ا༻⃘⃕࿇﷽༻⃘⃕❀ا
ایـــن خــٰـاصیـّــتِ ⇩⇩⇩
⇦حُـــبِ «حُسیـــنبـــنعـــلّےﷺ𔘓»ســـت
هَـــرکـــس بہ حـــرّم رفـــتُ و نـــرفـــت؛
⇠⇠بےتـــٰاب أســـت .. ✿
﴿صـــلّےاللهعـــلّیکیــٰـاأبـٰــاعبـّــدالله ﴾
#امام_حسین
#شب_جمعه
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
🌺 #رمان #ازجهنم_تابهشت 🌺قسمت ۵۱ 🍃به روایت حانیه🍃 با دستام سرم رو گرفتم و هق هق گریم اوج گرفت،کاش
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
داروخانه معنوی
🌺 #رمان #ازجهنم_تابهشت 🌺قسمت ۵۱ 🍃به روایت حانیه🍃 با دستام سرم رو گرفتم و هق هق گریم اوج گرفت،کاش
🌺 #رمان #ازجهنم_تابهشت
🌺قسمت ۵۲
فروردین هم زودتر از چیزی که فکر میکردم تموم شد. تنها خبرم از عمو در حد یه تلفن کوتاه بود که گفت حالشون خوبه و منتظر یه سوپرایز باشم و این منو بیشتر میترسوند.
💞فاطمه و امیرعلی هم به هم محرم شدن و قرار شدن تابستون عقد کنن.
دم در منتظر فاطمه بودم تا بیاد که بریم موسسه.امروز قرار بود پرونده بسیجیا و بچه های موسسه رو درست کنن و قرار بود ما بریم کمک.
فاطمه_سلام عزیزم
_ سلام علیکم. وقت زیاده نمیومدی هم چیزی نمیشد
فاطمه_خب برم بعد بیام.
یه دفعه ساعتشو نگاه کرد و گفت:
_وای بدو حانیه خانم غفوری میکشتمون.
.
.
خانوم غفوری_سلام گل دخترا. یکم دیر تر میومدید.
من و فاطمه مثله بچه هایی که یه کار خطا انجام داده باشن سرمونو انداختیم پایین.
خانوم غفوری با خنده گفت:
_حانیه جان بیا این پرونده ها رو بگیر ببر بزار تو قسمت خواهران مسجد.فاطمه جان شما هم برو اون فرما رو تکثیر کن.
بعد اومد طرف من و پرونده هارو دسته دسته داد دستم. کامل جلوی دیدم رو گرفته بود .
_خانوم غفوری یکم زیاد نیست من جلومو نمیبینم.
یه دستشو برداشت و تا پایین پله ها اورد بعد دوباره داد دستم. جلوی ورودی مسجد دو تا پله بود با این چادر همش میترسیدم که بیوفتم با احتیاط و بدبختی رسیدم به حیاط مسجد،
یه صدای مردونه آشنا به گوشم خورد که یه دفعه چادرم زیر پام گیر کرد و بعدشم به یه چیزی خوردم و افتادم زمین و پرونده ها هم همش از دستم افتاد......
💝این همه چشم به راهی نگرانم کرده
ادامه دارد....
#نویسنده_ح_سادات_کاظمی
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
واتفاقاتی_درپیش_است.
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
🌺 #رمان #ازجهنم_تابهشت 🌺قسمت ۵۲ فروردین هم زودتر از چیزی که فکر میکردم تموم شد. تنها خبرم از عمو
🌺 #رمان #ازجهنم_تابهشت
🌺قسمت ۵۳
🍃به روایت امیرحسین🍃
یه مدت میشد که بیخیال اصرار های بی نتیجه شده بودم. اما مامان بیخیال این قضیه ازدواج من نمیشد. فکر میکرد هنوز میخوام برم و میخواست پابندم کنه.
بابا _امیر جان. مامانت رفته مسجد. میری دنبالش؟ میخوایم بریم کرج دیر میشه.
_مسجد کجا؟
بابا_خیابون امیری
_چشم
.
.
وای حالا من چجوری برم تو قسمت زنونه اخه؟ ای خدا.
_خانوم خانوم ببخشید.
اون خانومه_بله؟
_میشه خانوم ساجدی رو صدا کنید.
اون خانوم_الان صداشون میکنم .
_ممنون
.
بعد از چند دقیقه مامان اومد.
مامان_سلام مادر. وایسا خانم اکبری هم بیاد برسونیمش.
_چشم.
مامان_میگما امیرحسین.این دختر خانوم سلطانی، عاطفه رو دیدی؟
_ مادر من شروع شد؟ من قول دادم نرم شما هم قید زن گرفتن برای منو بزنید دیگه.
مامان_ یعنی.....
با اومدن یه دختر خانوم جوون حرف مامان ناتموم موند .
اون دخترخانوم خطاب به من_سلام.
و بعد خطاب به مامان _ ببخشید خانوم ساجدی. خانوم اکبری گفتن تشریف نمیارن.
مامان_باشه دخترم. ممنون
اون دخترخانوم_ با اجازه برم
_بريم مامان ؟
مامان_ماشالا ماشالا دیدی چه خانوم بود، عاطفه بود این.
_ خدا برای خانوادش نگهش داره. بریم حالا؟
اما مامان ول کن نبود
_ یعنی نمیخوای هیچوقت ازدواج کنی؟
_ الان نمیخوام مادر من. الان؟؟
بعد راه افتادیم به سمت در خروجی مسجد. سرگرم صحبت با مامان بودم که یه دفعه یه چیزی خورد بهم.
برگشتم اون سمت...دیدم یه عالمه پرونده افتاده رو زمین و اونور تر هم یه خانوم چادری که سرش پایین بود.
_خانوم خوبید؟
کنارش زانو زدم رو زمین. سرشو اورد بالا که جواب بده که یه دفعه نگاه هردومون تو نگاه هم قفل شد.با دیدنش اون روز دوباره برای من تداعی شد، خدایا شکرت که حرف من باعث بدتر شدنش نشده.
_ شما....شما.....
اون خانوم_من متاسفم از قصد نبود.
_نه برای اون نه.اشکالی نداره......یعنی.....
تازه متوجه حالتمون شدم. سریع چشم ازش گرفتم و مشغول جمع کردن پرونده هاش شدم اول مخالفت کرد ولی من بی توجه به کارم ادامه دادم.
_کجا میخواید ببرید؟
اون خانوم _دستتون درد نکنه همین قدرهم زحمت کشیدید من خودم میبرم.
_کجا ببرم؟
اون خانوم_خودم میبرم.
_ای بابا. خواهر من اینا زیادن.من خودم میبرم دیگه. بگین کجا؟
اون خانوم_قسمت خواهران
برگشتم که دیدم مامان داره با تعجب نگامون میکنه.
_ الان میام.
برگشتم داخل و پرونده ها رو پشت در قسمت خانوما گذاشتم. اومدم برگردم که دوباره چشم تو چشم شدیم.
سرشو انداخت پایین و گفت
_ ممنونم لطف کردید.
_خواهش میکنم وظیفه بود.......
💝از عقل فتاده دل بی چاره در امروز
با من تو چه کردی که چنین بی تب و تابم
شعر از خانوم 👈افسانه صالحی
ادامه دارد.....
#نویسنده_ح_سادات_کاظمی
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگردالهی_دارد
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
#نماز_شب 🌙🌔
✍گاهی بعضی توفیقات را باید به اجبار برای خود ایجاد کرد. خواندن قضای #نماز_شب یکی از این راههاست.
⁉️هر چه تلاش می کنم تا نمازشب خوان شوم، نمی شود چه کنم؟
✅پاسخ آیت الله جاودان:
اولا بکوشید شبهای خودتان را مراقبت کنید
و ثانیا #قضای نمازشب را در روز بخوانید ان شاالله خدای متعال کمک خواهد کرد."
#نماز_شب_را_به_نیت_ظهور_میخوانیم
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
5.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یا رَب شب جمعہ، کربلا غوغاییسٺ🕌
شش گوشه، حرم تَجَّلـےِ زیباییست💚
امشب دلِ هر کہ هست دَر کـربوبلا😔
معلـوم شـود ڪه رزقِ او زهـراییسٺ💚
🙏اَللّهُمَّ ارْزُقْنی شَفاعَهَ الْحُسَیْنِ یَوْمَ الْوُرُودِ
🙏وَ ثَبِّتْ لی قَدَمَ صِدْقٍ عِنْدَکَ مَعَ الْحُسَیْنِ
🙏وَ اَصْحابِ الْحُسَیْنِ الَّذینَ بَذَلُوا مُهَجَهُمْ
🙏دُونَ الْحُسَیْنِ عَلَیْهِ السَّلامُ.
🙏اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج
#شب_جمعہ ✨
#شب_زیارتےارباب_بےڪفݧ 💚
#صلی_الله_علیک_یا_ابا_عبدالله 💚
#شب_بخیر
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
هدایت شده از داروخانه معنوی
•~🌸🌿~•
وَلےبَچہ ھآ
اَزقَضآشُدڻ نَمآزصُبحتونْبِتَرسیدْ!
میڱنْخُدآ؛
أڱہ بِخوٰادخِیر؎رو؛
أزیِہ بَندها؎بڱیرھ۔۔۔۔!!! نَمآزصُبحِشْروقضٰامےڪُنِه!
#تلنگرانهـ 💥
#نمازصبح
@Manavi_2