ا༻⃘⃕࿇﷽༻⃘⃕❀ا
_یِکے¹ أز قَشنگتریـــــن،
دُعـٰــــاهـــٰــایےکہ شِنیـــــدم:
□الـــٰــهے↡↡
⇠مـــُــولٰا تـــــو؎قُنـــــوتـــــشون بـــــگن:
خـُـــᰔـدایـــــٰا !
□واسہ مَـــــنِ﴿ مَهـــــد؎ﷺ𔘓⇉﴾
نـِــــگهش دٰار۔۔۔!
أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤
#امام_زمان
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
5.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خوک نباش!
بایکوت کالای رژیم کودککش صهیونی یعنی فشنگ کمتر برای کشتن کودکان
#مرگ_بر_اسرائیل
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
سلام عزیزانم امروز چهلمین روز شهادت سرداران عزیزمون هست در گروه ختم قرآنمون براشون جز خوانی گذاشتیم هر کس تمایل داره شرکت کنه
وارد گروه بشه
و اسامیشو بنویسیه تا خانم مردانی به ترتیب بهتون جز بدن
تا جمعه شب هم مهلت قرائت هست.
https://eitaa.com/joinchat/170918372C42e49e2bdb
داروخانه معنوی
🌺 #رمان #ازجهنم_تابهشت 🌺قسمت ۴۹ _السلام و علیکم و رحمة الله و بركاته وقتی سرم رو برگردونم با
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
داروخانه معنوی
🌺 #رمان #ازجهنم_تابهشت 🌺قسمت ۴۹ _السلام و علیکم و رحمة الله و بركاته وقتی سرم رو برگردونم با
🌺 #رمان #ازجهنم_تابهشت
🌺قسمت ۵۰
با مرور اون روز تنها چیز عجیب اصرار عمو به این رابطه بود شاید باید یکم برم جلوتر ....
درست یک ماه بعد. روزی که......
#خاطره_نوشت
با دیدن اسم آرمان رو گوشی بستنی رو از دهنم بیرون میکشم و رو به ترلان میگم:
_اوه.آرمانه .
ترلان_خب جواب بده دیگه. زود باش.
دکمه قرمز رو به سبز میرسونم و جواب میدم_جونم؟
آرمان_سلام عشقم. خوبی؟
_میسی نفشم. توخوفی؟
آرمان_توخوب باشی منم خوبم جیگر . تانیا من من....
_ تو چی آرمانم؟
آرمان_ من دارم برمیگردم ترکیه.
تنها چیزی که شنیدم صدای افتادن گوشی روی زمین بود و ترلان که مدام میپرسید
_ تانی چیشد؟
واقعا داشت میرفت کسی که منو عاشق خودش کرده بود ، یا شایدم عشق نبود ولی .......
تا یه هفته کارم شده بود اشک و گریه به یاد آرمانی که برای رفتنش فقط زنگ زد از عمو خداحافظی کرد.
آرمانی که بعدها فهمیدم زن داشته و ظاهرا من اسباب بازی بودم برای هوس بازی های مردونش.
یک ماه از رفتن آرمان میگذشت و من فقط شاهد حرص خوردنای عمو بودم و طعنههاش که واقعا دل میسوزوند و اولین بار بود که ازش میشنیدم و دلیل این همه حرص خوردنش رو درک نمیکردم. با اومدن آرمان پرونده دوستیم با سیما و دلارام بسته شد و با رفتنش با ترلان؛ که فهمیدم ادامه دوستیش با من فقط به خاطر نزدیکی به آرمان بوده و با رفتن آرمان همه طعنه و تیکه هاش رو انداخت و رفت.و من تنها ترسم از این بود که بابا اینا بویی از قضیه ببرن. چون در کنار همه آزادی هایی که داشتم این مورد تو خونه کاملا ممنوع بود و عمو این اطمینان رو بهم داده بود که قرار نیست کسی چیزی بفهمه
,,,,به خداحافظی تلخ تو سوگند، نشد
که تو رفتی و دلم ثانیه ای بند نشد,,,,,
ادامه دارد....
نویسنده_ح_سادات_کاظمی
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد .
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
🌺 #رمان #ازجهنم_تابهشت 🌺قسمت ۵۰ با مرور اون روز تنها چیز عجیب اصرار عمو به این رابطه بود شاید بای
🌺 #رمان #ازجهنم_تابهشت
🌺قسمت ۵۱
🍃به روایت حانیه🍃
با دستام سرم رو گرفتم و هق هق گریم اوج گرفت،کاش.....کاش.....اصلا یاداوری نمیکردم اون روزهای زجراور رو.
اصلا چه ربطی به این ماجرا داشت ؟ تنها ربطش میتونست این باشه که..... که..... نکنه عمو همه اینکارارو به خاطر منافع خودش میکرده؟نکنه آرمان برگشته باشه؟ نه نه امکان نداره. عمو منو مثله دختر خودش دوست داشت. اره واقعا دوستم داشت. آرمانم که الان نه نه عمرا عمرا نیمده.
با صدای در به خودم اومدم.
_ کیه؟
امیرعلی_میتونم بیام تو؟
_اره.
با اومدن امیرعلی سریع پریدم بغلش کردم و به اشکام اجازه باریدن دادم.
امیرعلی_به خاطر حرفای عمو انقدر به هم ریختی؟
اون از دل من خبر نداشت و منم قصد نداشتم که خبردار بشه. پس سکوت کردم و جوابی ندادم.
.
.
دوباره صبح شد و غرغرای مامان برای بیدار کردن من شروع شد. یه چشممو باز کردم و به مامان که داشت کمدمو وارسی میکرد نگاه کردم.
_دنبال چیزی میگردی؟
مامان_ چه عجب. لباساتو کجا گذاشتی؟
_لباسایی که برای عید گرفتم؟
مامان_ اره. پاشو پاشو دیر میشه هااااااااا.
_ کجا؟؟؟؟
مامان _خونه خاله اینا. شبم خونه خاله مرضیه.
_ ایوووول.
سریع پاشدم . لباسامو پوشیدم و حاضر شدم.
مامان_حانیه بدو دیرشد.
_ اومدم
همزمان با دیدن امیرعلی دم در اتاق سووووت بلندی کشیدم.
_ اوففففف. کی میره این همه راهو؟خوشتیپ کردی خان داداش. خبریه؟
امیرعلی _ شاید....
_ جون مو؟
امیرعلی_ ها جون تو.
_ راه افتادی داداش.
مامان_داریم میریم خاستگاری
_چییییییییییییییییییییی؟
مامان_چته تو؟
_خیلی نامردید. بی خبر؟ اصلا من نمیام.
بابا _اخه دخترم با خبر بودی که الان همه جا پر شده بود.
_ نمیخوااااااام. اصلا من نمیام.
امیرعلی _پس منم نمیرم.
با تعجب برگشتم سمت امیرعلی. بیخیال و خونسرد شونشو بالا انداخت.
_مسخره.بریم خب
امیرعلی_ فدای ابجیم
_حالا چه ذوقیم میکنه. من این فاطمه رو میکشم که به من نگفت
مامان _حالا از کجا میدونی فاطمس؟
_از رفتارای ضایع گل پسرتون.
برگشتم سمت امیرعلی دیدم کلا رفته تو زمین. داشتم میترکیدم از خنده. یعنی این حیای این دوتا منو کشته .
.
.
خاله مرضیه_فاطمه جان چایی رو بیار مادر.
_من برم کمک؟
خاله مرضیه_برو خاله جون.
با خنده به امیرعلی نگاه کردم.طبق معمول سرش پایین بود. رفتم تو آشپرخونه.قبل از هرچیزی یه دونه محکم زدم تو سر فاطمه که صداش در اومد بعد سریع دهنشو گرفتم که حیثیتم نره
_ پرووووو. دیگه من غریبه شدم. ها؟
فاطمه_ به خدا خودم امروز صبح فهمیدم.
_اخ الهی بگردم.خودتم که غریبه ای.
بابای فاطمه_بچه ها رفتید چایی بسازید
_الان میایم عمو.
_ بدو بدو بریز. من رفتم بیرون
فاطمه_مرسی که اومدی کمک.
_خواهش
فاطمه_روتو برم
_ برو
از آشپزخونه که اومدم بیرون با نگاه های متعجب جمع به خاطر تاخیرمون مواجه شدم که خودم پیش دستی کردم و گفتم_الان میاد.
چند دقیقه بعد فاطمه با سینی چای اومد
❤️شروع عاشقی هایم،
سرآغاز غمی جانکاه از آن غم تا به امروزم پر از تشویش و گریانم
ادامه دارد...
نویسنده_ح_سادات_کاظمی
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
خب_دیگه_فاطمه_و_امیرعلی_هم_پریدن
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
#نماز_شب🌙🌔
💠امام صادق علیه السلام میفرمایند:
🔸اگر کسی نیمه ای از شب را نماز بخواند، اگر هفتاد هزار برابر زمین پر از طلا باشد، برابری با اجر او نمی کند و برای او در مقابل این عمل بیشتر از هفتاد غلامی که از اولاد اسماعیل باشند و آزاد کند، پاداش است.
📚ثواب الاعمال و عقاب الاعمال،باب ثواب شب زنده داری،حدیث ۱
#نماز_شب_را_به_نیت_ظهور_میخوانیم
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
646.6K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا