داروخانه معنوی
♡┅═════════════﷽══┅┅
#عشق_فقط_عشق_علی
بــٰـا اینکہ رسیـــده⇩⇩⇩
⇦⇦ جــٰـان عـٰــالـــم بہ گـــلو
□بـــٰا أشـــک گِـــرفتہ ایـــم ...
⇇هَـــر لـــحظہ وُضـــو
«رَهبـــر𑁍» بہ «امــٰـام عَصـــرﷺ𔘓»
⇠⇠ پُشتـــش گـــرم أســـت ۔۔۔
⃝❍↲ او تِکـــیہ بہ کـــوه کــَـرده↓↓↓
⇇ مــٰـا تِکـــیہ بہ او۔۔۔۔➩
#ره_بر
#وعده_صادق
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
♡┅═════════════﷽══┅┅
□ خُـــدا چَنـــد گـــنٰاه را نمےبَخـــشد:
¹⇠عَمـــداً نمــَـاز نخـــوٰانـــدن
²⇠بہ نـٰــاحـــقّ آدم کُـــشتن
³⇠عـٰــاق والـــدَیـــن
⁴⇠ آبـــرو بُـــردن
⃝❍↲ایـــن گنــٰـاهــٰـان ایـــن قـَــدر ،
۔۔۔۔نَحـــس هَستنـــد کہ↓↓↓
⇦صــٰـاحـــبانشـٰــان گـــٰاهے؛
مـــؤفَـــق بہ تُـــوبـــہ نمےشَـــونـــد.
﴿ آیــّـتالله فـــٰاطمےنیـــآ𔘓⇉﴾
#سخن_بزرگان
#کلام_بزرگان
#نماز
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
4.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ببینید چقدر دقیق و فنی توضیح میده که چرا نباید از مکان های بمباران شده یا مهم و مشکوک عکس بگیرید. حالا قانع شدید؟
#سواد_رسانه
#وعده_صادق
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
حکمت ۶ 💥ارزشهای راز داری و خوشرویی(اخلاقی، سیاسی،اجتماعی) 🎇🎇🎇#حکمت۶ 🎇🎇🎇🎇 ✨ وَ قَالَ ( عليه الس
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
داروخانه معنوی
حکمت ۶ 💥ارزشهای راز داری و خوشرویی(اخلاقی، سیاسی،اجتماعی) 🎇🎇🎇#حکمت۶ 🎇🎇🎇🎇 ✨ وَ قَالَ ( عليه الس
حکمت ۷
🌾ایثار اقتصادی و آخرت گرایی(اخلاقی،اقتصادی)
🎇🎇🎇#حکمت۷ 🎇🎇🎇🎇
✨ َ قَالَ ( عليه السلام ) : الصَّدَقَةُ دَوَاءٌ مُنْجِحٌ وَ أَعْمَالُ الْعِبَادِ فِي عَاجِلِهِمْ نُصْبُ أَعْيُنِهِمْ فِي آجَالِهِمْ .
✅و درود خدا بر او فرمود: صدقه دادن دارويي ثمربخش است، و كردار بندگان در دنيا، فردا در پيش روي آنان جلوه گر است.
#نهج_البلاغه
💠باهم نهج البلاغه بخوانیم
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
♡┅═════════════﷽══┅┅
درست است کہ نیروها؎مسلح ما
اسلحہ دارند،همت و دقت دارند و
درایتے کہ جهان الان متعجب شده
است.
ولے وقتے امیرالمؤمنین کہ
کسے همآورد او نبود،در جنگ نبرد
مےکرد؛
رسولخدا ﷺ پشت سر او
بہ دعا مےپرداخت.بہ ذکر مےپرداخت.
تا خدا علےعلیهالسلام را کمک بکند.
والله دعاها؎ شما تاثیرش از موشکها
و از قدرتے کہ داریم و از قدرت دشمن
بیشتر است.مساجد؎ک در این شبها،
برنامهها؎ نماز و دعا؎خود را تغییر
ندهند، مساجد؎ هستند کہ باید محل
ذکر باشند اما محل غفلتند.این دعاها
فقط پشتیبان این موشکها نیست،
با این دعاها ما راه را برا؎ ظهور
«حجت بن الحسن العسکر؎𔘓»باز
خواهیم کرد.
دست از دعا نبایدبرداشت...
•حجتالاسلامپناهیان•
#وعده_صادق
#مرگ_بر_اسرائیل
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
#رمان جذاب و آموزنده #سرباز ✍قسمت ۱۳۶ تمام مدتی که تو قبر فاطمه بود، برای غربت و مظلومیت امام علی
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
داروخانه معنوی
#رمان جذاب و آموزنده #سرباز ✍قسمت ۱۳۶ تمام مدتی که تو قبر فاطمه بود، برای غربت و مظلومیت امام علی
#رمان جذاب و آموزنده #سرباز
✍قسمت ۱۳۷
وقتی علی صدای فاطمه رو شنید اشک هاش بیشتر شد.فاطمه گفت:
_علی جانم،وقتی این صدا رو میشنوی، من دیگه تو این دنیا نیستم...علی، زندگی اونقدر کوتاهه که ارزش نداره وقت تو برای #غیرخدا بذاری.میدونم غصه داری، احساس تنهایی میکنی.میگی چجوری زندگی کنم..علی جان،جوری زندگی کن که خدا ازت راضی باشه.اگه فکر میکنی خدا راضیه برای مردن من،غمگین و ناراحت باشی این کارو بکن،حتی اگه بقیه بهت میگن نکن..ولی اگه فکر میکنی خدا از این کار راضی نیست،نکن علی جانم.نمیگم غصه نداشته باش،میگم به خواست خدا راضی باش و اونجوری که خدا دوست داره،زندگی کن....علی،برای من دعا کن.تو بهترین کسی هستی که دعاهات برای من اثر داره...خدا همیشه نگهدارت باشه.
وقتی صحبت های فاطمه تموم شد،
علی بلند گریه میکرد.حاج محمود و امیررضا دورتر،تو ماشین نشسته بودن ولی صدای علی رو میشنیدن.امیررضا خواست بره پیشش که حاج محمود دستشو گرفت و گفت:
_بذار تنها باشه.
-تا کی بابا؟! تا کی بذاریم تنها باشه؟ علی الان به ما نیاز داره.
-علی الان باید تنها باشه...
اشک های حاج محمود هم صورت شو خیس کرد.
-..همه ی زندگیش زیر خاکه...اون الان من و تو رو نمیخواد،پدر و برادر نمیخواد..علی یه زندگی جدید میخواد. زندگی ای که فقط خدا توش باشه.
شب شد.
امیررضا و حاج محمود،نماز مغرب هم همونجا خوندن.علی هم کنار فاطمه نماز خوند.تمام شب به حرف های فاطمه فکر میکرد و اشک میریخت.حاج محمود و امیررضا هم تا صبح تو ماشین بودن.بعد از نماز صبح تو ماشین خواب شون برده بود.
هوا روشن شده بود.
به ماشین نزدیک شد.وقتی دید خوابن، آروم کنار ماشین نشست.علی تصمیم گرفته بود بخاطر خدا،به ظاهر زندگی کنه.
دو ساعتی گذشت.
امیررضا بیدار شد.پیاده شد که پیش علی بره.تا مطمئن بشه حالش خوبه.از پشت ماشین رد شد ولی متوجه علی نشد.
-داداش...من اینجام.
امیررضا نگاهش کرد.
علی بلند شد.به سختی جلوی اشک و بغض شو گرفت.جلوتر رفت و امیررضا رو بغل کرد.امیررضا از اینکه حال علی خوب بود،خوشحال شد و محکم بغلش کرد.
حاج محمود هم بیدار شد.
وقتی علی رو دید خوشحال شد.پیاده شد و علی رو در آغوش گرفت.سه تایی سوار ماشین شدن و رفتن.
پویان بیرون خونه حاج محمود،منتظر مریم بود که زینب رو بیاره.همون موقع حاج محمود و امیررضا و علی رسیدن. پویان بعد از احوالپرسی با حاج محمود و امیررضا،متوجه علی شد.
علی پیاده شد و به پویان نگاه کرد.
به سختی جلوی اشک و بغض شو میگرفت.چهره پویان هم داغدیده بود.
همه با هم تو خونه رفتن.همه جای حیاط برای علی پر از خاطرات شیرین با فاطمه بود.
ماشین فاطمه هم تو حیاط بود.
نفس کشیدن تو اون حیاط برای علی سخت بود.چندبار خواست از اون خونه بره ولی #بخاطرخدا نرفت.دیگه اشک هاش به اختیار خودش نبود.همه حالشو میفهمیدن.از حیاط رد شدن و داخل رفتن.در خونه که باز شد،داغ علی تازه تر شد.
زهره خانوم و محدثه و مریم ایستاده بودن.زینب بغل مریم بود.وقتی علی رو دید،مدام بابا،بابا میکرد و میخواست از بغل مریم بره پایین.ولی علی اصلا متوجه زینب هم نشد.مریم،زینب رو به اتاقی برد.علی به در و دیوار و زمین و مبل و میز و صندلی و آشپزخونه نگاه میکرد و اشک میریخت.همه ی اونا براش یادآور خاطره ای از فاطمه بود.
دیگه نتونست بایسته.
روی زمین نشست.به سختی خودشو کنترل میکرد که بلند گریه نکنه.دوست داشت بره اتاق فاطمه.ولی میدونست خانواده ش اذیت میشن.
به زهره خانوم گفت:
_میشه زینب رو بیارین؟
حال زهره خانوم هم خوب نبود. محدثه،زینب رو آورد.زینب دوید سمت علی.علی اشک هاشو پاک کرد و دخترشو بغل کرد.خیلی سعی میکرد جلوی اشک هاشو بگیره ولی اشک هاش بی اجازه میریخت.
زینب سعی کرد اشک های باباشو پاک کنه.وقتی دید نمیشه،اونم گریه کرد. امیررضا جلو رفت تا زینب رو از علی بگیره.
علی دوست داشت تو حال خودش باشه ولی چون خدا راضی نبود،اشک هاشو پاک کرد،زینب رو محکم تر بغل کرد و بلند شد که بره.
به حاج محمود گفت:
_با زینب یه دوری میزنیم و برمیگردیم.
حاج محمود سر تکان داد و علی رفت. پویان خواست بره دنبالش.حاج محمود گفت:
_نه پویان جان،بذار تنها باشه...
نفس غمگینی کشید و گفت:
_زندگی علی از این به بعد اینجوریه.
علی کنار ماشین فاطمه ایستاد.
خیلی دوست داشت سوارش بشه و تو حال خودش باشه ولی بخاطر خدا اینکار نکرد.
نفس شو با درد بیرون داد،
و با زینب رفت.حوصله صحبت کردن با هیچکس رو نداشت.ولی #بخاطرخدا.....
💥ادامه دارد...
✍دومیـن اثــر از؛
✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2