#گرفتن_طلب
#برگشت_پول
جهت پس گرفتن پول یا امانت یا هرچیزی نزد دیگران دارید و پس نمیدهند یا بهانه می آورند .
قرائت روزانه آیه شریفه ذیل بتعداد 《313》 مرتبه تا زمانیکه پول را برگردانند:
انَّ اللَّهَ يَأْمُرُكُمْ أَنْ تُؤَدُّوا الْأَمَانَاتِ إِلَى أَهْلِهَا وَإِذَا حَكَمْتُمْ بَيْنَ النَّاسِ أَنْ تَحْكُمُوا بِالْعَدْلِ إِنَّ اللَّهَ نِعِمَّا يَعِظُكُمْ بِهِ إِنَّ اللَّهَ كَانَ سَمِيعًا بَصِيرًا
📚علوم غریبه
@Manavi_2
@Manavi_3
@Manavi_4
داروخانه معنوی
#احسن_القصص 🍀شیخ مرتضی زاهد (۵): 💥آقا سید مصطفی مردی روشن ضمیر. و نابینا از دوستان ایشان نقل می کند
#احسن_القصص
☘شیخ مرتضی زاهد (۶)
یکی از همسایگان مرحوم آقای زاهد بنام آقای عسکری میگوید: یک سال که توفیق حج نصیبم شده بود آماده شدم و برای خداحافظی به خانه آقای زاهد رفتم، و بعد از کمی گفتگو ایشان به من فرمود: من از شما درخواست دارم زمانی که به مدینه منوره مشرف شدید جلوی مرقد مطهر حضرت خاتمالانبیاء صلیاللهعلیهوآله بایستید و از طرف من به ایشان بگویید: یا رسولالله شما خودتان میدانید مرتضی در طول عمرش غرضی جز بندگی و عبودیت نداشته، آیا شما این سبک و روش مرا تأیید میفرمایید و آیا این اعمال و کردار مورد قبولتان هست یا نه؟
⚡️⚡️⚡️
آقای عسکری میگوید: من هم همینکار را انجام دادم و بعد در همان شب در خواب دیدم که از طرف حضرت رسول اکرمصلیاللهعلیهوآله قرآنی آورده شد و امر گردید که آن قرآن را بدهند تا امضای آقا شیخ مرتضی زاهد بر آن ثبت شود، تا نشان از تایید مطابقت اعمال و کردار ایشان با قرآن باشد. آقای عسکری میگوید: در آن قرآن امضاهای دیگری بود که نشاندهنده مطابقت کامل اعمال صاحبان آن امضاها با قرآن بود.
#شرح_حال_اولیاء_خدا
📗پرواز در ملکوت ص٢۵٨
@Manavi_2
@Manavi_3
@Manavi_4
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💚امام مهدی عج به دو نفر از عالِمان نجف فرمودند:
به سید حلاوی بگویید:
💚اینقدر دلم را نسوزان و سینهام را کباب نکن،
اینقدر ناراحتی شیعه را به گوشم نرسان،
من از شنیدنش ناراحت میشوم،
سید کار بدست من نیست،
دست خداست،
💚دعاکنید خدا فرج مرا برساند که شیعیان را از این شکنجه ها نجات دهم...
💚اللهم عجل لولیک الفرج بحق زینب کبری سلام الله علیها...
بیقراری یعنی.mp3
9.33M
🌺 #صوت_مهدوی
📌 #پادکست «بیقراری یعنی...»
👤 استاد #شجاعی و استاد #رائفی_پور
🌄 به این فکر کردی که من برای برطرف کردن موانع ظهور چه نقشی دارم؟
⭕️ ما داریم در بدترین عذاب الهی زندگی میکنیم.
@Manavi_2
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 حکایت شنیدنی سید شفتی
سخنران استاد عالی
#دفع_دشمن
#محبت
#باب_عشق_و_محبت
روایت است: هر کس آیةالکرسی را هفت《7》 روز بعد از اذان_صبح:
قبل از آن که با کسی حرف بزند رو به قبله یازده《11》 مرتبه
بخواند و ما بین دو میم
✨🌹( یعلم ما بین ایدیهم ) 🌹✨
هلاک_دشمن را قصد کند البته آن دشمن هلاک گردد و هر گاه
ما بین دو عین
❤️✨( یشفع عنده )❤️✨
محبت احدی را قصد نماید البته آن شخص دوست او گردد .
و مجرب است به شرط آنکه مقصود حلال باشد.
منبع : منهاج العارفین ص 247
@Manavi_2
@Manavi_3
@Manavi_4
🔰 برادران نخبه ناشناخته زندان ابوغریب!
🔷 ویراست و توئیت #حجت_الاسلام_راجی به مناسبت ایام شهادت سه شهید نخبه که هیچ اطلاعاتی درباره آنان نیست
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 انتشار برای اولین بار / برنامه ناجوانمردانه پدر و دانش آموز برای رهاسازی گاز در مدارس و تهیه فیلم
🔹این فرد که از کارکنان بیمارستان لارستان است با رهاسازی گاز در مدارس لارستان برای شبکه سعودی فارسی زبان فیلم تهیه می کرد
#وزارت_کشتار_جمعی
#شبکه_نفوذ
@Manavi_2
#بسم_رب_العشق ❤️
#رمان
#قسمت_صدوهفدهم
#جانمــ_مےرود
#فاطمه_امیری
یک هفته از ماجرا گذشته بود. مهیا، به خاطر زخم هایش، کلی بهانه آورده بود؛ تا مادر و پدرش باور کنند، اتفاقی
نیفتاده است.
مهیا، به حاج خانومی که به عنوان سخنران، برای جلسه آمده بود؛ نگاهی انداخت. سردرد شدیدی داشت. با
دستانش سرش را فشار داد. مریم به او نزدیک شد.
ــ حالت خوبه؟!
ــ نه! سرم درد میکنه!
مریم کلید در پایگاه را به سمتش گرفت.
ــ برو تو پایگاه، دراز بکش!
مهیا، کلید را برداشت و به سمت پایگاه رفت.
ــ آخه الان وقت جلسه است؟! آدم بعد شام، میگیره میخوابه! باید بیایم جلسه این وقت شب؟!
در پایگاه را باز کرد. وارد شد. چادرش را از سرش برداشت و روی صندلی گذاشت. لیوان آب را برداشت و کمی از آن
نوشید. در پایگاه باز شد.
ــ مریم! آخه ساعت ۱۰ شب؛ وقت جلسه بود؟!
مهیا، برگشت. اما با دیدن نرجس اخم هایش در هم جمع شدند.
ــ اخم نکن! اومدم باهات حرف بزنم.
مهیا به طرف صندلی رفت.
ــ من باهات حرفی ندارم.
ــ ولی من دارم.
ــ نرجس، حوصله ندارم. سرم هم درد میکنه...
ــ حتی اگه مربوط به شهاب باشه؟!
مهیا، پوزخندی زد. دیگر با تک تک رفتار های این دختر، آشنا بود.
ــ شهاب، یه چیز مهمی رو ازت پنهون کرده!
ــ نرجس! حوصله حرف های تو رو ندارم. تلاش نکن شهاب رو تو دید من بد کنی. پس لطفا برو بیرون، بزار یکم
استراحت کنم.
نرجس پوزخندی زد و یک قدم جلو آمد.
ــ حتی اگه مربوط باشه به رفتنش به...
با صدای مریم، نرجس ساکت شد. مهیا، سر پا ایستاد. مریم، به مهیا که با عصبانیت به نرجس نگاه می کرد؛ خیره
شد.
ــ نرجس! سارا کارت داره برو...
ــ منو بفرست دنبال نخود سیاه! حقشه بدونه!
مریم عصبی شد و سعی کرد صدایش بالاتر نرود.
ــ بس کن! شهاب خودش باید این موضوع رو بگه! نه من و تو!
مهیا، سر درگم به بحثشان نگاه می کرد.
ــ اینجا چه خبره؟!
ــ هیچی مهیا جان! جلسه تموم شد برو خونه.
ــ نه مریم! یه لحظه صبر کن.
روبه نرجس گفت:
ــ چیه که شهاب، باید بهم بگم. حقمه چی رو بدونم؟!
ــ حقته بدونی شهاب داره میره سوریه!
مهیا، با چشم های گرد شده؛ فقط به نرجس نگاه می کرد. صدای نرجس در گوشش تکرار می شد.
" میره سوریه"... "شهاب داره میره سوریه"...
سرش گیج رفت دستش را به صندلی گرفت، تا نیفتد. مریم سریع به سمتش آمد و کمکش کرد؛ که روی زمین
بشیند.
مریم نگران به صورت رنگ پریده مهیا نگاه کرد.
ــ مهیا! مهیا جان!
روبه نرجس گفت:
ــ اون لیوان آب رو بده!
نرجس که خودش کمی ترسیده بود؛ سریع لیوان را به دست مریم داد. مریم کمی از آب را روی صورت مهیا ریخت و
لیوان را به لبانش نزدیک کرد.
ــ توروخدا یکم بخور...
رنگت پریده مهیا، یکم آب بخور...
دستان مهیا را در دست گرفت. دستانش سرد سرد، بودند.
ــ یا فاطمه الزهرا! مهیا چرا اینقدر سردی دختر؟!
مهیا، سرش را پایین انداخت و شانه هایش از هق هقش، لرزیدند.
مریم سریع به طرف موبایلش رفت و شماره شهاب را گرفت.
ــ جانم؟!
ــ الو... شهاب توروخدا زود بیا پایگاه!
ــ چی شده مریم؟!
ــ مهیا... حالش اصلا خوب نیست!
ــ چـــی؟! مهیا چشه مریم؟!
ــ شهاب بیا فقط!!
تماس را قطع کرد و به سمت مهیا رفت. شانه هایش را ماساژ داد.
ــ گریه نکن عزیزم! آروم باش! اون می خواست همین امشب خبرت کنه، اما...
نگاهش را به نرجس دوخت و سری به نشانه ی تاسف تکان داد...
ادامه دارد...
@Manavi_2
@Manavi_3
@Manavi_4
#بسم_رب_العشق ❤️
#رمان
#قسمت_صدوهجدهم
#جانمــ_مےرود
#فاطمه_امیری
مریم، قند را در لیوان ریخت و با قاشق هم زد.
در زده شده...
ــ یاالله...
ــ بیا تو داداش!
شهاب، آشفته وارد پایگاه شد. سلامی گفت و با چشم دنبال مهیا گشت. با دیدن مهیا، با چشمان سرخ؛ نگران به
سمتش رفت وکنارش زانو زد.
ــ مهیا چی شده؟!
مهیا، با دیدن شهاب؛ داغ دلش تازه شد و چشمه اشکش جوشید.
ــ چرا گریه میکنی عزیز دلم؟! بگو چته؟!
مریم، ناراحت، نگاهی به آن ها انداخت.
ــ از وقتی بهت زنگ زدم؛ داره گریه میکنه...
شهاب اشاره کرد، که لیوان آب قند را به او بدهد. آن را از مریم گرفت و به سمت لبان مهیا گرفت.
مهیا با دست لیوان را پس زد.
ــ راستشو بهم بگو...
ــ راست چی رو؟!
مهیا با چشمانی پر اشک، در چشمان مشکی و نگران شهاب خیره شد و با صدای لرزان گفت:
ــ می خوای بری سوریه؟!
شهاب، چشمانش را روی هم فشار داد. نمی خواست مهیا اینگونه باخبر شود.
ــ چرا جواب نمیدی پس؟!!
شهاب عصبی گفت:
ــ مریم من چی گفتم؟! چرا بهش خبر دادید!!
مهیا، نگذاشت مریم جواب دهد:
ــ پس راسته می خوای بری!
ــ مهیا!
ــ مهیا، مهیا نکن! می خوای بری؟!
شهاب سرش را پایین انداخت.
مهیا، چانه اش را گرفت و سرش را بالا آورد.
ــ می خوای بری پس...؟!
ــ آره!
مهیا بلند زد زیر گریه.
ــ مگه قرارمون این نبود نری؟! هان؟!
با مشت به سینه شهاب کوبید.
ــ مگه قرار نبود نری؟! چرا زدی زیر قولت؟! تو به من قول دادی، تنهام نزاری؟!
شهاب دستان مهیا را گرفت. بوسه ای روی آن ها کاشت.
ــ آروم باش مهیا! آروم باش عزیز دلم!
مریم، نگاه عصبی به نرجس که گوشه ای ایستاده بود و با اخم به آنها نگاه می کرد؛ انداخت.
ــ من نمیزارم بری...
مهیا فریاد زد:
ــ نمیزارم بری... فهمیدی؟!
از جایش بلند شد. چادرش را سرش کرد، تا می خواست از پایگاه خارج شود؛ شهاب بازویش را گرفت.
ــ کجا میری؟!
ــ به تو ربطی نداره... ولم کن!
ــ دارم بهت میگم کجا داری میری مهیا؟!
ــ دارم میرم خونه! ولم کن!
مهیا، از پایگاه بیرون رفت. شهاب هم پشت سرش خارج شد.
مهیا؛ تند قدم برمی داشت.
ــ مهیا صبر کن!
ــ مهیا! بزار من حرف بزنم! مهیا...
ــ آقا شهاب!
پیرمردی به طرف شهاب آمد و شروع کرد صحبت کردن با شهاب. شهاب با نگرانی به مهیایی که هر لحظه از او دور
می شد، نگاهی کرد و جواب پیرمرد را داد. بعد از چند دقیقه، پیرمرد تشکر کرد و رفت. شهاب، سریع به طرف خانه
مهیا رفت دکمه آیفون را فشار داد.
ــ بله؟!
ــ سلام مهلا خانم!
ــ سلام پسرم! بیا تو...
ــ نه ممنون یه خورده کار دارم، فقط اگه میشه به مهیا بگید بیاد پایین؛ کارش دارم.
ــ پسرم؛ مهیا خونه نیست. رفته برا جلسه...
ــ مطمئنید؟! آخه گفتند رفت خونه.
ــ نه نیومده...
شهاب نمی خواست، مهلا خانم را نگران کند.
ــ پس حتما تو پایگاست. ممنون! با اجازه!
ــ بسلامت پسرم!
شهاب، عصبی موبایلش را درآورد و شماره مهیا را گرفت.
مهیا، جواب نمی داد و یا قطع می کرد. شهاب، عصبی، دستی در موهایش کشید.
نمی دانست چیکار کند. به طرف پایگاه رفت مریم و نرجس را دید ، که از پایگاه بیرون می آمدند. به طرفشان رفت.
ــ مگه من نگفته بودم بهش چیزی نگو، مریم!
ــ باور کن چیزی نگفتم، شهاب!
ــ پس از کجا فهمید؟!
مریم، ناراحت، نگاهی به نرجس انداخت. شهاب با عصبانیت به نرجس نگاهی انداخت.
ــ شما گفتید؟!... نرجس خانوم شما گفتید؟!
نرجس سرش را پایین انداخت.
ــ خب من فکر کردم لازمه بدونه!
ــ اصلا شما چرا دخالت کردید؟! اینو نمیدونید که زندگی شخصی دیگران به شما ربطی نداره؟!!!!
ــ شهاب جان آروم باش! با مهیا حرف زدی؟!
ــ نیستش...
ــ یعنی چی نیستش؟! حتما خونشونه...
ــ رفتم، مهلا خانم گفت؛ اصلا برنگشته.
ــ بهش زنگ بزن.
شهاب کلافه دستی در موهایش کشید.
ــ جواب نمیده!
خب دوباره زنگ بزن.
شهاب دوباوه شماره مهیا را گرفت.
عصبی، لگدی به ماشینش زد.
ــ چی شد شهاب؟!
ــ خاموش کرد گوشیشو...
مریم، نگران ناخن انگشتش را می جوید.
ــ شهاب شاید تو پارک باشه!
شهاب سریع به سمت پارک دوید.
تنها امیدش، پارک بود. با رسیدن به پارک نفس زنان کل پارک را گشت.
اما، اثری از مهیا نبود.
روی نیمکت نشست و سرش را بین دو دستش گرفت.
مریم کنار برادرش ایستاد.
ــ چی شد؟!
شهاب سرش را بالا آورد.
ــ نبود...
مریم، نگران به اطراف نگاه کرد.
ــ شهاب! یه کاری بکن! مهیا اصلا حالش خوب نبود!
شهاب نگاهی به ساعت انداخت. ساعت نزدیک دوازده شب بود.
زیر لب نالید:
ــ با این حالت؛ این موقع کجا رفتی...؟!
ادامه دارد....
@Manavi_2
@Manavi_3
@Manavi_4
🌟 🔹
پناه همیشگی من،
عبادت میکنم به سمتت میخوانیام!
مهربانی میکنی به سمتت میآیم!
غفلت میکنم به سمتت میخوانیام!
غضب میکنی به سمتت میآیم!
آخر جز سمت تو
آغوش امنی نیست!
#شب_بخیر