ا༻⃘⃕࿇﷽༻⃘⃕❀ا
⇇جُـــــز خـــــدٰا و جـــُــز راه خُـــــدا
بـــٰــایـــــد قَـــلـــــم بـُــــطلان⇩⇩⇩
⇦ بـــہ هَـــــرچـــہ
و هـــر کــَـــسے کـــــشیـــد..
↶فَقـــــط «خـــــدٰا و امــــٰـام زمـــــآنﷺ𔘓»↷
↲↲ ایـــــن مَسیـــــر سعــــٰـادت أســـــت۔۔
۔۔۔۔۔ و لٰاغیـــــر..! ➺
«•آیـّــتﷲوحیـــــدخُـــراســـٰــانے•✿»
#سخن_بزرگان
#کلام_بزرگان
#امام_زمان
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
ا༻⃘⃕࿇﷽༻⃘⃕❀ا
﴿پیــٰـــامـبـــرأکـــــرمﷺ 𔘓⇉﴾:
⇇هیـــــچ قَطـــــرها؎...
↲↲در نـَــــزد خُـــــدٰاونـــــد
دوســـــتدٰاشتـــــنےتـــــر أز ⇩⇩⇩
⇦قَطـــــره خـــــونـــےکِـــہ
در رٰاه خُـــــدا
◇ریـــخـــــتہ مےشَـــــود نیـــــست..! ➩
↶• وسـٰــائـــلألشیـــعهج ¹¹ص⁸•↷
#حدیث
#شهیدانه
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
🌺 #رمان #ازجهنم_تابهشت 🌺قسمت ۴۵ 🍃به روایت امیرحسین🍃 _ حاج آقا ببخشید. لیست آمادس؟ حاج آقا_اره پ
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
داروخانه معنوی
🌺 #رمان #ازجهنم_تابهشت 🌺قسمت ۴۵ 🍃به روایت امیرحسین🍃 _ حاج آقا ببخشید. لیست آمادس؟ حاج آقا_اره پ
🌺 #رمان #ازجهنم_تابهشت
🌺قسمت ۴۶
دو روز از اومدنمون میگذشت و من تقریبا با امیرعلی صمیمی شده بودم، پسر خوبی بود، حرفاش به آدم آرامش میداد دلم میخواست بیشتر باهاش صمیمی بشم چون 4 سال هم از من بزرگتر بود میتونست به عنوان دوست راهنمای خوبی برام باشه. الان دیگه میدونستم که اونم تنها آرزوش اینه که بره سوریه که پدرش اجازه نمیده و جرات بیانش رو هم پیش مادرش نداره و فعلا پشیمون شده ؛
اما من نمیتونستم، من از وقتی خبر شهادت محمد مهدی رو شنیدم بیشتر هوایی شدم.
دوست صمیمیم که رفتنش با خداحافظی پشت تلفن صورت گرفت و انقدر یه دفعه ای و سریع رفت که حتی فرصت نکردم برای آخرین بار ببینمش.
.
.
باورم نمیشد که امروز روز آخر باشه، این یه هفته انقدر زود اما شیرین و دلچسب گذشت که واقعا جدا شدن از اینجا رو برام سخت کرد،جایی که ذره ذره خاکش متبرک به خون مردهایی بود که رفتن تا مردم این خاک و بوم شب ها بدون استرس و دلهره اینکه ممکنه صبح دیگه عزیزانشون پیششون نباشن سر به بالشت نزارن، رفتن که کسی جرات نکنه چادر از سر بانوهای_سرزمینم بکشه ،رفتن و هیچ وقت برنگشتن ، رفتن و هزاران مادر ، همسر و فرزند لحظه خاکسپاری عزیزترینشون رو دیدن ، رفتن و خیلی از خانواده هنوز چشم به راه خبری از گمشدشون هستن. اینجا زمین هاش با خاک پوشیده نشدن ، با طلایی پوشیده شدن که از مردای بی ادعا اون روزا درست شده. هزاران پیکر مقدس هنوز هم زیر این خاکا بودن و میشنیدن، حرفاتو ، دردودلاتو و بابت هردعایی که میکردی آمین میگفتن به گوش آسمون ؛
و حالا دل کندن از اینجا چقدر سخت بود،
اونم برای منی که باید برمیگشتم جایی که هرچقدر هم به اعتقاداتم توهین میشد نباید لام تا کام حرف میزدم.
کنار سیم خاردارا نشستم رو زمین و سرمو گذاشتم رو زانوم و رها کردم بغضی رو که خیلی وقته با سماجت تمام من رو رها نمیکرد.
محمدجواد_امیر، دارن راه میوفتن داداش، یا خودت بیا اتوبوسا رو چک کن یا اگه حالت خوب نیست بده من لیست هارو..
بدون هیچ حرفی و حتی بالااوردن سرم، لیست هارو به طرفش گرفتم و خوشحال شدم از اینکه دوستم درکم میکرد ،الان هیچ چیز جز آرامش حضور شهدا نمیتونست حالمو خوب کنه، حضوری که من با همه وجودم حسش میکردم . گفتم و گفتم ، از همه چی ، شرح همه زندگیم رو ، زندگی که برای من محکمه و زمینی که برام حکم قفس داشت.
یه دفعه دستی روی شونم نشست ،برگشتم عقب، امیرعلی بود،
_میتونم مزاحم خلوتتون بشم
انقدرم حالم بد بود که نتونم جوابشو بدم ، اونم درک کرد و بزون هیچ حرفی نشست کنارم .
امیرعلی_ تا حالا به این فکر کردی که خیر خدا تو چی میتونه باشه؟ به این که شاید این کار خداپسندانه برای تو خیر توش نباشه. البته شایدم باشه ، ولی بدون اگه خیر باشه هروقت صلاح بدونه، حتی اگه زمین به آسمون بره، آسمون به زمین بیاد خودش تورو راهی میکنه. حالا هم با اجازه به درد و دلت برس . التماس دعا
امیرعلی رفت ولی ذهن من درگیر حرفاش شد، حرف هایی که مثل این یه هفته لبریز از آرامش بود،
چرا من هیچوقت به این فکر نکرده بودم ؟
به اینکه خواست پروردگارم چیه.
به اینکه این شاید خیری توش نباشه .
به اینکه اگه خدا بخواد حرف کسی اهمیت نداره
💛دلم پروازی میخواهد هم وزن شهادت
💖پ.ن: این قسمت شاید خیلی حالت داستانی نداشته باشه ولی راستش با دل خودم خیلی بازی کرد. فکر کنم اونایی که شلمچه نرفتن تا حالا رو حسابی هوایی کنه
ادامه دارد....
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
#نویسنده_ح_سادات_کاظمی
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
🌺 #رمان #ازجهنم_تابهشت 🌺قسمت ۴۶ دو روز از اومدنمون میگذشت و من تقریبا با امیرعلی صمیمی شده بودم،
🌺 #رمان #ازجهنم_تابهشت
🌺قسمت ۴۷
تو اتوبوس محمد جوادم خیلی حالش خوب نبودولی وقتی حال خراب منو دید هرکاری کرد که یکم بهتر بشم اما تاثیری نداشت
دیگه قضیه سوریه رو سپرده بودم به خدا ولی دل کندن از اینجا خیلی سخت بود خیلی.......
.
.
مامان_ سلام مادر. خوش اومدی .
_ سلام قربونت برم. مرسی.
پرنیان _ سلام داداش.
_ سلام خواهری. بابا کجاست؟
مامان_ کجا باشه مادر؟ سرکارش
یه لبخند نصفه نیمه تحویل مامان دادم و رفتم تو اتاق. لباسامو عوض کردم و کتابی رو که برای پرنیان گرفته بودم رو برداشتم و رفتم سمت اتاقش. چند تقه به در زدم و بعد از اجازه ورود رفتم تو. بود رو تخت و سرش تو گوشیش بود.
_سلام مجدد بر ابجی خودم.
کتابو رو میزش گذاشتم و نشستم کنارش.
پرنیان_سلام مجدد بر داداش خودم.
وقتی چشمش به کتاب افتاد با ذوق گفت _ وای اون چیه؟
_ سوغات...
با پریدن پرنیان تو بغلم حرفم نیمه تموم موند.
_لهم کردی بچه
پرنیان_ عاشقتم امیر. خوش به حال زنت. کوفتش بشه.
نمیدونم چرا ولی,ناخداگاه با این حرفش یاد اون روز دربند افتادم و این برای خودم فوق العااااااده تعجب اور بود. بیشتر از این سکوت رو جایز ندونستم....
_ اون که وظیفته خواهر
پرنیان_پرووووو.امیر نگووووو کتاب سلام بر ابراهیمه
_ هست
پرنیان_ نههههههه
_ هست
پرنیان_ واااااای وااااای عااااشششقتم داداشی
پرنیان علاقه شدیدی به شهید هادی و من به شهید مشلب داشتم. پرنیان بی معطلی رفت سمت کتاب. کتاب رو برداشت و برگشت نشست رو تخت و شروع به خوندن کرد.
_ خو بچه بذار من برم بعد بخون.
پرنیان_ خب پاشو برو پس
_ روتو برم
پرنیان_ برو داداشی.
متکا رو براشتم پرت کردم سمت پرنیان و بعد خودمم دوییدم بیرون و درو بستم که نتونه بزنه بهم.
.
داشتم نگاهی به کتابای خودم مینداختم که گوشیم زنگ خورد. با دیدن اسم محمد جواد شارژ شدم.
_ جونم داداش؟ سلام
محمدجواد _سلام بچه بسیجی. خوبی ؟
_ ار یو اوکی
محمدجواد_ هیییییین امیرحسین خان کلمات خارجی به زبان میاوری؟ واقعا که. حالا بیخیال باید بروم عجله دارم فقط خواستم عارض بشم که شب تشریف بیاورید مسجد کارتان داروم.
_ نصفشو کتابی گفتی نصفشو با لهجه . افرین این پشتکار قابل تحسینه. باشه میام. فعلا یاعلی
محمدجواد_ علی یارت کاکو.
ادامه دارد....
#نویسنده_ح_سادات_کاظمی
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
💠 نماز شب 🌙🌔
صَلاةُ اللَّيْلِ سِراجٌ لِصاحِبِها فِى ظُلْمَةِ الْقَبْرِ
نماز شب، در تاريكىِ قبر براى صاحبش چراغ است.
🎙 پيامبر اكرم صلواتاللهعلیه
📚 بحارالأنوار، جلد ۸۷، صفحه ۱۶۱
#نماز_شب_را_به_نیت_ظهور_میخوانیم
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
ا༻⃘⃕࿇﷽༻⃘⃕❀ا
□غُـــــروب قــٰـــافـــــلہ،
⇇ یـــــٰادت نمےرفـــــت
«صـــــدٰا؎ هِلـــهلـــہ یــــٰـادت نمےرفـــت»
گـــــلو و چَشـــــم و قـــلّـــــبـــت
⇠⇠ ســـــوخـــت عُمـــر؎...
◇ســـہ³ تـــیـــر حَـــرمـــلہ؛
╰─┈➤
....«یــٰـادت نـــمےرفـــت💔⇉»!!!
#شهادت_امام_سجاد
#زین_العابدین
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
979.2K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
پرودگارا🙏
به مهربانی ات قسم ا ت میدم💕
در این شب عزیز🌸🍃
فراوانی را در زندگیمان جاری کن
وجودمان را,لبریز از آرامش فرما✨🙏
آمیـــن یا رَبَّ 🙏
در این شب گرم تابستانی🌸🍃
بیایید از خدا بخواهیم از نور ✨
وگرمای عشقش💕
همه ما را سیراب کند
تا با هم قدری مهربانتر باشیم ....🙏
شبتون پُر از مهر خداوندی ✨💕
#شب_بخیر
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2