ا༻⃘⃕࿇﷽༻⃘⃕❀ا
آنــچِہ بـــــرٰا؎ حَقیـــــر،
أمـــــر؎ أست یَقیـــــنے...
آنـــــکہ طِفـــــل«حَضـــــرت عـــــلّےأصغـــــرﷺ»
بہ اراده و اختیــٰـــار خُـــــود
شهـــــآدت را بــــَـرگــزیــد
و دربـــــرٰابـــــر نـــــدٰا؎ پــِـــدر
لَـــــبیک گــُـــفت...
•عـــّــلامہ طهـــــرٰانے•
#امام_حسین ❤️
#علی_اصغر
#سخن_بزرگان
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
حاج سید مجید بنی فاطمه4_5823306888313309884.mp3
زمان:
حجم:
12.5M
🎧 #مداحی | لالا لالا گل پونه
🎙حاج سید مجید بنی فاطمه
شب هفتم #محرم #امام_حسین🥀
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
استاد علیرضا پناهیان1404.04.11-Panahian-ImamSadeghUni-FarhangeJahadVaNaghsheyeRaheMoghavemat-07-32k.mp3
زمان:
حجم:
14.7M
#امام_حسین #وعده_صادق
🚨 فوقالعاده مهم | سخنرانی کلیدی استاد پناهیان در مورد مهمترین سؤال این روزهای مردم
➖آیا ما در این جنگ پیروز خواهیم شد یا شکست میخوریم؟
➖آقا ما قدرت پیروز شدن و امکانات لازم برای این نبرد را داریم؟
➖آیا تعداد موشکهایمان کافی نیست و پدافندمان کار میکند؟
➖آیا آمریکا دوباره به ایران حمله خواهد کرد یا خیر؟
➖آیا این بازسازی صهیونیستها برای حملۀ دوباره است؟
➖آیا در نبرد بعدی باید هر چه داریم رو کنیم یا فقط دفع حمله کنیم؟
➖آیا اگر وعدۀ صادق ۳ زودتر انجام شده بود، جلوی این حمله گرفته نمیشد؟
➖آیا میشود جلوی حملۀ بعدی را گرفت؟
➖وظیفۀ شخصی من و شما در این نبرد چیست؟
🚩 هیئت میثاق با شهدا، دانشگاه امام صادق(ع) - جلسۀ هفتم - ۱۴۰۴.۰۴.۱۱
#استاد_پناهیان
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
🌺 #رمان #ازجهنم_تابهشت 🌺قسمت ۸ الان یه هفته از سفر مشهد میگذره.امیرعلی که از همون روز اول که برگش
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
داروخانه معنوی
🌺 #رمان #ازجهنم_تابهشت 🌺قسمت ۸ الان یه هفته از سفر مشهد میگذره.امیرعلی که از همون روز اول که برگش
🌺 #رمان #ازجهنم_تابهشت
🌺قسمت ۹
وای داشتم ازخوشحالی میمردم..اخ جووووون داشتم میرفتم پیش خواهر همون دوست صمیمیم.
_ مامان.چادر بردارم؟
مامان_ اره دیگه مگه نمیگی میخوای بری حرم؟
_ ای بابااااا
مامان_ انقدر غر نزن .برووووو
چادرمو برداشتم گذاشتم تو کیفم.بلندترین مانتوم که تا روی زانو بود رو برداشتم یه مانتوی سفید با ساپورت و شال مشکی .
مامان _تانیااااا
_ بله؟؟؟
مامان_ بیا تلفن...امیرعلیه.
_ اخ جووووون.اومدم
با حالت دو از اتاق زدم بیرون.
_ سلاااااااام داداش بی معرفت خودم.
امیرعلی_سلام خواهر خانم خودم. من بی معرفتم انصافا ؟
_ نه بابا دقیقا به اندازه موهای سر حسن کچل معرفت داری داداشی. کجایی حالا؟
امیرعلی_خونه اقا شجاع.شنیدم که دارید تشریف میبرید زیارت بانو؟
_ بلی بلی.خبرا زود میرسه ها.کلاغ داری؟؟؟
امیرعلی_ بلی بلی. ابجی من الان کار دارم بازم زنگ میزنم. فعلا....
_ باشه بی معرفت. بای
امیرعلی_ یاحق...
.
.
مامان _ مطمئنی میتونی بری خودت؟
_ آره مامان جان بچه که نیستم.میپرسم میرم. بابای.
بابا_ مواظب خودت باش.خداحافظت.
روبه روی حرم وایسادم.سلام کردم و وارد شدم....
ادامه دارد....
نویسنده؛ ح سادات کاظمی
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد.
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
🌺 #رمان #ازجهنم_تابهشت 🌺قسمت ۹ وای داشتم ازخوشحالی میمردم..اخ جووووون داشتم میرفتم پیش خواهر همو
🌺 #رمان #ازجهنم_تابهشت
🌺قسمت ۱۰
با اینکه اصلا از دخترای محجبه و مذهبی خوشم نمیومد، ولی باهاش دست دادم و گفتم:
_ اخی.خوبی؟
فاطمه_ مرسی عزیزم. توخوبی؟
یه دفعه یه نفر صداش کرد فاطمه خانم. بدو رفتن... فاطمه خطاب به من
_ عزیزم ببخشید,من باید برم. قابل دونستی با مامانت بیا اونجا.
_ باشه اگه شد.
_ خدانگهدارت
_ بای
فاطمه رفت..و منم دوباره رفتم تو فکر.چه دختر خوبی بود با دختر محجبه هایی که تا حالا دیده بودم خیلی فرق داشت. همه دخترای باحجاب اطراف من فوق العاده مغرور بودن و فکر میکردن چون یه تیکه پارچه مشکی انداختن روسرشون خیلی خوبن و از بقیه برترن. اما تو همین برخورد خیلی کوتاه احساس کردم فاطمه با بقیشون فرق داره، و با اینکه میدونست خصوصیات اخلاقی و اعتقادی من چجوریه اما خیلی خوب برخورد کرد.
البته من این برخورد رو از خادامین حرم امام رضا هم دیده بودم و همون باعث شده بود نظرم کمی نسبت به افراد مذهبی و خانمای محجبه تغییر کنه.
کلا اون سفر مشهد و حالا هم دیدار فاطمه همه حرفای عمو رو خنثی و معادلات ذهنی من رو بهم ریخته بود.
با صدای زنگ موبایل به خودم اومدم.
_ جانم مامان؟
مامان_حانیه جان. زهراسادات اینا متوجه شدن که تو اومدی و حرمی الان دارن میان دنبالت که بیارنت اینجا.
_ وای مامان.نه....من الان حوصله ندارم بعدشم من فقط به خاطر حرم اومدم. نمیام.
مامان_ مامان جان درست نیست. اونا الان راه افتادن من فقط زنگ زدم خبر بدم. بعدشم شب احتمالا میمونیم.تو بیا بعد شب دوباره میریم.
_ وای مامان از دست شماها....باشه...اه.
بای
مامان _خداحافظ
زهراسادات دختر پسرعمه بابا بود که الان هم به خاطر سالگرد پدر بزرگش مامان اینا اومده بودن. .
همونجور که تو دلم غر میزدم از حرم اومدم بیرون.چادرم رو مچاله کردم تو کیفم هدم رو در اوردم شالم رو کشیدم عقب .
با صدای دختری که گفت
_" حانیه سادات"
برگشتم و نگاش کردم.ای خدا تاالان بابت حانیه صدا کردن خانواده حرص میخوردم الان سادات هم اضافه شد.
اون دختره_ حانیه ای دیگه؟
_ اره
اره گفتن من مصادف شد با پرش اون تو بغلم. واه این چرا اینجوری کرد.البته حق داره. تا جایی که یادمه من و زهراسادات و ملیکا خواهرش خیلی صمیمی بودیم و حالا بعد از 6.7 سال جدایی حق داشت.
ذهنم پر کشید پیش فاطمه.با فاطمه هم خیلی صمیمی بودیم. برام جالب بود که دقیقا همین الان که این همه با خودم و افکارم درگیرم، باید دوستای صمیمی قدیمی و مذهبیم رو ببینم.....
ادامه دارد....
نویسنده؛ ح سادات کاظمی
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد.
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
2.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ا༻⃘⃕࿇﷽༻⃘⃕❀ا
#استوری
یـــک¹ طَـــرف «أکـــبرﷺ𔘓» ⇩⇩⇩
⇦⇦بہ میـــدٰان ؛
«یـــک¹ طَـــرف بـــٰابــٰـا پـــریشـــآن...»
↲↲جـــوانـــٰان بـــنےهـــٰاشـــم بيـٰــائيـــد،
❍↲⃝ «عـــلّےﷺ𑁍» رٰا
۔۔۔۔بــَـر در خِیـــمہ رســٰـانیـــد...➩
#امام_حسین
#حضرت_علی_اکبر
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2