eitaa logo
داروخانه معنوی
8.5هزار دنبال‌کننده
11.4هزار عکس
5.8هزار ویدیو
226 فایل
کانال داروخانه معنوی مذهبی ؛ دعا؛ تشرفات و احکام لینک کانال در ایتا eitaa.com/Manavi_2 ارتباط با مدیر 👇 @Ya_zahra_5955 #کپی_حلال تبادل وتبلیغ @Ya_zahra_5955
مشاهده در ایتا
دانلود
داروخانه معنوی
حکمت۳۵ 🔻ضرورت موقعیت شناسی (اخلاقی، اجتماعی) 🎇🎇🎇#حکمت۳۵ 🎇🎇🎇🎇 ✨ وَ قَالَ ( عليه السلام ) : مَنْ أ
حکمت۳۶ 🔻آرزوهای طولانی و بزهکاری (اخلاقی) 🎇🎇🎇 🎇🎇🎇🎇 ✨ وَ قَالَ ( عليه السلام ) : مَنْ أَطَالَ الْأَمَلَ أَسَاءَ الْعَمَلَ . ✅ و درود خدا بر او فرمود: كسي كه آرزوهايش طولاني است، كردارش نيز ناپسند است. 💠باهم نهج البلاغه بخوانیم «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔹یک روز یک بازاری خدمت «آیت‌الله شیخ محمدجواد انصاری همدانی» آمد و گفت: یک تیرگی در من ایجاد شده و نمی‌توانم نمازم را با توجه بخوانم؛ 🔹ایشان در جواب ‌فرمودند: برای این است که در فلان معامله‌ای که کردی دروغ گفتی! برو استغفار کن و آن را جبران کن. «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
حسین طاهریاین جاده‌های پر رفت‌وآمد حسین طاهری.mp3
زمان: حجم: 5.5M
🏴 این جاده پر رفت و آمد 🔊 | حسین طاهری «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
🎨@TemTelegram.attheme
حجم: 244.2K
🏷 🌗زمینه تم:روشن 🗂موضوع: «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
@TemTelegram.attheme
حجم: 67.4K
🏷 🌗زمینه تم: 🗂موضوع: «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
داروخانه معنوی
🌺 #رمان #ازجهنم_تابهشت 🌺قسمت ۵۳ 🍃به روایت امیرحسین🍃 یه مدت میشد که بیخیال اصرار های بی نتیجه شد
🌺 🌺قسمت ۵۴ 🍃به روایت حانیه🍃 ای وای حیثیتم رفت. من به این خانوم غفوری میگم اینا زیادنا گوش نمیده.همونجا سر جام نشستم و سرمو انداختم پایین. ووووووووووووی این چرا نشست؟ چرا نمیره؟ سرمو اوردم بالا و همزمان با بالا اوردن سرم چشم تو چشم شدم باهاش . وای وای این.... این.....این همون پسرست که....ظاهرا اونم شناخت تعجب کرد،بی پروا زل زدم تو چشماش.اسمش هنوز هم یادم بود، امیرحسین. همونجوری که زل زده بودیم تو چشمای هم گفت _شما.... شما...... فکر کردم به خاطراین میگه خوردم بهش _من متاسفم از قصد نبود _نه برای اون نه.اشکالی نداره......یعنی..... یه دفعه سریع سرشو انداخت پایین و مشغول جمع کردن پرونده ها شد، هرچی هم میگفتم نمیخواد خودم جمع میکنم اصلا انگار نه انگار. امیر حسین_کجا میخواید ببرید؟ _دستتون دردنکنه همین قدرهم زحمت کشیدید من خودم میبرم. امیرحسین _کجا ببرم؟ منم با لجاجت تمام جواب دادم _خودم میبرم. امیرحسین _ای بابا.خواهر من اینا زیادن. من خودم میبرم دیگه. بگین کجا؟ دیگه کلا دهنم بسته شد _ قسمت خواهران پشتشو کرد و رو به اون خانوم گفت _ الان میام. بعد هم رفت به سمت داخل مسجد. منم اون چند تا دونه ای که مونده بود برداشتم و روبه اون خانوم گفتم _عذرمیخوام حاج خانوم اونم با لبخند جواب داد _ خواهش میکنم عرو....عزیزم. به یه لبخند اکتفا کردم. و رفتم داخل. واه این منظورش از عرو چی بود؟اومدم از پله ها برم بالا که اون پسره همزمان اومد پایین و دوباره چشم تو چشم شدیم . سرمو انداختم پایین _ ممنونم لطف کردید. _خواهش میکنم وظیفه بود. و بعدش از کنارم رد شد و رفت و من فقط تونستم رفتنش رو تماشا کنم..... ❣تورا دیدن ولی از تو گذشتن درد دارد شعر از خانوم 👈افسانه صالحی ادامه دارد... . «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
داروخانه معنوی
🌺 #رمان #ازجهنم_تابهشت 🌺قسمت ۵۴ 🍃به روایت حانیه🍃 ای وای حیثیتم رفت. من به این خانوم غفوری میگم
🌺 🌺قسمت ۵۵ 🍃به روايت اميرحسين🍃 برگشتم پیش مامان. _خب بریم ؟ مامان لبخند معنی داری زد و رفت به سمت ماشین،بیخیال شونه ای بالا انداختم و دنبالش راه افتادم.در ماشین رو زدم و سوار شدم. داشتم ماشینو روشن میکردم که مامان گفت _ پس آقا دلش جایی دیگه گیره ، با دست پس میزنه با پا پیش میکشه. با تعجب برگشتم سمت مامان. مامان_ بریم دیر شد. ماشین رو روشن کردم و راه افتادم. مامان_خب؟ _ چی خب؟ مامان_چند وقته میشناسیش؟ دخترخانومی به نظر میرسه. فقط نمیدونم چرا من تاحالا ندیده بودمش تو مسجد. برای اینکه بتونم عصبانیتمو کنترل کنم نفس صدا داری کشیدم و صلوات فرستادم. _ آخه مادر من، من میگم سلام. شما میگی ازدواج.میگم خداحافظ میگی ازدواج. نه خداییش رو پیشونی من نوشته ازدواج که تا منو میبینی یاد زن گرفتن من میوفتی؟ مامان_ عه توام. حالا چیه مگه؟ بگو از این دختره خوشت اومده یا نه؟ نمیدونم چرا ولی "نه" تو دهنم نچرخید. _ وای مامان جان. توروخدا بیخیال من بشین. مامان_ حالا بهت میگم وایسا. سرخوش از این که مامان فعلا از خیر من گذشته و نگران اون بهت میگمش. فکرکنم فردا بهم خبر بدن برای عروسی حاضر شو. . . تا خونه 10 دقیقه راه بود،تا رسیدیم پرنیان و بابا اومدن دم در، پیاده شدم و رفتم عقب نشستم تا بابا بشینه پشت فرمون. مامان _خب خب. مژده بدید، آقا پسرمون عاشق شد رفت. _ بلهههههههههه؟ مامان_بله و بلا. یه بار دیگه بگی نه ، من میدونم و تو. بعد خطاب به بابا ادامه داد _ندیدی که این آقا پسرت که خودتو بکشی به یه دختر سلام نمیکنه چجوری زل زده بود به دختر مردم، آخرم کلی کمکش کرد، بعد دوباره برگشت رو به من _راستشو بگو مامان جان، قبلا دیده بودیش که همش مخالفت میکردی با ازدواج؟ من واقعا مونده بودم چی بگم.مامانم برای خودش بریده بود و دوخته بود ، تنه ما هم کرده بود و تمام. پرنیان هم از اون طرف نشسته بود و هی میخندید باباهم فقط اخم کرده بود که کم و بیش دلیلشو میدونستم... من مونده بودم دقیقا باید چیکار کنم ؛ عشق؟ هه....عمراااااا ادامه دارد.... . «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا