داروخانه معنوی
#رمان جذاب و آموزنده #سرباز ✍قسمت ۱۰۴ حاج محمود عصبانی شد. -سر هیچی اونقدر شرمنده تر شد که از خونه
#رمان جذاب و آموزنده #سرباز
✍قسمت ۱۰۵
یک هفته دیگه هم گذشت،
و فاطمه خونه پدرش بود. چندبار به خونه خودشون رفت.به گل ها آب میداد و گردگیری میکرد.
از لباس های کثیف علی که تو لباسشویی بود و از ظرف های شسته شده روی ظرفشویی،فهمید که علی خونه میره.
خیالش راحت شد،
که حداقل جای خواب خوبی داره.ولی به تنهایی نیاز داره.برای همین وقتی کارهای خونه رو انجام میداد،غذا درست میکرد و میرفت خونه پدرش.
از وقتی برای علی یادداشت گذاشته بود، احساس کرد نوشتن کمی آرومش میکنه. یه دفتر زیبا خرید تا حرف های دلش که علی نبود بهش بگه،براش بنویسه.
هرروز چند نامه می نوشت.
نامه های عاشقانه که حرف دلش بود.اما بازهم دلش برای علی تنگ شده بود.
حاج محمود گفت:
_از ازدواج با علی پشیمانی؟
-نه.
-پس چرا ناراحتی؟
-ناراحت نیستم.فقط..
با بغض گفت:
-فقط دلم براش تنگ شده،فقط همین... ببخشید.
بلند شد و به اتاقش رفت.
زهره خانوم گفت:
_حاجی یه کاری بکن.فاطمه از اینور داره آب میشه،علی از اونور.
حاج محمود کمی فکر کرد و گفت:
_علی باید تنهایی با خودش کنار بیاد.
چند روز دیگه هم گذشت.
فاطمه تو اتاقش بود.بقیه تو هال بودن. زنگ آیفون زده شد.امیررضا بلند شد در رو باز کنه.تصویر رو که دید به حاج محمود گفت:
_علیه!
-خب باز کن دیگه.
در رو باز کرد و به محدثه گفت:
_چادر بپوش. فاطمه هم صدا کرد.
فاطمه بدون اینکه از اتاق بیرون بره، گفت:
-بله؟
-بیا اینجا.
علی با یه دسته گل و یه جعبه شیرینی وارد شد.حاج محمود به استقبالش رفت و بغلش کرد.بعد زهره خانوم و امیررضا. فاطمه رفت تو هال.
وقتی علی رو دید همونجا ایستاد و به علی خیره شد.
چشمش به علی بود. گفت:
_مامان،این..علی منه یا...باز هم دارم خواب میبینم؟!
زهره خانوم گفت:
-خودشه،علی آقا ست.
فاطمه سرشو انداخت پایین،
بعد چند ثانیه سرشو آورد بالا و دوباره به علی نگاه کرد.گفت:
_به خدا گفتم بذار یه کتک مفصلی بزنمش... ولی حیف که خدا خیلی دوست داره،اجازه نداد که.
همه لبخند زدن.
امیررضا مثلا آستین هاشو بالا میداد، گفت:
_میخوای من بزنمش؟خدا به من اجازه میده.
همونجوری که به علی نگاه میکرد،گفت:
_نه داداش جان،علی زورش بیشتره.یه چیزیت میشه،من نمیتونم جواب زن تو بدم.
بقیه خندیدن.
ولی علی به فاطمه نگاه میکرد.امیررضا گفت:
_خب بیا تو دیگه،خسته شدیم.
معلوم بود منتظر اجازه فاطمه ست....
💥ادامه دارد...
✍دومیـن اثــر از؛
✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
#رمان جذاب و آموزنده #سرباز ✍قسمت ۱۰۵ یک هفته دیگه هم گذشت، و فاطمه خونه پدرش بود. چندبار به خونه
#رمان جذاب و آموزنده #سرباز
✍قسمت ۱۰۶
معلوم بود منتظر اجازه فاطمه ست. فاطمه جلو رفت.جعبه شیرینی رو از علی گرفت و گفت:
_ممنون علی جان،زحمت کشیدی.
جعبه رو به مامانش داد و گل رو گرفت.
-خیلی قشنگه.
به علی نگاه کرد و گفت:
-مثل همیشه.
دست علی رو گرفت و به بقیه گفت: _ببخشید،ما الان میایم.
باهم به اتاق رفتن.
جلوی علی ایستاد و نگاهش میکرد.علی هم با شرمندگی نگاهش میکرد.
-علی جانم،دلم خیلی برات تنگ شده بود.آخه من خیلی دوست دارم.
-فاطمه... من..خیلی شرمنده م...شرمنده ی خوبی های تو...شرمنده ی بدی های خودم...ولی...بدون تو نمیتونم زندگی کنم...میشه منو ببخشی؟
-علی،تو از وقتی توبه کردی بدی ای به من نکردی...
با لبخند گفت:
-برای همینه که منو دیوونهی خودت کردی دیگه.
علی هم لبخند زد.
_حالا شام آشتی کنان رو میخوای کجا بهم بدی؟من یه شام درست و حسابی،تو یه جای درست و حسابی میخوام ها.
-با این تفاسیر قهر کردن هم به صرفه نیست.
-پس قهر کردی که خرجت کمتر بشه؟
دوتایی خندیدن.
علی گفت:
_برو آماده شو بریم.
چشمش به قاب عکس خودش روی میز فاطمه افتاد.فاطمه متوجه نگاه علی شد.گفت:
_فکر کردی میتونی از دست من راحت بشی؟
با بقیه خداحافظی کردن و رفتن.
بعد از خوردن شام تو یه رستوران،به خونه شون رفتن.علی گفت:
_این دو هفته سخت ترین روزهای زندگیم بود.حتی از انتظاری که برای کنار تو بودن کشیدم هم سخت تر بود. مخصوصا وقتی غذاهایی که برای من درست میکردی،میخوردم.همه اون غذاها رو با بغض خوردم.
_علی جانم،مهم الان من و توئه.اینقدر به گذشته فکر نکن.فکر کردن به گذشته در حدی خوبه که کارهای اشتباه مون رو تکرار نکنیم...بخاطر گذشته،روزهای الان مون رو از دست ندیم.
با لبخند گفت:
_چشم ها تو ببند.
علی چشم هاشو بست.فاطمه دفتر نامه هایی که براش نوشته بود رو آورد و گفت:
_حالا باز کن.
چشم ها شو باز کرد.دفتر رو گرفت و گفت:
-این چیه؟ نامه ی اعماله؟
فاطمه خندید و گفت:
_نه،نامه احساسه.
علی بازش کرد.
بی هیچ عکس العملی میخوند.اولین نامه رو خوند.دومیش رو خوند،سومیش هم خوند.فاطمه گفت:
_همه شو میخوای همین الان بخونی؟
علی نگاهش کرد.هنوز شرمندگی تو چشم هاش بود.
-حالا تو چشم ها تو ببند.
لبخند زد و گفت:
_چرا؟باز میخوای غیب بشی؟
علی لبخند زد.
-نه.ببند چشم ها تو.
فاطمه چشم ها شو بست.علی دو تا پاکت جلوی صورت فاطمه گرفت و گفت:
_حالا باز کن.
چشم هاشو باز کرد.پاکت هارو گرفت و گفت:
-این چیه؟
-بازش کن.
وقتی پاکت ها رو باز کرد،خیره موند....
💥ادامه دارد...
✍دومیـن اثــر از؛
✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
3.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#نماز_شب🌙🌔
و چگونه العفو گفتن
#آیتالله_فاطمی_نیا
#نماز_شب_را_به_نیت_ظهور_میخوانیم
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
2.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
پروردگارا🤲
ورق به ورق دفتر
زندگیمان را
با قلم سپید خود
پُر کن از عشق و✨♥️
معرفت الهی
بنویس
سعادت و نیک بختی ما را✨🙏
و همه ما را نور الهی هدايت فرما ✨🙏
آمیـــن یا رَبَّ 🙏
✨نا اميد نشو وقتى
ميدونى خدا♥️
هميشه بعد از تاريكى
نور جديدی ميسازه💫
🕯شمع وجودتون همیشه روشن💫
شبتون پر از نور الهی ✨🙏
#شب_بخیر
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
هدایت شده از داروخانه معنوی
از جُملہ د؏ــــآهـــــآیے ڪہ؛
﴿شِیـــــخ جَعـــــفر مُجتهد؎﴾(رہ) مُڪرر توصّیہ مےڪَردند :
خوٰاندن ﴿زیـــــآرت ٰال یٰاسیـــــن✿ ﴾
در نُہ⁹ روزهنگام بین الطُلو؏ـــــین بود ڪِہ آثـــــآر ؏ـَــــجیبے دَر پے دٰارد۔۔۔۔♡♡♡
#سخن_بزرگان
#بین_الطلوعین
#زیارت_ال_یس
@Manavi_2
هدایت شده از داروخانه معنوی
•~🌸🌿~•
وَلےبَچہ ھآ
اَزقَضآشُدڻ نَمآزصُبحتونْبِتَرسیدْ!
میڱنْخُدآ؛
أڱہ بِخوٰادخِیر؎رو؛
أزیِہ بَندها؎بڱیرھ۔۔۔۔!!! نَمآزصُبحِشْروقضٰامےڪُنِه!
#تلنگرانهـ 💥
#نمازصبح
@Manavi_2
هدایت شده از داروخانه معنوی