eitaa logo
داروخانه معنوی
8.5هزار دنبال‌کننده
11.4هزار عکس
5.8هزار ویدیو
225 فایل
کانال داروخانه معنوی مذهبی ؛ دعا؛ تشرفات و احکام لینک کانال در ایتا eitaa.com/Manavi_2 ارتباط با مدیر 👇 @Ya_zahra_5955 #کپی_حلال تبادل وتبلیغ @Ya_zahra_5955
مشاهده در ایتا
دانلود
ا༻⃘⃕࿇﷽༻⃘⃕❀ا _دَر رزمـــــگٰاه ؏ــِـشق ⇩⇩⇩ ⇦نَہ فَـــــرق پـــِــسر شِکـــــست۔۔۔ گـــــویے دُرست، ⇇ شیـــــشہ عُمـــــر پــِـــدر شِکـــــست!!! ↳❍↲پـــُــشتے کہ جُـــــز ، مقٰابـــــل یکتـــٰــا دو² تـــٰــا نشـــــد➛ پـــُــشت ⇠«حُسیـــــنﷺ𔘓» بـــــود و ╰➤ ﴿ زِدٰاغ پِســـــر شِکـــــست✿⇉﴾ «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
روح‌الله‌رحیمیان1_12573457561_5832522071359362615.mp3
زمان: حجم: 3.8M
ببین چه خاکی شده به سر ِاُم‌البنین..💔 *رحیمیان. روضه ¹³³ «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
کربلایی‌حسین‌ستوده4_5908931429340813108.mp3
زمان: حجم: 8.5M
_چقدر اسم قشنگت گریه داره. . "کربلایی حسین ستوده" «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
@Maddahionlinمداحی آنلاین - خدا عشق تو رو توو دلم انداخت - کریمی.mp3
زمان: حجم: 5.3M
🏴 به شوق تو دارم حال و هوایی میاد از دل قبرم یه صدایی میگن خوش اومدی کرببلایی حاج محمود کریمی 🔊 | «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
@Theme_World.500.attheme
حجم: 206.5K
عکس پروفایل، تصویر زمینه، استیکر، تم ایتا، گیف، تکست و… «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
Meow.MeowBunny.attheme
حجم: 335.4K
عکس پروفایل، تصویر زمینه، استیکر، تم ایتا، گیف، تکست و… «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
داروخانه معنوی
🌺 #رمان #ازجهنم_تابهشت 🌺قسمت ۴۱ 🍃به روایت حانیه🍃 صدای زنگ در نشانگر اومدن مامان اینا بود. وای که
🌺 🌺قسمت ۴۲ 🍃به روایت امیرحسین🍃 _جونم داداش؟ محمدجواد_سلام. خوبی؟ _ مرسی. توخوبی؟ محمد جواد_مگه تو دکتری؟ دهع. _ نه په تو دکتری.حالا کارتو بگو میخوام برم. خوب بودن به تو نیمده پسره پرو. محمدجواد_ اوا خواهر نفرمایید. ببخشید مصدع اوقاتتون شدم خواستم عرض کنم خدمتتون که..... خب.... میگفتم که.... _جواد بگو الان کلاس شروع میشه. محمدجواد_دانشگاه بدون من خوش میگذره؟ _ عالی.کارتو میگی یا قطع کنم. محمد جواد_ خیلی خب بابا. راهیان هستی دیگه؟ _ وای معلومه که اره.از خدامه.کی؟ محمدجواد_ خیر سرت خادمیا.خجالت بکش. پنج شنبه حرکته. _ اوه اوه استاد اومد فعلا..... بهترین خبر برای من، همین رفتن به راهیان بود، البته اگه بابا مثله تابستون بهانه نیاره و مانع رفتنم نشه. . . تنها چیزی که میتونست خستگی 8 ساعت کلاس پشت سر هم رو از بین ببره، صدای سرشار از محبت مامان بود. مامان_کیه؟ _بازکن مامان جان. مامان_خوش اومدی عزیزم. . . بابا_همین که گفتم نه نه نه....اونجا امنیت نداره _ ممنون که منو بچه 5 ساله فرض کردید پدر جان.سوریه رو میگید نه یه چیزی. ولی پدر من اینجا که دیگه تو کشور خودمونه. بچه که نیستم. تابستون گفتید گرمه میری حالت بد میشه دقیقا دلیلی که برای یه بچه 3. 4 ساله نهایتا قانع کنندس.الانم میگید امنیت نداره. بابا_کی؟ _ نوکرتونم به خدا. پنجشنبه بابا_خیلی خب.من که حریف تو نمیشم. _پس با اجازتون من برم خبر بدم که میرم. با ذوق دوییدم سمت اتاق. شماره محمد جواد رو گرفتم، بعد از 3 تا بوق برداشت. _ سلام محمد.ببین من میام بلاخره بابا راضی شد.فقط ساعت و روزشو اینارو بگو. راستی لازم نیست بیام برای هماهنگی. به قول تو خیر سرم خادمم. راستی خاک تو سرت که زودتر به من نگفتی. بیچاره کسی که قراره زن تو بشه. همه کارات سربه زنگاس. اون طرف خط_سلام مادر.نفس بکش.من مادر محمد جوادم. واقعا هم بیچاره زنش _ای وای سلام حاج خانوم.شرمنده من فکر فکر کردم که... چیزه.... یعنی.... حاج خانوم _اشکال نداره مادر. محمد جواد خواب بود من گوشیشو برداشتم. _ بازم شرمنده.ببخشید بدموقع مزاحم شدم. یاعلی حاج خانوم _دشمنت شرمنده. علی یارت مادر. وای ابروم رفت .خب شد نخندیدم ضایع بشم... . _ جواد به خدا یه بار دیگه کله سحر زنگ بزنی به منا میکشمت.. محمدجواد _ که خاک تو سرم اره؟بیچاره زنم اره؟ _ عه. راستی یکی طلبم.ابروم رفت. محمدجواد_ مگه داشتی؟ _ نه په تو داشتی؟ محمدجواد_شنیدم که اومدنی شدی. _ اره بابا اجازه رو صادر کرد. محمدجواد_ خب پس پاشو بیا مسجد که حاج آقا حسابی کارت داره. _ الان مسجدی؟ محمدجواد_ بله.مجبورم جور نیومدنای تورو هم بکشم. _ کله سحر مسجد چیکار میکنی؟ محمدجواد_ تو شهر ما ساعت 10 کله سحر نیست.شهر شما رو نمیدونم. _ خب حالا. باش.من 11 اونجام محمدجواد_ خسته نشی یه وقت _ نگران نباش.خدانگهدار مزاحم نشو محمدجواد_ روتو برم هی. خداحافظت. خدایا این دوست خل منو شفا نده خواهشا. مامان_ امیرحسین.نمیخوای پاشی؟ _ بیدارم مامان. مامان_ خب بیا صبحانه. _ مامان نمیخورم مرسی باید برم مسجد. . . _سلام حاج آقا حاج آقا_علیک سلام. یه وقت نیای مسجدا بابا جان. _ اوخ. ببخشید. یه مقدار درگیر دانشگاه بودم. حاج آقا_بله از محمد جواد جویای احوالت هستم. راهیان نور میای دیگه؟ _ بله حاج آقا. حاج آقا _خب شما مسئول اتوبوسایی. چک کردن اعضا و اینا. حدود 7.8 تا اتوبوس میشه با حسینیه ها و بچه‌های موسسه. _ بله چشم حاج آقا. پارسال هم مسئول اتوبوسا بودم. خیالتون راحت. فقط لیستا رو .... حاج آقا _همون روز حرکت میدم که ثابت شده باشن دیگه. _ پس فردا حرکته دیگه؟ حاج آقا _بله. ,,,,,اینجا چقدر با همه جا فرق می‌کند اینجا شلمچه نیست که...دنیای دیگری‌س,,,,, ادامه دارد..... نویسنده؛ ح سادات کاظمی «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
داروخانه معنوی
🌺 #رمان #ازجهنم_تابهشت 🌺قسمت ۴۲ 🍃به روایت امیرحسین🍃 _جونم داداش؟ محمدجواد_سلام. خوبی؟ _ مرسی. ت
🌺 🌺قسمت ۴۳ چشمام رو چند بار باز و بسته میکنم ، بیدار شدن برای من زجرآورترین کار ممکنه.با یاد آوری ساعت 9 با فاطمه قرار دارم آروم و بی حوصله نگام رو سمت ساعت سوق میدم ، با دیدن عقربه کوچیکه ساعت که 8 و عقربه بزرگش که 10 رو نشون میده سریع مثله برق گرفته ها از جا میپرم. _ مامان. ماااامان. مامان_ به جای داد زدن بیا اینجا ببینم چی میگی. _ نمیییخواد دیرم شده. هیچی. سریع مانتو سفید و شلوار و شال مشکیم رو با لباس های توخونه ایم عوض میکنم و از دم در با مامان خداحافظی سرسری میکنم و سریع از خونه بیرون میرم. همزمان با بسته شدن در حیاط ، صدای زنگ موبایل بهم میگه که باید خودم رو برای هر طوفانی از سوی فاطمه آماده کنم، هرچند هیچوقت عصبانیتش رو ندیدم اما تو این چند ماه به خوبی متوجه شدم که روی وقتشناسی فوق العاده حساسه . _ فاطمه به خدا خواب موندم ببخشید الان میام اصلا غلط کردم. فاطمه _ سلام منم خوبم. نفس بکش دختر. زنگ زدم بگم که سر کوچتون وایسی من با بابا داریم میام دنبالت. بهترین خبر ؛ اونم صبحه اول وقت که عزا گرفته بودم برای اینکه چجوری باید این چندتا کوچه رو پیاده برم تا به تاکسی برسم؛ بود. _ الهی فدای خودت و بابات. حله اومدم. سریع با دو خودمو رسوندم سر کوچه. سریع در ماشینو باز کردم و سوار شدم. _ سلام. ببخشید دیر شد. بابای فاطمه_ سلام دخترم همین الان رسیدیم. فاطمه_ و علیکم السلام بر تو جواب سلاماشون یه لبخند بود و بعدش هم یه خواب 10 دقیقه ای. . . _ مرسی عمو. خداحافظ بابای فاطمه_ خدانگهدارتون . فاطمه به محض رفتن باباش محکم زد رو شونم و باذوق گفت _حدس بزن چی شده؟ _عه چته؟ چمدونم چی شده. فاطمه_میخوان ببرنمون راهیان نور. _ واااات؟ فاطمه_ وووووی حانیه ساعت 9/5 کلاست شروع نشده مگه؟ _ ای وای. بدو پله های موسسه رو دوتا یکی کردیم تا رسیدیم به دفتر. _ سلام خسته نباشید. مسئول ثبت نام خانم عظیمی یه خانم فوق العاده بدحجاب بود که بادیدن فاطمه حالت چهرشو تغییر داد و گفت _ کاری دارید؟ از این طرز برخوردش که کاملا از نگاهی که به فاطمه انداخت معلوم بود به خاطر چادری بودنه اونه اصلا خوشم نیمد. من هم لحنم رو تند تر از اون کردم و جواب دادم. _ برای ثبت نام اومدن. خانم عظیمی_ ایشون؟ و بعد با حالت بدی به فاطمه اشاره کرد. _ بله. ایرادی داره. خانم عظیمی_نه ولی شما که نیاز به زبان یاد گرفتن نداری. فاطمه_ ببخشید چرا ؟ خانم عظیمی_ هه. هیچی. بشین اونجا برات برگه تعیین سطح بیارم. فاطمه آروم خطاب به من گفت _میخوای تو برو سرکلاست. _ نه نمیخواد. خانم عظیمی_هی دخترخانم. بیا بگیر اینو. _ فاطمه هستش. خانم عظیمی_حالا هرچی. رفتم جلو و برگه رو از دستش گرفتم. برگه رو دادم فاطمه تا بشینه رو صندلی داخل دفتر و منتظر بمونه و خودمم رفتم تو سالن منتظرش بمونم. بعد از ده دقیقه اومد بیرون . _چی شد؟ فاطمه_تو چرا نرفتی؟ _چی شد؟ فاطمه_گفت ده دقیقه دیگه بیا بگیر نتیجشو. _ باش. پس بیا بریم بشینیم رو صندلی های تو حیاط. فاطمه_ بیا برو سرکلاست خب. _ بیا بریم بابا. فاطمه_ عه. بی توجه به اعتراض فاطمه به سمت حیاط راه افتادم. اونم که دید حریفم نمیشه دنبالم اومد. _ خب تعریف کن ببینم راهیان نور چیه؟ فاطمه_ همون جایی که شهدای دفاع مقدس شهید شدن. خیلی حس و حال خوبی داره اصلا اونجا از زمین نیست . باید تجربش کنی. _ الان ؟ تو این سرما؟ بیخیال فاطمه_ضد حال نباش دیگه. به خدا پشیمون نمیشی. _ کی؟ فاطمه_ پنجشنبه؟ _ همین هفته؟ فاطمه_ اره _ اونوقت تو الان داری به من میگی ؟ جمعه امتحان پایان ترم زبان دارم. ادامه دارد..... نویسنده ؛ ح سادات کاظمی «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2