سلام عزیزانم
ان شاءالله امسال هم مثل سال گذشتہ تصمیم داریم کہ غذا پخش کنیم
ان شاءالله از امروز شماره کارت مےگذارم هر کس تمایل داشت پول واریز کنہ برا؎ مشارکت در این امر مهم
و ان شاءالله مثل سال گذشتہ اسامے بہ همراه عریضہ در حرم علے بن موسے الرضاﷺو حرم امام حسینﷺانداختہ میشہ
و توصیہ ایی کہ دارم اینہ کہ حتما با نیت این کار را انجام بدید
اینقدر خبر حاجت روایے داشتیم
برا؎عید غدیر کہ برا؎خودمم شگفت انگیز بود چندین نفر پیام دادن کہ بہ نیت خانہ دار شدن بوده ہه برآورده شده وتعداد بالایے شفا گرفتن و بهبود؎ در بیماریشون و.....
البته من پیشنهاد مےکنم نیت همگیمون ظهور آقا جانمون باشہ🌹
شماره کارت👇👇👇
6104 3386 2549 6803بانک ملت زهرا حیدریان روی شماره کارت بزنید کپی میشه
♡┅═════════════﷽══┅┅
أگـــر بـــَعضے اوقـــٰات ↡↡
⇠حـٰــالِ قـــرآن خـــوٰاندن نـــدٰار؎،
⤸⤸وُضـــو بگـــیر و قُـــرآن را لَمـــس کُـــن،
یِکـــدفعہ شُـــمٰا را بیـــدٰار مےکُـــند..➺
◇【۔۔اُستــٰـاد دولٰابے۔۔】◇
#سخنبزرگان
#کلام_بزرگان
#تلنگر
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
♡┅═════════════﷽══┅┅
"وَقـــتے صـــدٰا؎ أذان میـٰــاد و
⇠تــُـو هَمہ چیـــز رو رهٰـــا میکـُــنے ↡↡
⤸⤸میـــر؎ سَـــر سجّٰـــاده؎ نمـــآز،
انـــگٰار بہ زنـــدگے میـــگے:
◇«مَـــن یہ قَـــرارِ مهــّـمتـــر دٰارم!»➺
#نماز_اول_وقت
#تلنگر
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
#رمان جذاب و آموزنده #سرباز ✍قسمت ۷۶ سرشو پایین انداخت. -نظری ندارم. -حتی بهش فکر هم نکردی؟!! -ن
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
داروخانه معنوی
#رمان جذاب و آموزنده #سرباز ✍قسمت ۷۶ سرشو پایین انداخت. -نظری ندارم. -حتی بهش فکر هم نکردی؟!! -ن
#رمان جذاب و آموزنده #سرباز
✍قسمت ۷۷
فاطمه چیزی نگفت.حاج محمود گفت:
_تو مطمئنی که میخوای باهاش ازدواج کنی؟
-بله.
-چرا؟ برای اینکه کمکش کنی؟!! احساس تکلیف؟!!
-نه،اصلا.
-پس چی؟!!
-برای داشتن زندگی خوب....علاقه هم باید باشه.
حاج محمود با تعجب گفت:
_یعنی تو بهش علاقه مند شدی؟!!
تا اون موقع سرش پایین بود.
ولی میخواست جوری جواب بده که پدرش مطمئن بشه.آب دهان شو قورت داد،سرشو آورد بالا و به حاج محمود نگاه کرد.
-به قول امیررضا،من دیگه خیلی پررو هستم.ولی...
نفس عمیقی کشید و گفت:
-بله.
امیررضا گفت:
_بفرمایید،من هرچی میگم گوش نمیدید، دیگه خودشم اعتراف کرد.
فقط امیررضا و فاطمه لبخند زدن.زهره خانوم و حاج محمود ناراحت به فاطمه نگاه میکردن.
حاج محمود گفت:
_فاطمه!! تو میتونی کسی رو دوست داشته باشی که مدت ها خواب و خوراک رو ازت گرفته بود؟!!
لبخند شو جمع کرد و گفت:
_وقتی اون آدم واقعا توبه کرده،بله.
-تو میتونی هروقت نگاهش میکنی یاد گذشته نیفتی؟
-وقتی واقعا تغییر کرده،بله.
-تو میتونی کنار همچین آدمی احساس آرامش بکنی؟!!
-وقتی واقعا توبه کرده،بله بابا جونم،بله بابای مهربونم،بله.
حاج محمود فقط نگاهش کرد.بعد با ناراحتی گفت:
_میتونی بری تو اتاقت.
فاطمه کنار حاج محمود روی زمین نشست،دست پدرشو بوسید و گفت:
_بابا،تا شما راضی نباشید،از ته قلب تون، من ازدواج نمیکنم..فقط یه خواهشی ازتون دارم.لطفا دیگه خاستگار نیاد.
بلند شد و رفت.
جلوی در اتاقش بود که حاج محمود صداش کرد.ایستاد و به پدرش نگاه کرد.
-با همه این حرف ها من نمیتونم بهش اعتماد کنم...حالا برو.
چیزی نگفت و به اتاقش رفت.
افشین همش تو فکر بود،
که چطور حاج محمود رو راضی کنه. تصمیم گرفت اونقدر بره جلو مغازه حاج محمود تا بالاخره راضی بشه.
صبح زود بود.
هنوز مغازه باز نشده بود.مدتی که ایستاد، شاگرد حاج محمود اومد.بعد نیم ساعت خود حاج محمود اومد.جلوی در مغازه بود که افشین رفت جلو و سلام کرد.حاج محمود با اخم نگاهش کرد.جواب سلام شو داد و رفت تو مغازه.افشین یه کم بیرون ایستاد و بعد رفت.
فاطمه به مغازه آقای مروت رفت.آقای مروت فرش فروشی داشت.
-سلام حاج عمو.
آقای مروت گفت:
-سلام دخترم،حالت چطوره؟
-خوبم،ممنون.شما حالتون خوبه؟
-خداروشکر.بابات چطوره؟ مامان خوبن؟
-همه خوبن،ممنون ...عموجان وقت دارید درمورد موضوعی باهاتون صحبت کنم؟
-خیره،چیزی شده؟!
-بله خیره ان شاءالله.
حاج مروت راهنماییش کرد بشینه.
-راستش حاج عمو،من میخوام درمورد مریم صحبت کنم.البته نه درمورد مریم، درمورد آقای محترم و خوبی که از مریم خاستگاری کرده،میخوام صحبت کنم.
حاج مروت ساکت گوش میداد.
-حاج عمو،شما منو میشناسید ... من نمیخوام تو کار بزرگترها دخالت کنم.شما صلاح دخترتون رو بهتر از هرکسی میدونید. شما دلسوز ترین آدم برای دخترتون هستید... من میدونم شما دوست دارید دخترتون بهترین زندگی رو داشته باشه.ولی عموجان،بهترین زندگی از نظر شما یعنی چی؟ .. من به عنوان یه دختر مثل دختر خودتون میگم،بهترین زندگی یعنی داشتن همسری که خدا براش مهمترین باشه.چون کسی که خدا براش مهمترینه دیگه ظلم نمیکنه،زور نمیگه، بداخلاقی نمیکنه،وقتی اشتباهی تو زندگیش انجام بده،سعی میکنه تکرار نکنه و جبرانش کنه... حاج عمو،پویان سلطانی آدمیه که خدا براش مهمه.تو گذشته ش نبود ولی الان خدا براش مهمترینه. پس اشتباهات گذشته ش رو تکرار نمیکنه..بخاطر گذشته ش باید بیشتر درموردش دقت کنید؟ زمان بیشتری لازمه تا بهش اعتماد کنید؟ کاملا درسته.ولی بخاطر گذشته ش الانش رو نادیده نگیرید.
-تو چقدر میشناسیش؟
💥ادامه دارد...
✍دومیـن اثــر از؛
✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
#رمان جذاب و آموزنده #سرباز ✍قسمت ۷۷ فاطمه چیزی نگفت.حاج محمود گفت: _تو مطمئنی که میخوای باهاش از
#رمان جذاب و آموزنده #سرباز
✍قسمت ۷۸
-تو چقدر میشناسیش؟
-اونقدری میشناسمش که ازتون میخوام شما هم بشناسینش.
-پس میدونی کس و کاری نداره!
-حاج عمو،بی کس و کار که نیست.
-دخترم،آدم ها رفتار با همسر رو تو #خانواده یاد میگیرن.رفتار پدر و مادر پویان چطوری بود؟
-پدر و مادر پویان عاشق همدیگه و عاشق پسرشون بودن.پویان مهربانی و محبت کردن رو خیلی خوب از پدر و مادرش یاد گرفته.. همیشه،حتی تو گذشته ای که خدا نبوده هم آدم مهربان و فداکاری بود.
-ولی من نمیتونم دخترمو،پاره تنمو به کسی بسپارم که بهش #اعتماد ندارم.
-من اومدم ازتون خواهش کنم درمورد پویان سلطانی بیشتر فکر کنید..بیشتر بشناسینش.شاید بتونید بهش اعتماد کنید.
بلند شد و گفت:
_عمو جان،شما میدونید که مریم بهترین دوست منه.زندگیش برام مهمه.امیدوارم حرف های منو دخالت محسوب نکنید..با اجازه تون من دیگه میرم.
-میدونم دخترم.من شما رو به اندازه مریم دوست دارم و قبولت دارم..به بابا سلام برسون.
-ممنون عموجان.خدانگهدار.
روز بعد افشین دوباره جلو مغازه حاج محمود ایستاده بود.شاگرد حاج محمود درو باز کرد.
بعد چهل دقیقه حاج محمود اومد.
جلو مغازه بود که افشین سلام کرد.حاج محمود نفس ناراحتی کشید و بدون اینکه نگاهش کنه،جواب سلام شو داد و رفت تو مغازه.افشین یه کم ایستاد و بعد رفت.
بعد یک هفته حاج محمود وقتی جواب سلام شو داد،گفت:
_میخوای اعصاب منو خرد کنی؟
افشین با احترام گفت:
_نه..میخوام باهاتون صحبت کنم،اگه شما اجازه بدید.
-اجازه نمیدم.برو.
رفت تو مغازه ش.افشین یه کم ایستاد...
💥ادامه دارد...
✍دومیـن اثــر از؛
✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2