eitaa logo
داروخانه معنوی
8.5هزار دنبال‌کننده
11.3هزار عکس
5.8هزار ویدیو
224 فایل
کانال داروخانه معنوی مذهبی ؛ دعا؛ تشرفات و احکام لینک کانال در ایتا eitaa.com/Manavi_2 ارتباط با مدیر 👇 @Ya_zahra_5955 #کپی_حلال تبادل وتبلیغ @Ya_zahra_5955
مشاهده در ایتا
دانلود
داروخانه معنوی
مجموعه ویسهای 👇👇 از👈👈 رستمی فر ❤️ برای مشاهده هر قسمت، لطفا روی گزینه های آبی کلیک کنید 1)عصبانیت 2)عصبانیت 3)عصبانیت 4)عصبانیت 5)عصبانیت «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
6.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 آب دادن یه پسر بچه به عکس منتسب به امام حسین علیه‌السلام 🥺 «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
داروخانه معنوی
ا༻⃘⃕࿇﷽༻⃘⃕❀ا □شِیـــخ هیـــئـــت‌مـــون مےگـُــفـــت ؛ ۔۔۔۔گـــرچـــہ بیـــدَســـتے ؛ ⇠⇠أمــّــــا ، نیـــست !! بــٰـالا؎دســـت تــــــوُ ، ◇◇۔۔۔رو دَســـــتے ۔۔۔◇◇ «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
داروخانه معنوی
🌺 #رمان #ازجهنم_تابهشت 🌺قسمت ۴۷ تو اتوبوس محمد جوادم خیلی حالش خوب نبودولی وقتی حال خراب منو دید
🌺 🌺قسمت ۴۸ 🍃به روایت حانیه🍃 مامان_ حانیه جان. بیا این میوه ها رو بزار رو میز الان میرسن. _ اومدم ظرف میوه رو از مامان گرفتم و گذاشتم رو میز . _ مامان بهتر نبود منم برم باهاشون؟ مامان _حالا که نرفتی. الانم میرسن دیگه. این حجم دلهره و نگرانی برای من غیر قابل تحمل بود. فوق العاده میترسیدم از عکس العمل عمو نسبت به نماز,خوندن و حجابم. تو فکر بودم که تلفن زنگ خورد. _ بله؟ فاطمه_ سلااااااام خانووووووم . سال نو مبارک. _ سلام نفسسسسسم. عیدت مبااااارک. خوبی؟ فاطمه_ مرسی عزیزم توخوبی؟ _ نه فاطمه_ چرااااااا؟ _ فاطمه میترسم. میترسم از عکس العمل عمو فاطمه_ مگه راه غلط رو انتخاب کردی؟ مگه به راهی که انتخاب کردی مطمئن نیستی؟ اون باید به ترسه که یه عمر حرفای اشتباه تحویلت داده و حالا معلوم شده واقعیت چیزی که میگه نیست. _ اره. مطمئنم راهم درسته ولی عمو ناراحت میشه فاطمه_ ناراحتی اون مهم یا خدا صدای آیفون بیانگر اومدن عمو اینا بود. _ فاطمه جان شرمنده اومدن من باید برم. خیلی ممنون که زنگ زدی عزیزم. سلام برسون فاطمه_ دشمنت شرمنده . خدانگهدارت عمو بهم محرم بود، پس دلیلی نداشت حجاب داشته باشم.یه شلوار پاکتی سبز با یه تیشرت مجلسی همرنگش و برای استقبال با مامان دم در ورودی ایستادیم. امروز روز اول عید نوروز بود، همون روز اومدن عمواینا. بابا و امیرعلی رفته بودن فرودگاه دنبالشون و چون خونشون رو فروخته بودن قرار بود این چند روز بیان خونه ما. از همون لحظه ورود حس خوبی نسبت به زن عموی جدیدم یعنی طناز خانوم نداشتم دقیقا همون حسی که تو مهمونی داشتم. جالبه با این که چندماهه ایران نبوده هنوز هم با مد اینجا کاملا آشنایی داره. یه تاب خیلی کوتاه مشکی یه مانتو سفید جلو باز که تا روی زانو بود و یه ساپورت مشکی و شالی که. فقط پوششی بود برای کلیپسش. آرایشش که هم که قابل بیان نبود. خیلی گرم با من روبوسی کرد و با مامان خیلی سرد ، در حد یه غریبه اما مامان با اینکه میدونستم با زن عمو عاطفه خیلی راحت تر بود حتی با این وجود که اعتقاداتشون و عقایدشون بهم نمیخورد خیلی گرم باهاش احوالپرسی کرد و بعد هم نوبت عمو بود. زن عمو بعداز احوالپرسی با اینکه فکر کنم میدونست خانواده ما مذهبین اما شال و مانتو که چه عرض کنم بلیزش رو دراورد و داد به من که آویزون کنم و اینکارش مورد پسند هیچکدوم از ما نبود. . . عمو_ ما نمیخواستیم مزاحم شما بشیم دیگه به اصرار تانیا جون اومدیم. دیگه فردا رفع زحمت میکنیم. میدونستم عمو مشکلش مزاحمت و اینجور چیزا نیست بلکه فقط اعتقادات بابا اینا بود اصلا نمیدونم چرا ولی نماز خوندن و حجاب داشتن و کلا هر کاری که مصداق دینداری باشه اذیتش میکنه . بابا_ داداش زحمت چیه. مراحمید. مارو قابل نمیدونید؟ عمو_ هه. نه بابا این حرفا چیه؟ میترسم خم و راست نشدن ما اذیتتون کنه. و بعد با لبخند معنی داری به من و زن عمو نگاه کرد. اما بابا در جوابش گفت _ هرکس عقاید خودشو داره. عمو هم که از این خونسردی بابا جا خورده بود گفت ولی در هر صورت ما فردا میریم هتل و تانیا رو هم میبریم با خودمون. نمیدونم چرا ولی خدا خدا میکردم که بابا اجازه نده و من مجبور نشم باهاشون برم. _ خودش میدونه. ووووووووویییییی حالا من جواب عمو رو چی بدم. تو فکر بودم که صدای اذان بلند شد. امیرعلی با اجازه ای گفت و بلند شد و منم به دنبالش که عمو صدام کرد. عمو _ تانیا. تو کجا؟ _ میام الان. وضو داشتم سریع رفتم تو اتاق،درو بستم و شروع به نماز خوندن کردم. با صدای در استرس گرفتم که نکنه عمو باشه ولی بعد گفتم حتما مامانه یا شایدم امیرعلی. ادامه دارد.... «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
داروخانه معنوی
🌺 #رمان #ازجهنم_تابهشت 🌺قسمت ۴۸ 🍃به روایت حانیه🍃 مامان_ حانیه جان. بیا این میوه ها رو بزار رو م
🌺 🌺قسمت ۴۹ _السلام و علیکم و رحمة الله و بركاته وقتی سرم رو برگردونم با عمو مواجه شدم که دست به سینه دم در وایساده بود و با یه پوزخند عجیب و چهره ای که عصبانیت توش موج میزد به من زل زده بودم. وقتی دید نمازم تموم شد.اعضای صورتشو کمی جمع کرد و بعد انگار داره مورد چیز چندش آوری صحبت میکنه گفت _تو نماز میخونی ؟ نماز رو با یه غلظت خاصی گفت _ من من..... راستش....... مغزم از کار افتاده بود و نمیدونستم بايد چه جوابی بدم که براش قانع کننده باشه. عمو_ تو چی؟ اینا مجبورت کردن نه؟سریع حاضر شو سریع . درو باز کرد بره بیرون که سریع مغزم بهم فرمان داد _ نخیر. اینا مجبورم نکردن. خودم انتخاب کردم. عمو_ چی؟ خودت انتخاب کردی؟ چی میگی تو؟ _ فهمیدم همه چیزایی که میگفتید غلط بوده. همه چیش. من به وجود خدا ایمان دارم به نماز، به روزه به حجاب و هزار تا چیز دیگه. پوزخندی زد که کفریم کرد بعد هم رفت بیرون و درو محکم بست. و بعدش هم فقط صدای فریادهای عمو میومد که خطاب به مامان وبابا و امیرعلی بود. _آره این جهالت خودتونو تو مغز این بچه هم کردید ولی من نمیذارم نمیذارم اینو هم مث خودتون یه عده ادم خرافاتی کنید. باید همون موقع همراه خودم میبردمش باخودم ولی هنوزم دیر نشده آره..... بریم طناز.... و بعد سکوت مطلق و بعد ترسی که همه وجودمو گرفته بود.هنوز دیر نشده؟ میبردمش؟ اصلا چرا اینقدر اعتقادات من براش مهمه؟! یا دوستیم با..... 🔥شاید لازم باشه برگردم به دوسال پیش زمانی که فقط یه دختر ۱۷ ساله بودم..... آروم دستم رو تو دستای آرمان گذاشتم و باهاش به سمت وسط سالن رفتم.. آرمان_ خب خوشگل خانوم. بیا اینم شماره من. _مرسی آرمان_راستی فردا برنامت چیه ؟ _ اوممم. برنامه خاصی ندارم. چطور؟ آرمان_ بریم بیرون یکم بیشتر آشنا بشیم _ باشه. ساعتشو هماهنگ میکنم باهات. آرمان_ باشه خانمی. فعلا.بای. چشمک پر از نازی براش میزنم.آرمان اولین مهمونی بود که رفت همزمان با رفتنش بچه ها اومدن طرفم. سیما_خیلی........... دلارام_جبرانش میکنم برات تانیا خانوم. یه دختره دهاتی اومده برا ما شاخ میشه از حرفاشون سر در نمیاوردم.شاخ بازی؟ چه ربطی داره؟اصلا مگه من رفتم سراغش........ ادامه دارد.... «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌙🌔 🔸یکی از عوامل افزایش رزق و برکت در زندگی خواندن نماز شب است که شاید کمی سخت باشد ولی اگر تا به حال نخوانده اید حتما آن را امتحان کنید.👌 🔅صَلاةُ اللَّیل...بَرَکةٌ فِی الرزق (نماز شب رزق را افزایش می‌دهد.) 📚 ارشاد القلوب،ص۱۹۱ 🔸اگر کسی خواندن یازده رکعت نماز شب برایش سخت است می‌تواند سه رکعت پایانی این نماز را که شامل یک نماز دو رکعتی به نام «شفع» و یک نماز یک رکعتی به نام «وتر» است را بخواند تا از برکات نماز شب بهره مند گردد. 🖋حجت الاسلام رفیعی «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2