ا༻⃘⃕࿇﷽༻⃘⃕❀ا
″دٰاشتیـــم مےرفتیـــم سَمـــتِ هلیـــکوپتـــر.
⇇تـــو؎مَسیـــر،
« آقـــٰا مَهـــد؎ بـــٰاکـــر؎𔘓» یہ دور
تَسبـــیحِ "مَـــرگ بـــر آمـــریـــکٰا" گُـــفت...
مےگُـــفت:
آقـــا؎ مشکـــینے فـَــرمـــودنـــد:
ثـــوابِ گـــفتـــن ⇩⇩⇩
⇦مَـــرگ بـــر آمـــریـــکٰا کـَــمتـــر
۔۔۔أز #نمـــاز نـــیست...″⇨
⇠⇠شهـــــداء، چـــراغ رٰاهنـــد کہ،
◈◈گُـــم نـــَشـــویـــم...
درس بگـــیریـــم و بِبیـــنیـــم ،
۔۔مـــوضـــعِشــٰـان
در بـــرابـــر آمـــریـــکٰا چہ بـــوده.
﴿شَهیـــد آقـــآمَهـــد؎بــٰـاکـــر؎𑁍﴾
#مرگ_بر_آمریکا
#شهیدانه
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
حکمت ۳۴ 🔻راه بی نیازی (اخلاقی) 🎇🎇🎇#حکمت۳۴ 🎇🎇🎇🎇 ✨وَ قَالَ ( عليه السلام ) : أَشْرَفُ الْغِنَي تَر
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
داروخانه معنوی
حکمت ۳۴ 🔻راه بی نیازی (اخلاقی) 🎇🎇🎇#حکمت۳۴ 🎇🎇🎇🎇 ✨وَ قَالَ ( عليه السلام ) : أَشْرَفُ الْغِنَي تَر
حکمت۳۵
🔻ضرورت موقعیت شناسی
(اخلاقی، اجتماعی)
🎇🎇🎇#حکمت۳۵ 🎇🎇🎇🎇
✨ وَ قَالَ ( عليه السلام ) : مَنْ أَسْرَعَ إِلَي النَّاسِ بِمَا يَكْرَهُونَ قَالُوا فِيهِ بِمَا لَا يَعْلَمُونَ .
✅ و درود خدا بر او فرمود: كسي در انجام كاري كه مردم خوش ندارند شتاب كند، آنچه كه نمي دانند درباره او خواهند گفت.
#نهج_البلاغه
💠باهم نهج البلاغه بخوانیم
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
ا༻⃘⃕࿇﷽༻⃘⃕❀ا
_ ﴿أمیـــرألمـــؤمنیـــن عـــلّےﷺ𔘓⇉﴾
أمـّــا أز دُشـــمنـــت،
⇠⇠بعـــد أز آنـــکہ
أز درِ صّلـــح و آشـــتےوٰارد شُـــد؛
⇩⇩⇩
⇦⇦سَخـــت بتـــَـــرس!➩
↶﴿نَهـــج ألبـــلٰاغہ،نـــٰامہ⁵³﴾↷
#مرگ_بر_اسرائیل
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
ا༻⃘⃕࿇﷽༻⃘⃕❀ا
ســـلٰام بـَــر تُـــــو ⇩⇩⇩
«بہ تعـــداٰد قـــطرٰاتے کہ در غَـــمت چِکـــیـــد..»
ســـلٰام بـــر تُـــــو،⇩⇩⇩
«بہ تعـــدٰاد قـــلّبهـــآیے کہ دوســـتت دٰارنـــد..»
ســـلٰام بـــر تـُــــو، ⇩⇩⇩
«بہ عـــدّد دعـــٰاهـــآ؎ مُستجـــاب شُـــده
⇇تَحـــت قُـــبہ أت..➩
#عزیزم_حسین ❤️
#امام_حسین
#اربعین
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
ا༻⃘⃕࿇﷽༻⃘⃕❀ا
ایـــن خــٰـاصیـّــتِ ⇩⇩⇩
⇦حُـــبِ «حُسیـــنبـــنعـــلّےﷺ𔘓»ســـت
هَـــرکـــس بہ حـــرّم رفـــتُ و نـــرفـــت؛
⇠⇠بےتـــٰاب أســـت .. ✿
﴿صـــلّےاللهعـــلّیکیــٰـاأبـٰــاعبـّــدالله ﴾
#امام_حسین
#شب_جمعه
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
🌺 #رمان #ازجهنم_تابهشت 🌺قسمت ۵۱ 🍃به روایت حانیه🍃 با دستام سرم رو گرفتم و هق هق گریم اوج گرفت،کاش
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
داروخانه معنوی
🌺 #رمان #ازجهنم_تابهشت 🌺قسمت ۵۱ 🍃به روایت حانیه🍃 با دستام سرم رو گرفتم و هق هق گریم اوج گرفت،کاش
🌺 #رمان #ازجهنم_تابهشت
🌺قسمت ۵۲
فروردین هم زودتر از چیزی که فکر میکردم تموم شد. تنها خبرم از عمو در حد یه تلفن کوتاه بود که گفت حالشون خوبه و منتظر یه سوپرایز باشم و این منو بیشتر میترسوند.
💞فاطمه و امیرعلی هم به هم محرم شدن و قرار شدن تابستون عقد کنن.
دم در منتظر فاطمه بودم تا بیاد که بریم موسسه.امروز قرار بود پرونده بسیجیا و بچه های موسسه رو درست کنن و قرار بود ما بریم کمک.
فاطمه_سلام عزیزم
_ سلام علیکم. وقت زیاده نمیومدی هم چیزی نمیشد
فاطمه_خب برم بعد بیام.
یه دفعه ساعتشو نگاه کرد و گفت:
_وای بدو حانیه خانم غفوری میکشتمون.
.
.
خانوم غفوری_سلام گل دخترا. یکم دیر تر میومدید.
من و فاطمه مثله بچه هایی که یه کار خطا انجام داده باشن سرمونو انداختیم پایین.
خانوم غفوری با خنده گفت:
_حانیه جان بیا این پرونده ها رو بگیر ببر بزار تو قسمت خواهران مسجد.فاطمه جان شما هم برو اون فرما رو تکثیر کن.
بعد اومد طرف من و پرونده هارو دسته دسته داد دستم. کامل جلوی دیدم رو گرفته بود .
_خانوم غفوری یکم زیاد نیست من جلومو نمیبینم.
یه دستشو برداشت و تا پایین پله ها اورد بعد دوباره داد دستم. جلوی ورودی مسجد دو تا پله بود با این چادر همش میترسیدم که بیوفتم با احتیاط و بدبختی رسیدم به حیاط مسجد،
یه صدای مردونه آشنا به گوشم خورد که یه دفعه چادرم زیر پام گیر کرد و بعدشم به یه چیزی خوردم و افتادم زمین و پرونده ها هم همش از دستم افتاد......
💝این همه چشم به راهی نگرانم کرده
ادامه دارد....
#نویسنده_ح_سادات_کاظمی
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
واتفاقاتی_درپیش_است.
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
🌺 #رمان #ازجهنم_تابهشت 🌺قسمت ۵۲ فروردین هم زودتر از چیزی که فکر میکردم تموم شد. تنها خبرم از عمو
🌺 #رمان #ازجهنم_تابهشت
🌺قسمت ۵۳
🍃به روایت امیرحسین🍃
یه مدت میشد که بیخیال اصرار های بی نتیجه شده بودم. اما مامان بیخیال این قضیه ازدواج من نمیشد. فکر میکرد هنوز میخوام برم و میخواست پابندم کنه.
بابا _امیر جان. مامانت رفته مسجد. میری دنبالش؟ میخوایم بریم کرج دیر میشه.
_مسجد کجا؟
بابا_خیابون امیری
_چشم
.
.
وای حالا من چجوری برم تو قسمت زنونه اخه؟ ای خدا.
_خانوم خانوم ببخشید.
اون خانومه_بله؟
_میشه خانوم ساجدی رو صدا کنید.
اون خانوم_الان صداشون میکنم .
_ممنون
.
بعد از چند دقیقه مامان اومد.
مامان_سلام مادر. وایسا خانم اکبری هم بیاد برسونیمش.
_چشم.
مامان_میگما امیرحسین.این دختر خانوم سلطانی، عاطفه رو دیدی؟
_ مادر من شروع شد؟ من قول دادم نرم شما هم قید زن گرفتن برای منو بزنید دیگه.
مامان_ یعنی.....
با اومدن یه دختر خانوم جوون حرف مامان ناتموم موند .
اون دخترخانوم خطاب به من_سلام.
و بعد خطاب به مامان _ ببخشید خانوم ساجدی. خانوم اکبری گفتن تشریف نمیارن.
مامان_باشه دخترم. ممنون
اون دخترخانوم_ با اجازه برم
_بريم مامان ؟
مامان_ماشالا ماشالا دیدی چه خانوم بود، عاطفه بود این.
_ خدا برای خانوادش نگهش داره. بریم حالا؟
اما مامان ول کن نبود
_ یعنی نمیخوای هیچوقت ازدواج کنی؟
_ الان نمیخوام مادر من. الان؟؟
بعد راه افتادیم به سمت در خروجی مسجد. سرگرم صحبت با مامان بودم که یه دفعه یه چیزی خورد بهم.
برگشتم اون سمت...دیدم یه عالمه پرونده افتاده رو زمین و اونور تر هم یه خانوم چادری که سرش پایین بود.
_خانوم خوبید؟
کنارش زانو زدم رو زمین. سرشو اورد بالا که جواب بده که یه دفعه نگاه هردومون تو نگاه هم قفل شد.با دیدنش اون روز دوباره برای من تداعی شد، خدایا شکرت که حرف من باعث بدتر شدنش نشده.
_ شما....شما.....
اون خانوم_من متاسفم از قصد نبود.
_نه برای اون نه.اشکالی نداره......یعنی.....
تازه متوجه حالتمون شدم. سریع چشم ازش گرفتم و مشغول جمع کردن پرونده هاش شدم اول مخالفت کرد ولی من بی توجه به کارم ادامه دادم.
_کجا میخواید ببرید؟
اون خانوم _دستتون درد نکنه همین قدرهم زحمت کشیدید من خودم میبرم.
_کجا ببرم؟
اون خانوم_خودم میبرم.
_ای بابا. خواهر من اینا زیادن.من خودم میبرم دیگه. بگین کجا؟
اون خانوم_قسمت خواهران
برگشتم که دیدم مامان داره با تعجب نگامون میکنه.
_ الان میام.
برگشتم داخل و پرونده ها رو پشت در قسمت خانوما گذاشتم. اومدم برگردم که دوباره چشم تو چشم شدیم.
سرشو انداخت پایین و گفت
_ ممنونم لطف کردید.
_خواهش میکنم وظیفه بود.......
💝از عقل فتاده دل بی چاره در امروز
با من تو چه کردی که چنین بی تب و تابم
شعر از خانوم 👈افسانه صالحی
ادامه دارد.....
#نویسنده_ح_سادات_کاظمی
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگردالهی_دارد
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2