مناجات با امام حسین (ع), محرمنماهنگ اصحاب الحسین.mp3
زمان:
حجم:
4.7M
🎙 سید_مجید_بنی_فاطمه
من ماهم
و اصحابم ستاره های آسمونن
#محرم #امام_حسین ع
#مداحی
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
وحید شکرینماهنگ کم آوردم.mp3
زمان:
حجم:
3.3M
🎙 وحید_شکری
باشہ کربلا
چہ گناهے داره اونے کہ باشہ کربلا
زندگیم بدون تو از هم میپاشہ کربلا
#اربعین
#امام_حسین ع
#مداحی
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
سید رضا نریمانینماهنگ حسین مظلومای دنیا.mp3
زمان:
حجم:
4.3M
🎙 سید_رضا_نریمانی
تو حسینﷺ بغض ها؎ بی هوایے
تو حسین ﷺگریه ها؎ بیصدایے
تو حسینﷺ زخم ها؎ رو سپید؎
تو حسینﷺ قلب ها؎ پر امید؎
#محرم
#امام_حسین
#مداحی
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
ا༻⃘⃕࿇﷽༻⃘⃕❀ا
أز يَـــقينيـــٰات بــَـنـــده ايـــن أســـت كہ⇩⇩⇩
⇦ أگـــر خـُــــدٰا؎ متعّـــــال،
مےخـــوٰاســـت۔۔۔
↲↲ بـــــٰا عــَـــدلـــش بـــا مـَــــردم،
⇦⇦ بـــرخُـــورد كـُــنـــد،
﴿امـــــآم حُسيـــــنﷺ𔘓﴾
◇◇ رٰا خــَـلــق نـــمےكــَـرد..!
«۔۔آیــّتﷲآقـــآمــُـرتـــضےتـهـــرٰانــے✿۔۔»
#امام_حسین
#سخن_بزرگان
#کلام_بزرگان
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
🌺 #رمان #ازجهنم_تابهشت 🌺قسمت ۴۳ چشمام رو چند بار باز و بسته میکنم ، بیدار شدن برای من زجرآورترین
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
داروخانه معنوی
🌺 #رمان #ازجهنم_تابهشت 🌺قسمت ۴۳ چشمام رو چند بار باز و بسته میکنم ، بیدار شدن برای من زجرآورترین
🌺 #رمان #ازجهنم_تابهشت
🌺قسمت ۴۴
_عه امیر نرو دیگه
امیرعلی _خب تو هم بیا
_امتحان دارما
امیرعلی_خب نیا
_ مرسی از راهنماییتون
امیرعلی_ خواهش
_ عه. مسخره. نرو دیگه
امیرعلی _خواهری میزاری وسایلامو جمع کنم؟
_ اه. برو برو .
امیرعلی_ رفتن و نرفتن من چه فرقی میکنه برای تو؟
_ نمیدونم. خو حسودیم میشه
امیرعلی_ موفق باشی
با حرص از اتاق اومدم بیرون.دلم میخواست هرجور شده برم. رفتم سراغ مامان.
_ مامانی. میشه من امتحان ندم؟
مامان_ خود دانی. میخوای دوباره بشینی ترم تکراری بخونی؟
_ نه.نمیدونم. ای بابا.
مامان _ راستی عمو و زن عموی جدیدتون یکی دوماه دیگه تشریف میارن ایران.
_ چییییییی؟
مامان_ عه کر شدم. دارن میان ایران.
_ برای زندگی؟
مامان_ نخیر. برای.....
یه دفعه مامان زد زیر گریه. رفتم جلو و بغلش کردم.
_ عه مامان چی شد؟
مامان_ تو که نمیخوای باهاشون بری؟
_ واه. مامان کجا برم؟
مامان_ والا چمدونم تو که همیشه از ایران متنفر بودی گفتم شاید بخوای بری
_ نه قربونت برم کجا برم. تازه دارم واقعیت هارو میفهمم .
امیرعلی_مادر و دختر خوب با هم خلوت کردن.
_ تو حرف نزن
امیرعلی_ چشم. با اجازه من دیگه برم.
_ به فاطمه سلام برسون.
امیرعلی_ چیییی؟
_ چته؟ عه گفتم به فاطی سلام برسون.
امیرعلی _ مگه فاطمه خانوم هم هست؟
_ مگه لولوئه؟ اره هست
امیرعلی زود خودشو جمع و جور کرد و گفت
_نه تعجب کردم. با اجازه مامان. _خدانگهدار.
مامان_ مواظب خودت باش مادرجان. خدانگهدارت.
_ وایسا منم بیام تا مسجد با فاطمه خداحافظی کنم. البته به خاطر تو نمیاما. خوشحال نشی
امیرعلی_ وای افسردگی گرفتم اصلا.
_ لوس.
.
.
خاله مرضیه_فاطمه مواظب خودت باشیا.
فاطمه_چشم مادر من چشم.
خاله مرضیه_ به تو اعتباری نیست.
یه دفعه دست فاطمه رو گرفت کشید برد پیش امیرعلی. منم دنبالشون میرفتم و به دلسوزیای مادرانه خاله مرضیه میخندیدم .
خاله مرضیه_امیرعلی جان. یه لحظه.
امیرعلی داشت با یه پسر هم سن و سال خودش صحبت میکرد خطاب به اون پسره گفت
_امیر جان یه لحظه، ببخشید.
امیرعلی_جانم ؟
خاله مرضیه_ پسرم بی زحمت حواست به این دختره من باش.یه بلایی سر خودش نیاره.
فاطمه از اون ور داشت سرخ و سفید میشد، امیرعلی هم سرشو انداخته بود پایین. یعنی به یقین رسیدم که یه چیزی بین اینا هست.
امیرعلی_چشم خاله.
یکم هوس شیطنت کردم
_ فاطمه چرا این رنگی شدی؟
یه دفعه فاطمه سرشو اورد بالا و گفت
_چی؟ ها؟
امیرعلی هم یه لحظه سرشو اورد بالا و بعد سریع انداخت پایین.
_ هیچی. امیر داداش نری تو زمین.
یه دفعه امیرعلی سرشو اورد بالا و با حرص به من نگاه کرد. منم بیخیال شونمو انداختم بالا. خاله مرضیه هم که فقط نظاره گر بود و هیچ عکس العملی نشون نمیداد.
_ خب دیگه حسابی از حضورم مستفیض شدید من برم دیگه.
امیرعلی_ مواظب خودت باش.
_ همچنین.
بعدهم فاطمه رو بغل کردم و خداحافظی کردیم. خاله مرضیه هم وایساد تا برن بعد بره خونه.
تا سر خیابون مسجد پیاده رفتم و بعد سوار یه تاکسی شدم. تو راه همه فکرم به این بود که چرا عمو میخواد بیاد اینجا. از یه طرف دلتنگش بودم و از یه طرف نگران. شاید به خاطر سرزنشی که منتظر بودم به خاطر تغییراتم بشم و یا شاید.....
ادامه دارد...
نویسنده؛ ح سادات کاظمی
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد .
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
🌺 #رمان #ازجهنم_تابهشت 🌺قسمت ۴۴ _عه امیر نرو دیگه امیرعلی _خب تو هم بیا _امتحان دارما امیرعلی_خب
🌺 #رمان #ازجهنم_تابهشت
🌺قسمت ۴۵
🍃به روایت امیرحسین🍃
_ حاج آقا ببخشید. لیست آمادس؟
حاج آقا_اره پسرم بیا. اینم لیست. یه لحظه فقط بیا.
دنبال حاج اقا رفتم.رفت پیش یه پسر 24.5 ساله و منم همراهش رفتم کنارش وایسادم.
حاج آقا_امیرعلی جان
اون آقا پسر که الان فهمیدم اسمش امیرعلی_جانم حاج اقا.
_ سلام
امیرعلی_ سلام
حاج آقاخطاب به من با اشاره به امیرعلی گفت
_امیرحسین جان این اقا امیر مسئول مسجد و هیئت ثارالله هستن اگه مشکلی پیش اومد از ایشون بپرس.
بعد خطاب به امیرعلی گفت
_امیرحسین جانم مسئول اتوبوسا هستن، لیستارو با ایشون هماهنگ کنید.
آقای منتظری _حاج آقا ببخشید میشه یه لحظه تشریف بیارید؟
حاج آقا_ببخشید بچه ها یه لحظه.
امیرعلی چهره مهربونی داشت که تو همون دید اول هم به دل مینشست با رفتن حاج آقا یکم باهم احوال پرسی کردیم و بعد هم لیستارو بهم داد و رفت. منم رفتم دنبال برداشتن وسایل و بنرا.
.
.
بلاخره بعد یه ساعت راه افتادیم.پیش به سوی منزلگه عشق..بعد از اینکه همه اتوبوسا رو چک کردم و گفتم که کجا باید وایسن. رفتم تو اتوبوس خودمون و پیش محمد جواد نشستم. این سری مسئولیتی نداشت و باخیال راحت کتاب رو گرفته بود جلوی صورتشو داشت میخوند.
_محمد جواد اون کتابه رو جمع کن کارت دارم
محمد جواد _....
_ با توام
محمد جواد _....
یه دفعه زدم به پهلوش که کتاب از دستش افتاد و فهمیدم آقا خوابه.منم که منتظر فرصت برای جبران آفات
سریع هنذفری گذاشتم تو گوشیم و بعد آروم گذاشتم تو گوش محمد جواد، بعد هم کلیپی که مربوط به شهدا بود و اولش با صدای بمب و شلیک گلوله بود رو پلی کردم.
پلی کردن من همانا و پریدن محمد جواد و فریاد یا فاطمه الزهرا همانا.
به محض اینکه ویدیو پلی شد محمدجواد گفت
_یا فاطمه الزهرا جنگ شده...
و بعد از جاش پرید، به محض بلند شدنش سرش محکم خورد به پنجره اتوبوس که نیمه باز بود.
منم که اون جا ترکیده بودم از خنده در حدی که اشکم در اومده بود. بقیه بچه ها هم اولش با گنگی نگاش کردن ولی بعدش یه دفعه کل اتوبوس از خنده منفجر شد و محمد جواد هم با یه دستش سرشو میمالید و گیج و گنگ به ماها نگاه میکرد، بعد از چند دقیقه که بچه ها ساکت شدن دوباره گفت
_چرا میخندید پس داعش کو ؟
با جمله "داعش کو " دوباره اتوبوس رفت رو هوا. 😂😂😂
_ داداش بشین بشین ادامه کتابتو بخون تا بچه ها از خنده ترکیدن
محمد جوادم که اصلا خبر نداشت چی به چیه نشست و کتابو گرفت دستش.
_ حالا در مورد چی هست؟
محمد جواد_ چی؟
_ کتابتون.توهم ؟
محمد جواد _ مسخره.نخیر کتاب اسلام شناسیه .
بعد هم دوباره برای اینکه من فکر کنم داره میخونه کتابو گرفت جلو صورتش و زیر چشمی داشت به من نگاه میکرد.
منم اول بیخیالش شدم بعد یه دفعه یادم افتاد که حاج آقا گفت بهش بگم اتوبوس وایساد بره پیشش.که برگشتن من همزمان با ترکیدنم از خنده بود . یه دفعه محمد جواد کتابو اورد پایینو و گفت چته؟
_ داداش...... هههههه........کتابو..... هههه....برعکس گرفتی که😂😂
دیگه بچه کلا ترور شخصیتی شد ، کتابو بست گذاشت تو کولش و بدون اینکه جواب منو بده روشو کرد سمت پنجره و مثلا خودشو به خواب زد .
,,,به سوی منزلگه عشق,,,
ادامه دارد....
نویسنده؛ ح سادات کاظمی
#محمدجوادم_از_دست_رفت
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2