eitaa logo
داروخانه معنوی
8.5هزار دنبال‌کننده
11.4هزار عکس
5.8هزار ویدیو
225 فایل
کانال داروخانه معنوی مذهبی ؛ دعا؛ تشرفات و احکام لینک کانال در ایتا eitaa.com/Manavi_2 ارتباط با مدیر 👇 @Ya_zahra_5955 #کپی_حلال تبادل وتبلیغ @Ya_zahra_5955
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
هیات روضة العباس علیه السلام تهران4_5897814095473676246.mp3
زمان: حجم: 18.6M
🎧جون ناقابل بچه‌هام فدات (زمینه) 🎙حاج حسین سیب سرخی 🥀روز چهارم «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
ا༻⃘⃕࿇﷽༻⃘⃕❀ا ﴿اُستـــٰاد شـــوشتـــر؎( رہ)‌⇨﴾ : در أیـــّام مُحـــرم سَـــعےکـُــنید کـــسـٰــانے کہ،⇩⇩⇩ کٰار؎ بـــا« امـــٰام حُسیـــن ﷺنـــدٰارنـــد» رٰا ↶بہ جلسٰـــات حُسیـــنے دعـــوت کــُـنید↷ ⇠انشـٰــاءالله« امـــآم حُسیـــن ﷺ𔘓⇉» ↲↲أز آنهـــٰا دستگـــیر؎خـــوٰاهـــد کــَـرد .↳❍ «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
داروخانه معنوی
🌺 #رمان #ازجهنم_تابهشت 🌺قسمت ۲ آهنگ قشنگی بود.بدجور باهاش انس گرفته بودم. یه دفعه صدای در ماشین ا
🌺 🌺قسمت ۳ داشتم میمردم از گرما،اومدم شروع کنم به غر زدن که امیرعلی با لبخند برگشت سمتم _خواهر گلم تو پله برقیا چادرت رو جمع کن حواست باشه. بعدم سرعتشو کم کرد و وقتی من بهش رسیدم دستمو گرفت. الهی من قربون داداشم بشم که انقدر مهربونه. کلا خانواده من از این جماعت مذهبیون راهشون جدا بود از نظر اخلاقی. _ابجی خانم شما باید با مامان بری اینجارو. همراه مامان شدم. رفتم به سمت یه حالت چادر مانند پارچه سرمه ایش,که به سیاهی میزد رو کنار زد و وارد شد. منم گیج و منگ دنبالش رفتم. وقتی تو صف بودیم فهمیدم اینجا کیفارو میگردن.وقتی جلو رفتم و به خانمی که رو صندلی بود رسیدم بهم لبخند زد و گفت: _عزیزم میشه گوشیتو روشن کنی؟ منم گیج روشن کردم.بعد هم یه دستمال به سمتم گرفت وبا لبخند گفت _لطفا آرایشتو پاک کن خانمی. اومدم بگم چرا که مامان از پشت اومد گفت _چشم و منو هل داد به سمت بیرون. منم همینجوری مثله بچه اردک دنبالش راه افتادم با این که میدونستم الان اگه غر بزنم امیرعلی و مامان اینا ناراحت میشن ولی دیگه اعصابم داشت خرد میشد، تقریبا بالای پله برقی بودیم که اومدم لب باز کنم که دوباره چشمم به همون گنبد طلا افتاد و لب گزیدم.این صحن و سرا چی داشت که منو اینجوری,مجذوب خودش کرده بود؟ هی خدا.بیخیال غر زدن شدم و چشم دوختم به اون گنبد طلایی بزرگ. صدای عمو تو گوشم پیچید: «بابات اینا بیکارن پا میشن میرن مشهدا. که چی اخه؟مثلا حالا شاید شاید یکی دو سه هزار سال پیش فوت کرده اونجا خاکش کردن رفته دیگه حالا که چی هی پاشن برن اونجا که مثلا حاجت بگیرن چه مسخره و بعدش صدای قهقش.» حالا من یکم درگیر بودم بین آرامشی که داشتم و حرفای عمو....شاید تغییرات من از اول به خاطر این بود که بابا برای عمواحترام خاصی قائل بود و وقتی عمو میخواست منو ببره پیش خودش مانعش نمیشد هر چند ناراضی بود. صدایی منو از افکار خودم بیرون اورد : _دخترم ، دخترم. _بله؟ _لطف میکنید کمی اون طرف تر بایستید وسط راه وایستادید. برگشتم پشت سرمو نگاه کردم دیدم جلوی پله برقی وایسادم....پس مامان اینا کوشن؟ چشم گردوندم اون اطراف دیدم همشون یکم اون طرف تر تو حس و حال خودشونن. ببخشیدی گفتم و به سمتشون رفتم. هووووف چقدر گرم بود این چادر هم که دیگه شده بود قوض بالا قوض. ادامه دارد... نویسنده؛ ح سادات کاظمی . «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
داروخانه معنوی
🌺 #رمان #ازجهنم_تابهشت 🌺قسمت ۳ داشتم میمردم از گرما،اومدم شروع کنم به غر زدن که امیرعلی با لبخند
🌺 🌺قسمت ۴ اه اه چیه بر میدارن خودشون رو بقچه بیچ میکنن که چی اخه...رفتم سمت مامان و بابا.امیرعلی پیششون نبود. دیدم روبه روی یه بنر وایسادن و دارن میخوننش. یه زیارت نامه بود فکر کنم . _مامان.امیرعلی کو؟ مامان که خوندنش تموم شد برگشت سمت من و با همون لبخند مخصوص خودش گفت _داداشت عادت داره وقتی میاد اینجا کلا از ما جدا میشه خودش تنها میره. ولی الان گفت میره سریع تا قبل از نماز یه زیارت میکنه و میاد که پیش هم باشید. هی من میگم این داداشم زیادی خوبه میگین نه(البته کسی جرات نداره بگه نه). مامان بابا راه افتادن و منم دنبالشون. از چند تا محوطه که ظاهرا اسمش صحن بود گذشتیم و رسیدیم به.... دیگه کاملا زبونم بند اومد.وای چقدر اینجا نورانی و قشنگ بود. درسته 11 سال پیش اومده بودم اما هیچی از اینجا یادم نمیومد. یه دفعه دستم توسط یکی کشیده شد و مصادف شد با جیغ کشیدن من. مامان_ عه چته؟ سر راه وایسادی کشیدمت اینور. بیخیال سکته کردنم شدم و با لرزشی که نه تنها تو صدام بود بلکه تو دلمم بود گفتم: _ مامان اون که شبیه پنجرس اون گوشه چیه؟ اون که اون وسطه چیه؟ مامان _اون پنجره فولاده همون جایی که باعث حاجت گرفتن خیلیا شده از جمله خود من. اون چیزی هم که اون وسطه سقا خونس. غوغایی تو دلم به پا شده بود.یه آرامش خاصی داشتم.بی توجه به مامان که داشت صدام میکرد به سمت همون پنجره مانند که الان فهمیده بودم اسمش پنجره فولاده رفتم. خیلی شلوغ بود.به زور خودمو به جلو کشوندم جوری که قشنگ چسبیده بودم بهش. سرم رو بهش تکیه دادم و ناخداگاه با سیل اشکام رو به رو شدم.نمیدونم دلیلش چیه ولی حس خوبی داشتم. احساس سبک بودن.نفهمیدم که چی شد اما احساس کردم یکی اینجاست که منتظره تا حرفامو بشنوه . یکی که میتونه آرامشی باشه برای دل خسته من. شروع کردم گفتم ..... هرچی که بود و نبود.از تک‌تک لحظه‌های زندگیم. از همه چی،از همه جا. چیزایی که تا الان به هیچ کس نگفته بودم چون نمیخواستم غرورمو بشکنم اما انگار اون نیرویی که منو وادار به درد و دل میکرد چیزی به اسم غرور براش معنی نداشت. ادامه دارد.... نویسنده؛ ح سادات کاظمی . «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌙🌔 💠آیت الله فاطمی نیا: 🔸 به نماز شب عادت کنیم، از آثارش قوی شدن، شاداب شدن است، حال و لذت انبیاء است، صحبت کردن با خداست. در نماز شب تو هستی و زمین، آسمان و خدا، این حالات انبیاء است. از آثار یکسره خوابیدن کسل شدن است. 🔸پیامبر اکرم صلى الله عليه و آله ‌می فرمایند : یا علی نماز شب بخوان که ۱۰ خصلت دارد، یکی اش تندرستی است. بندگان خدا شب کم می خوابند و سحرگاهان را استغفار می کنند. «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
28.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
زمینه (عمو حسین؛ مرا ببخش!) 🎥 مراسم عزاداری شب پنجم ماه 🎙 🏷 «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا