داروخانه معنوی
۴ روز انتظار تا عید بزرگ غدیر خم
هر روز یک فضیلت ،
فضیلت شماره : ۶۶
------------------------------
#روز_شمار_غدیر
#عید_غدیر
#امیرالمومنین
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
♡┅═════════════﷽══┅┅
_هِـــــزار¹⁰⁰⁰ آتَـــــش أگر↡↡
⇠ دَر پـــــوست دٰار؎...
نـَــــسوز؎ گَـــــر« عـــــلّےﷺ »رٰا ،
◇◇ دوســـــت دٰار؎۔۔۔
_أگر مِهـــــر ⇇عـــــلّےﷺ¹¹⁰،
دَر سیـــــنہ أت نـــــیست!!!
□بـــِــسوز؎ گَـــــر هـــــزٰاران،
_ پـــــوست دٰار؎✿⇉
#باباعلی
#عید_غدیر
#غدیر
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
♡┅═════════════﷽══┅┅«
بہ جُـــــز أز «عـــلّےﷺ𔘓⇉»نبــٰـاشـــد،
↶بہ جهـــــآن گـِــــره گُشــــٰـایے↷
#مبلغ_غدیر_باشیم
#عید_غدیر
#باباعلی
داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
10M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
داروخانه معنوی
#رمان جذاب و آموزنده #سرباز ✍قسمت ۱۱۰ فاطمه لبخند زد و گفت: _وقتی یه فرشته ی خوشگل و خوش اخلاق مثل
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
داروخانه معنوی
#رمان جذاب و آموزنده #سرباز ✍قسمت ۱۱۰ فاطمه لبخند زد و گفت: _وقتی یه فرشته ی خوشگل و خوش اخلاق مثل
#رمان جذاب و آموزنده #سرباز
✍قسمت ۱۱۱
تلفن همراه دکتر شروع به لرزیدن کرد. جواب داد.همزمان که با تلفن صحبت میکرد،از شرح حال بچه دو ساله میپرسید.
فاطمه صبر کرد،تماس دکتر تموم بشه. ولی دکتر مستان میخواست زودتر بره. کمی بچه رو معاینه کرد،
دستورات لازم رو نوشت و رفت.هنوز هم با تلفن صحبت میکرد.فاطمه برگه شرح حال بیمار رو روی میز پرستاری گذاشت و به سرپرستار گفت:
_خانم پناهی،لطفا یه نگاه به این بندازین.
سرپرستار نگاهی به برگه ها و مهر دکتر مستان کرد و گفت:
_من هرچی تلاش میکنم مریض های دکتر مستان به تو نیفته،نمیشه.
-مشکل همکاری من و دکتر مستان نیست.مشکل بی مسئولیتی و بی دقتی جناب دکتره که باعث میشه تشخیص اشتباه بده و نسخه اشتباه تجویز کنه.
-حواست به حرف زدنت باشه.زبان سرخت،سر سبزت رو به باد میده ها.این هزار بار.
به پرونده بیمار اشاره کرد و گفت:
_من الان با این چکار کنم؟!!
-طبق دستور دکتر مستان عمل کن....
پرید وسط حرفش و گفت:
_که اون بچه بیشتر از این اذیت بشه!!!
-تو برو.به یه پرستار دیگه میسپارمش.
فاطمه پرونده رو برداشت و گفت:
_نیازی نیست.یه درس درست و حسابی به جناب دکتر میدم.
-فاطمه،با دکتر مستان درنیفت.اون عضو هیئت رئیسه بیمارستانه.دنبال دردسر میگردی.؟!
-من دنبال دردسر نیستم ولی جلوی حرف زور و اشتباه می ایستم،هرکسی که باشه.
-از کار بیکار میشی ها..منکه میدونم تو تازه ازدواج کردی و به این حقوق نیاز داری..
-فوقش یه خونه کوچکتر،چندتا خیابان پایین تر میگیریم.بهتر از اینه که قبر تنگ و تاریک داشته باشم.
به اتاق همون بچه دو ساله رفت.به پدر بچه گفت:
_آقای رستمی،وقتی شیفت من تمام شد، لطفا تشریف بیارید لابی بیمارستان.باید باهاتون صحبت کنم.
آقای رستمی روی صندلی نشسته بود. نزدیک رفت و سلام کرد.بلند شد و جواب سلام شو داد و گفت:
_مهتا از وقتی به دنیا اومده مریضه و هرچند وقت یه بار بیمارستان بستری شده.تو این مدت شما بهترین پرستاری هستین که ما دیدیم...خانم نادری،خدا وکیلی این دکتر مستان،دکتر خوبی هست؟..آخه چند روزه اینجاییم حتی یک بار هم درست و حسابی مهتا رو معاینه نکرده.
-ازتون خواستم بیاید اینجا تا درمورد همین موضوع باهاتون صحبت کنم...این بیمارستان،بیمارستان خوبیه.پزشک خوب هم کم نداره اما دکتر مستان پزشک خوبی نیست.بهتون پیشنهاد میدم دخترتون رو با رضایت شخصی مرخص کنید و ببریدش یه جای دیگه.
-یعنی چی؟!!....
💥ادامه دارد...
✍دومیـن اثــر از؛
✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
#رمان جذاب و آموزنده #سرباز ✍قسمت ۱۱۱ تلفن همراه دکتر شروع به لرزیدن کرد. جواب داد.همزمان که با تل
#رمان جذاب و آموزنده #سرباز
✍قسمت ۱۱۲
_یعنی چی؟!! من ازش شکایت میکنم. نمیذارم قسر در بره.بچه های دیگه چی میشن پس؟
-شما میتونید ازش شکایت کنید ولی مدرک کافی ندارید.بسپریدش به من. ممکنه اثبات جرم دکتر طول بکشه. شرایط مهتا خوب نیست.باید زودتر تحت درمان درست قرار بگیره.بهتره شما دخترتون رو ببرید یه بیمارستان دیگه.
چند قدم رفت.برگشت و گفت:
_آقای رستمی،اینکه بهتون گفتم دخترتون رو ببرید یه جای دیگه،خلاف عرف بیمارستانه.اگه کسی بفهمه شاید اخراج بشم گرچه برای من مهم نیست چون جان بچه ها مهمتره.اما ازتون میخوام کسی نفهمه؛حتی همسرتون.نه بخاطر خودم، بخاطر اینکه برای اثبات اشتباهات دکتر مستان باید مدرک جمع کنم.من در هر صورت اخراج میشم ولی بهتره فعلا این اتفاق نیفته..خدانگهدار.
به خونه رفت.
طبق معمول برای استقبال از علی آماده بود.بعد از شام چای آماده کرد و رو به روی علی نشست.یکی از لیوان های چایی رو جلوی علی گذاشت و گفت:
_امروز به یکی گفتم بچه شو از بیمارستان ما ببره.
علی با تعجب نگاهش کرد و گفت:
_برای چی؟!!
-یه دکتری هست تو بیمارستان،اصلا پزشک خوبی نیست.نه اخلاق داره،نه تخصص.مدرک فوق تخصص داره ولی چه فایده،بخاطر بی دقتی و بی مسئولیتی تشخیصش اشتباهه و درمانش هم اشتباه.
علی که تا ته قضیه رو متوجه شده بود،با لبخند گفت:
_خب؟
فاطمه هم خنده ش گرفت.
-همین دیگه،باید ادب بشه...فقط علی جان،طرف دمش کلفته.عضو هیئت رئیسه ست..اخراجم میکنن..هم درآمدمون کم میشه،هم باید پول وکیل بدیم.
سکوت کرد و منتظر عکس العمل علی شد.علی گفت:
_الان چرا اینجوری نگاهم میکنی؟ یعنی داری اجازه میگیری؟!!
خندید و گفت:
-نه،دارم اطلاع رسانی میکنم.
علی هم خندید.
-تعجب کردم آخه منکه میدونم فاطمه برای انجام کار درست،اجازه نمیگیره.
-ولی اگه تو پشتم نباشی برام سخت میشه.
علی عاشقانه نگاهش کرد و گفت:
_هرکاری فکر میکنی درسته،انجام بده.من پشتتم.
-تو معرکه ای.
علی خندید و گفت....
💥ادامه دارد...
✍دومیـن اثــر از؛
✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2