن و نمازشب خوندن.
برای نماز صبح به مسجد رفتن.همیشه افشین تنها میرفت ولی حالا با پویان میرفتن.
روز بعد فاطمه به دیدن مریم رفت.
بعد از احوالپرسی با مادر و خواهر مریم،به اتاق رفتن.فاطمه گفت:
_تو منتظر کسی هستی که بیاد خاستگاریت؟
-مامانم بهت گفته منو راضی کنی؟
-نه،خاله چیزی نگفته.
مریم باتعجب گفت:
-بابا گفته؟!!
-نه،میگم برات ولی اول جواب مو بده.
-نه.منتظر کسی نیستم.
-پویان سلطانی یادته؟ تو دانشگاه یه کلاس باهم داشتیم.
-همونی که پیش افشین مشرقی ازت دفاع کرد دیگه،آره..خب؟
-به نظرت چطور آدمی بود؟
-نمیدونم،اگه نرفته بود خارج میگفتم احتمالا ازت خاستگاری کرده.
-از من؟!!
-آره.معلوم بود ازت خوشش اومده بود.
فاطمه با تعجب به مریم نگاه میکرد.مریم گفت:
_چیه؟ مگه دروغ میگم؟ تو هم ازش بدت نمیومد.
-نه،اینجوری نیست.اون عاشق تو شده بود.
-من؟؟...پس چرا همش میومد پیش تو و با تو حرف میزد؟
-چون میخواست برای همیشه از ایران بره،نمیخواست تو از علاقه ش چیزی بفهمی.
-حالا برای چی الان اینارو میگی؟
-پویان سلطانی برگشته.
-خب که چی؟
-گوش نمیدی ها.میگم عاشقت شده بوده.الان بخاطر تو برگشته.
-برو بابا..منو سرکار گذاشتی.
-نه به جان خودت،راست میگم.
-خودشو دیدی؟!!
-بله.
-خودش بهت گفته بخاطر من برگشته؟!!
-به این صراحت که نگفت..حتما که نباید همه چیز رو به زبان بیاره.
-حالا چرا به تو گفته؟!!
-مریم،خیلی تغییر کرده.خیلی با حجب و حیاست.روش نشد بیاد سراغ خودت. البته مطمئن هم نبود که مجرد باشی. اولین سوالی که ازم پرسید این بود که ازدواج کرده..وقتی گفتم نه،نفس راحتی کشید.
-خب که چی مثلا؟
-مریم خیلی بی ذوقی.
-فاطمه،اون پسره تو دانشگاه با همه دخترها بوده.همیشه دور و برش پر دختر بوده.حالا چیشده عاشق من شده؟
-اون تغییر کرده.
-تغییر هم کرده باشه.من نمیتونم با کسی زندگی کنم که قبلا دستش تو دست صد تا دختر دیگه بوده.
فاطمه دید فایده نداره،
دیگه چیزی نگفت.حق با مریم بود.پویان هم....
💥ادامه دارد...
✍دومیـن اثــر از؛
✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
#رمان جذاب و آموزنده #سرباز ✍قسمت ۶۹ افشین تو دلش گفت آره،حقمه.این بار پویان،افشین رو بغل کرد.باهم
#رمان جذاب و آموزنده #سرباز
✍قسمت ۷۰
حق با مریم بود.
پویان هم مثل افشین بود.ولی فاطمه میتونست گذشته ی افشین رو فراموش کنه چون دیده تغییر کرده.
مریم شاید چون هنوز تغییرات پویان رو ندیده،نمیتونه.
خداحافظی کرد و رفت.
بعد از شیفت کاری با ماشین خودش به خونه میرفت.کنار خیابان پویان رو دید. فکری به ذهنش رسید.نزدیکش توقف کرد و سلام کرد.
-عجله دارید؟
-نه،امری دارید بفرمایید.
-اگه وقت دارید جایی بریم.
-بسیار خب.درخدمتم.
-جناب سلطانی،لطف کنید عقب بشینید.
پویان هم عقب نشست.
مدتی گذشت.رو به روی داروخانه توقف کرد.گوشی همراهش رو برداشت و تماس گرفت.
-سلام.جلوی در هستم،بیا.
دو دقیقه بعد مریم از داروخانه بیرون اومد.مریم تو داروخانه کار میکرد.فاطمه بیشتر روزها میرفت دنبالش و باهم برمیگشتن خونه.
پویان تا مریم رو دید،گفت:
-خانم نادری!! ایشون که..
مریم متوجه نشد کسی عقب نشسته. سوار شد و گفت:
_سلام،چه عجب یه بار به موقع از بیمارستان اومدی؟! شایدم بیرونت کردن،آره؟!!
-سلام..
به صندلی عقب اشاره کرد و گفت:
_مهمان داریم.
مریم با تعجب به پشت سرش نگاه کرد. پویان سلام کرد.مریم جواب سلام شو داد ولی نشناختش.فاطمه حرکت کرد و گفت:
_داشتم میومدم،ایشون رو اتفاقی دیدم.
مریم گفت:
_میگفتی مهمان داری،من مزاحم نمیشدم. خودم میرفتم.
-راستش مریم جان،ایشون قبلا از من خواستن که درموردشون باهات صحبت کنم.منم مختصر بهت گفته بودم،یادته که.
مریم جاخورد و با تعجب به فاطمه نگاه کرد.فاطمه گفت:
_ایشون آقای پویان سلطانی هستن.
تعجب مریم بیشتر شد.فکر کرد اشتباه دیده.برگشت سمت عقب و دوباره به پویان نگاهی کرد.پویان سرش پایین بود و به مریم نگاه هم نمیکرد.دوباره با اخم به فاطمه نگاه کرد.
فاطمه بی توجه به اخم مریم به پویان گفت:
_آقای سلطانی،من درمورد شما با خانم مروت صحبت کردم.ایشون اجمالا در جریان هستن.ولی مواردی رو گفتن که منم تا حدی بهشون حق میدم...درواقع ایشون بخاطر گذشته ی شما مکدر هستن. البته من بهشون گفتم شما خیلی تغییر کردید ولی چون شما رو ندیده بودن،باور نکردن.
رو به مریم گفت:
-حالا که دیدی باور کردی؟
مریم با دلخوری گفت:
-این گذشته رو پاک نمیکنه؟
-خدا گذشته رو پاک میکنه،وقتی بنده ای توبه میکنه.
مریم عصبانی به فاطمه نگاه میکرد و به پویان گفت:
_آقای سلطانی،فاطمه ادعا میکنه شما بخاطر من برگشتید ایران،درسته؟
پویان مکثی کرد و گفت:
-درسته.
مریم خیلی جاخورد....
💥ادامه دارد...
✍دومیـن اثــر از؛
✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2