eitaa logo
داروخانه معنوی
8.5هزار دنبال‌کننده
11.4هزار عکس
5.8هزار ویدیو
225 فایل
کانال داروخانه معنوی مذهبی ؛ دعا؛ تشرفات و احکام لینک کانال در ایتا eitaa.com/Manavi_2 ارتباط با مدیر 👇 @Ya_zahra_5955 #کپی_حلال تبادل وتبلیغ @Ya_zahra_5955
مشاهده در ایتا
دانلود
داروخانه معنوی
نامه ۷۶ به عبدالله بن عباس 🎇🎇🎇#نامه۷۶ 🎇🎇🎇🎇 🌸اخلاق فرماندهی با مردم به هنگام ديدار، و در مجالس
نامه۷۷ به عبدالله بن عباس 🎇🎇🎇 🎇🎇🎇🎇 ✅روش مناظره با دشمن مسلمان به قرآن با خوارج به جدل مپرداز، زيرا قرآن داراي ديدگاه كلي بوده، و تفسيرهاي گوناگوني دارد، تو چيزي مي گويي، و آنها چيز ديگر، لكن با سنت پيامبر (ص) با آنان به بحث و گفتگو بپرداز، كه در برابر آن راهي جز پذيرش ندارند. 💠باهم نهج البلاغه بخوانیم «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
داروخانه معنوی
عـــــلّےﷺ ست↡↡ ⇠ فَـــــرد نـــــمودٰار خِلقـــــت کٰامـــــل، کِہ عَقـــــل دَر عجـــــب أز ؛ ◇◇خـــــٰالق یـــِــگانہ اوســـــت𑁍➺ «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
داروخانه معنوی
#رمان جذاب و آموزنده #سرباز ✍قسمت ۱۱۸ فاطمه نشست و منشی گوشی تلفن رو برداشت تا با دکتر هماهنگ کنه
جذاب و آموزنده ✍قسمت ۱۱۹ دکتر جاخورد. -خانم نادری،شما ظاهرا متوجه موقعیت خودتون نیستین؟؟...بخاطر پرونده تون پیشنهاد کاری ندارید..درواقع این یه فرصت فوق العاده ست برای شما. -آقای دکتر..من هیچ اجباری برای کار کردن ندارم..اگه حضورم ضروری باشه میام..وگرنه ترجیح میدم آرامشی که تو خونه خودم دارم از دست ندم. -بسیار خب..فکر کنید. خداحافظی کرد و رفت. با دکتر فتوحی تماس گرفت و برای روز بعدش قرار گذاشت.بعد احوالپرسی دکتر فتوحی گفت: _امروز دکتر نصیری رو دیدم. با خنده گفت: _گفت که بهش چی گفتین. -پس لازم نیست توضیح بدم. -خانم نادری شما درمورد چی میخواید فکر کنید؟ -من اگه بخوام کار کنم نه بخاطر نیاز مالی هست و نه نیاز روحی و روانی..اگه حضورم برای پرستاری از یک نفر هم مفید باشه حاضرم از آرامشی که تو خونه خودم دارم بگذرم..ولی ترجیح میدم جایی کار کنم که رئیسش وقتی میدونه حق با منه ازم حمایت کنه.نه اینکه اخراجم کنه...آقای دکتر نصیری به حرف گفتن که اینکارو میکنن.مزاحم شما شدم که بدونم اگه شرایطش پیش بیاد همونجوری که میگن عمل میکنن یا مثل بقیه فقط حرفه؟ دکتر نفس عمیقی کشید و گفت: _من و دکتر نصیری سالهاست رفاقت نزدیکی داریم.حرفی که میزنه،عمل میکنه... ولی خانم نادری،شما که میفرمایید پرستاری شما حتی اگه برای یک نفر هم مفید باشه راضی هستین یا به لحاظ مالی به این شغل نیاز ندارید پس چه فرقی داره براتون اگه رئیس تون ازتون حمایت نکنه؟ نهایتش مثل قبل اخراج میشید دیگه. ولی در عوض میدونید چند نفر رو از دست دکتر مستان نجات دادید..من نمیگم دنبال تخلف همکارهاتون بگردید ولی همینکه دربرابر اشتباه سکوت نمی کنید، ارزشمنده. فاطمه به فکر فرو رفت. دکتر حرفی گفت که خودش میدونست و سعی میکرد بهش عمل کنه.ولی این بار... فراموش کرده بود تنها حمایتی که همیشه بهش نیاز داره فقط حمایت خدا ست. بخاطر این فراموشی خیلی ناراحت بود. به امامزاده رفت؛جایی که بعد از ازدواج، همراه علی زیاد میرفتن.همون جای همیشگی نشست و استغفار میکرد.چند ساعتی گذشت تا حالش بهتر شد. به خونه برگشت. غذا درست کرد و آماده استقبال از علی شد.بعد از شام فاطمه ظرف هارو می شست و علی میز رو تمیز می کرد.فاطمه گفت: _علی جان،من خیلی فکر کردم و به نتیجه رسیدم.. -درمورد چی؟ -کار تو بیمارستان. علی دست از کار کشید و متعجب،منتظر ادامه حرف فاطمه شد. -وظیفه ست که تو بیمارستان کار کنم. ناراحت نگاهش میکرد. -من راضی نیستم..برات مهم نیست؟ فاطمه شیر آب رو بست و به چشم های علی خیره شد.فکر نمیکرد علی اینقدر جدی مخالفت کنه. -معلومه که مهمه..اگه تو راضی نباشی من پامو از این در بیرون نمیذارم.ولی علی جان... علی بین حرفش پرید. -من راضی نیستم..دیگه حرفشم نزن. از آشپزخونه بیرون رفت. فاطمه که متوجه دلیل علی شده بود متعجب به رفتنش نگاه میکرد.از حرف ها و حرکات علی معلوم بود خودش هم میدونه کار درست چیه ولی نگرانی از دست دادن فاطمه مانع تصمیم درست میشد. روی صندلی نشست، و به رفتن علی نگاه میکرد.انتظار این حد از مخالفت رو نداشت.گیج شده بود.... 💥ادامه دارد... ✍دومیـن اثــر از؛ ✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم» «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
داروخانه معنوی
#رمان جذاب و آموزنده #سرباز ✍قسمت ۱۱۹ دکتر جاخورد. -خانم نادری،شما ظاهرا متوجه موقعیت خودتون نیست
جذاب و آموزنده ✍قسمت ۱۲۰ گیج شده بود. شاید هم بخاطر حفظ آرامش علی نباید قبول میکرد. بلند شد تا بقیه ظرف ها رو بشوره. سرما و صدای آب کمی آرومش میکرد تا بهتر فکر کنه.وقتی کارش تمام شد،به اتاق رفت.علی روی سجاده نشسته بود و قرآن میخوند. روبه روش نشست. -میشه حرف بزنم؟ بدون اینکه نگاهش کنه گفت: -نه. فاطمه لبخند زد. -فقط یه سوال کوتاه...میشه بپرسم؟ علی با تامل نگاهش کرد.با نگاهش اجازه پرسیدن به فاطمه داد.لبخند فاطمه با نگاه علی عمیق تر شد. -..خدا....کجای زندگیته؟ حرف هاشو با زبان سکوت و نگاه و مهربانی لبخند به علی گفت.چند دقیقه همونجوری گذشت.علی از نگاه منتظر فاطمه چشم گرفت و به صفحه قرآن تو دستش خیره شد. فاطمه بلند شد و به هال رفت. روی مبل روبه روی در اتاق جا گرفت و چشم به در،به انتظار علی نشست.یک ساعت نگذشت که علی تو چارچوب در نمایان شد.فاطمه خوشحال از اینکه زود به نتیجه رسیده،لبخند به لب ایستاد.اما با نگاه سردرگم علی و لباس های بیرونی تنش،لبخندش خشک شد. علی سمت در آپارتمان رفت. -علی جانم،کجا میری؟ دست علی روی دستگیره در بود و نگاهش به رنگ تیره چوب. -همون جای همیشگی...معلوم نیست کی برگردم.تو بخواب. فاطمه دستپاچه گفت: _از دست من ناراحتی؟؟ علی جوابی جز سکوت نداد. -علی تو این دنیا هیچی برام از تو مهم تر نیست..حرف آخر حرف توئه..هرکاری تو بگی انجام میدم. نگاه کوتاهی به چشم های بی قرار فاطمه انداخت.در رو باز کرد و بیرون رفت.هنوز در رو نبسته بود که فاطمه خواهشی گفت: _علی،نرو.. در رو بست و رفت.نیم ساعت بعد پیام داد: _از تو ناراحت نیستم. فاطمه تا صبح بیدار بود و فکر میکرد. نزدیک ظهر شد.تصمیم خودشو گرفته بود.تلفن همراه شو برداشت و شماره منشی دکتر نصیری رو گرفت.جواب نداد. تلفن شو روی میز گذاشت تا چند دقیقه بعد دوباره تماس بگیره. صدای چرخیدن کلید تو قفل در اومد. ایستاد و به در چشم دوخت.وقتی علی رو دید نفس راحتی کشید.لبخند زد و نزدیک رفت. -سلام علی جانم علی نگاهش کرد.از نگاه علی معلوم نبود چی تو سرشه. -سلام... تلفن فاطمه زنگ خورد و حرف علی نیمه تمام موند.نگاه علی سمت تلفن فاطمه کشیده شد.فاطمه گفت: _منشی دکتر نصیریه.باهاش تماس گرفتم جواب نداد.حتما شماره مو دیده خودش زنگ زده. تلفن شو از روی میز برداشت و به علی گفت: _جواب شو بدم بعد میام پیشت. هنوز انگشتش دکمه تماس رو لمس نکرده بود که علی گفت: _چی میخوای بهش بگی؟ -میخوام بگم نمیرم... -چرا؟ تماس قطع شد. -چون اصلی ترین وظیفه من حفظ آرامش همسر و زندگیمه. علی نفس عمیقی کشید و گفت: _برو...من .. فاطمه با چشم های گرد شده نگاهش کرد. -من میخواستم فقط مال من باشی..ولی ظرفیت های تو بیشتر از اینه.تو میتونی همزمان برای خیلی ها باشی.میخواستم آرامش داشته باشی ولی انگار تو آرامش نمیخوای.همش دنبال دردسری. -من دنبال دردسر نیستم.آرامش هم دارم، کنار تو..حتی اگه آدمایی باشن که بخوان آرامش مو بهم بزنن مثل دکتر مستان یا آریا نمیتونن. -یا افشین مشرقی. لبخند فاطمه صورت آرام شو،زیبا تر کرد. -افشین مشرقی سخت ترین و طولانی ترین دردسر زندگی من بود...و البته... شیرین ترین. فاطمه مشغول کار شد. همکارانش و پزشکان بخش از پرونده فاطمه خبردار شدن.همه باهاش سرد برخورد میکردن.وقتی فاطمه بود با دقت کار میکردن.بخاطر رفتار همکارانش، ساعات کاری براش سخت میگذشت..کم کم با شوخی ها و مهربانی های فاطمه، وضعیت بهتر شد. ولی با این حال همه..... 💥ادامه دارد... ✍دومیـن اثــر از؛ ✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم» «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌙🌓 🔸اگر سالکی شبها بیدار نمی شود امید به وصل پروردگار نداشته باشد یعنی خاطرش جمع باشد که نخواهد رسید. 🔸 اگر کسی برای نماز شب بیدار نشود و محبت دارد و وحدت دارد راه خدا و خدا را دوست دارد تمام این ها در جای خود مطلوب و درست است ولی نباید امید داشته باشد که به خدا برسد. 🖋آیت الله قاضی(ره) «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
♨️رسانه‌های اسرائیلی: نیروی هوایی موج جدیدی از حملات را به ایران آغاز کرده است. «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
خیلی دعا کنید