eitaa logo
داروخانه معنوی
8.5هزار دنبال‌کننده
11.4هزار عکس
5.8هزار ویدیو
225 فایل
کانال داروخانه معنوی مذهبی ؛ دعا؛ تشرفات و احکام لینک کانال در ایتا eitaa.com/Manavi_2 ارتباط با مدیر 👇 @Ya_zahra_5955 #کپی_حلال تبادل وتبلیغ @Ya_zahra_5955
مشاهده در ایتا
دانلود
ا༻⃘⃕࿇﷽༻⃘⃕❀ا □«بســـوزد قَـــلـــب مـــن‌»؛ آن زمـٰــانے کـــہ⇩⇩⇩ ⇦ بـــوٰاســـطہ گُـــنـــاه مـــن؛ ↶آه میکـــشے أز دل... ↷ ﴿.. یـــــأبــــــن‌َألــــــزهــــــرٰاءﷺ ...𑁍﴾ أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤 🌿 «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
امروز سالروز حمله منافقین در سال ۶۷ و درست پایان جنگ با تجهیزات کامل به مناطق مرزی کرمانشاه، برای رسیدن به تهران و تغییر حکومت ایران است! آنها در افکار خود، پیروزی سریع را می پروراندند اما شیر فرزندان ایران، به خوبی در مقابل آنها ایستادند و در ۲۰ کیلومتری مرز آنها را متوقف کردند. ماجرای توقف آنها نیز هنرنمایی یک جوان ۲۰ ساله شاهرودی است. جوانی به نام شهید رضا نادری.
یکی از نخبگان ایرانی بود. در دوران تحصیل یکی از دانش آموزان ممتاز شاهرود بود. او در مسابقات دو میدانی مقام کشوری داشت. در زمینه های مختلف فعالیت داشت و تک بعدی بار نیامده بود. زمانی که وارد جبهه شد، خیلی سریع به واحد اطلاعات عملیات جذب شد و کارهای مهمی انجام داد. رضا نادری در شب ۴ مرداد ۱۳۶۷ وقتی خبردار شد که منافقین از مرز عبور کرده و راهی کرمانشاه هستند، پس از بررسی مناطق مختلف جاده، تنگه چارزبر را مناسب ترین مکان برای بستن راه منافقین دانست و یک‌گردان نیرو رادر ارتفاعات این تنگه مستقر کرد و خودش با تیم همراهش در کنار تنها ساختمان موجود در تنگه سنگر گرفت رضا با گلوله آرپیجی اولین خودروی منافقین را منهدم کرد. دومین گلوله را وقتی شلیک کرد که دومین خودرو می خواست از کنار خودروی اول عبور کند و با این انفجار، مسیر عبور تنگه بسته شد. با شلیک از بالای ارتفاعات، منافقین مجبور به پیاده شدن از خودروها شدند و همین آغاز شکست آنها بود. رضا پس از شلیک چند گلوله دیگر، در همان تنگه به شهادت رسید. یادش گرامی 📙برگرفته از کتاب کمی درنگ کن. اثر گروه هادی «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
درست با حمله منافقین از مرز، در زندان اوین نیز شورش شد و به مامورین حمله کردند. حدود هزار زندانی منافق که از داعشی ها بدتر بودند و هیچگاه از اعمال خلاف خود توبه نکردند، قصد داشتند خود را به نیروهای منافقین برسانند. آنها همگی حکم اعدام داشتند اما اجرای حکم به تعویق افتاده بود. در اینجا بود که حکم اعدام آنها اجرا شد و شهید رئیسی عزیز متهم به این کار شد و ماجراهایی که شنیده ایم. حسن روحانی در تبلیغات انتخاباتی این مسئله را در مورد آقای رئیسی مطرح، و این تهمت را فراگیر کرد و... اما برای شنیدن ماجرای اعدام ها فیلم زیر را ببینید «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
13.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 ببینید | جریان های سال ۶۷ چه بود؟! ⁉️ چه کسانی را رقم زدند؟! ⁉️چه تعداد از کشته‌های عملیات مرصاد از زندان‌های جمهوری اسلامی آزاد شده بودند؟ 🗓 | برشی از سخنرانی حجت الاسلام راجی به مناسبت سالروز عملیات افتخارآفرین مرصاد و شکست منافقین «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
داروخانه معنوی
🌺 #رمان #ازجهنم_تابهشت 🌺قسمت ۵۵ 🍃به روايت اميرحسين🍃 برگشتم پیش مامان. _خب بریم ؟ مامان لبخند م
🌺 🌺قسمت ۵۶ 🍃به روايت حانيه🍃 کلا امروز روز گیج بودن من بود،همش داشتم خرابکاری میکردم، اون از صبح، اینم از الان.همش فکرم درگیر اتفاقی که صبح افتاد بود، نمیتونستم منکر این بشم که این پسر یه جذبه ای داشت که منو جذب میکرد، از همون روز اول که دیدمش انگار با بقیه مردای مذهبی که دیده بودم، جز بابا و امیرعلی ؛ فرق میکرد. از طرفی من استارت تغییراتم با حرف اون زده شد. فاطمه_کجایی حانیه؟چته تو امروز؟ _ها ؟ چی؟ چی شده؟ فاطمه_هیچی راحت باش.به توهماتت برس من مزاحم نمیشم. _عه... توام. فاطمه _عاشق شدی رفت. _عاشق کی؟ فاطمه_الله علم _یعنی چی؟ فاطمه_هههه. یعنی خدا داند _برو بابا. . . _اه اه اه خاموشه مامان_چی خاموشه؟ _عمو. دو روزه خاموشه. من دلشوره دارم مامان مامان _واه دلشوره برا چی؟ توکلت به خدا باشه. اصلا چرا باید کاری بکنه چون نماز خوندی؟ چه حرفا میزنیا. بیخیال صحبت با مامان شدم،ذهنم حسابی درگیر بود، درگیر عمو و رفتاراش. درگیر اون پسره. درگیره درس و دانشگاه که تصمیم به ادامش داشتم. و چیزی که خیلی این روزا ذهنمو درگیر کرده بود ، دوست شهید. یه جا تو تلگرام خونده بودم که بهتره هرکس یه دوست شهید داشته باشه ،کسی که لبخندش، چهرش و حتی زندگینامه اش برات جذابیت داشته باشه . اما من دو دل بودم ، چون هنوز تو خیلی چیزا شک داشتم،چرا چادر؟درکش نمیکردم. فقط حجابو میتونستم درک کنم . چرا شهادت؟ چرا جنگ؟ چرا همسر شهدا از شوهراشون میگذرن؟ و خیلی چراهای دیگه که باید دنبال جوابشون باشم..... 💜من در طلبم روی تورا میخواهم بی پرده بگویمت تورا میخواهم شعر از خانم افسانه صالحي ادامه دارد .... . «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
داروخانه معنوی
🌺 #رمان #ازجهنم_تابهشت 🌺قسمت ۵۶ 🍃به روايت حانيه🍃 کلا امروز روز گیج بودن من بود،همش داشتم خرابکا
🌺 🌺قسمت ۵۷ 🍃به روایت حانیه🍃 سرشو بالا گرفته بود، به زور تونستم چشماشو ببینم چشماشو بسته بود، سرخ شده بود و داشت میلرزید و زیر لب هم چیزی زمزمه میکرد، نمیدونم چرا ، ولی دوست نداشتم منو تو این وضع ببینه.هرچند فکر کنم هنوز صورتمو ندیده بود چون سرم پایین بود و موهامم ریخته بود تو صورتم چشمای اونم بسته .به فکرم زد که سریع بلند شم و فرار کنم، اما ترسیدم ، ترسیدم دوباره گیراونا بیوفتم ، تنها صدایی که شنیدم، صدای یکی از اون پسرا بود که گفت _اوه ساسی یارو از این بچه بسیجیاس، بدو بریم. و بعد سکوت...... چند دقیه گذشته بود و من فقط از سرجام بلندشده بودم و نشسته بودم رو زمین. که یه دفعه با صداش به خودم اومدم. پشتش به من بود _شما هیچی ندارید...... دوباره گریم شدت گرفت،لرزش صداش و بی قراری هاش به خاطر وضعیت من بود، ای خداااا، من چیکار کردم. _ یعنی چی؟ امیرحسین _خب چیزی ندارید..... که..... که.... خب روسری چیزی....... وای خدا من چقدر خنگم. _داشتم ولی ولی......تو کوچه افتاده فکر کنم. بدون هیچ حرفی، رفت داخل کوچه، با رفتنش دوباره ترسم برگشت، نمیدونم چرا ولی وجودش برام سرشار از امنیت و آرامش بود. بعد از یکی دو دقیقه برگشت، بدون این که نگاهی سمتم بندازه شالم رو گرفت طرفم ، زیر لب ممنونی گفتم و شال رو ازش گرفتم ، یکم اون طرف تر کیریپسم رو برداشتم و بعد از بستن موهام ، شالمو سرم کردم و موهام رو کاملا دادم داخل. بدون هیچ حرفی وایسادم سرجام. بعد از چند دقیقه برگشت طرفم یه لحظه سرشو اورد بالا و کاملا تعجب از معلوم بود، نمیدونم چرا ولی علاوه بر تعجب یه غم خاصی تو چشماش بود امیرحسین _سوارشین لطفا _کجا؟ امیرحسین _درست نیست...... یه دختر تنها......این موقع شب......میرسونمتون. با این وجود که اونم غریبه بود، ولی بهش اعتماد داشتم، یه حس عجیبی دلم رو قرص میکرد، بی حرف سمت ماشین رفتم و نشستم عقب. امیرحسین _ خونتون کجاست؟ ادرس رو بهش دادم و اونم بی هیچ حرفی حرکت کرد. تقریبا نزدیکای خونه بودیم که به این سکوت پایان داد _فکر میکردم......چادری شده باشن. _من.....من.......متاسفم امیرحسین _حجاب شما به من ربطی نداره. کلا عرض کردم نمیدونم چرا ولی وقتی گفت به من ربطی نداره یه غم عجیبی اومد سراغم. _من فقط.....تو مسجد و مکان های مذهبی چادر سرم میکنم. سرشو تکون داد و دیگه هیچی نگفت. همزمان با رسیدن ما جلوی خونه، امیرعلی هم رسید،با تعجب از تو ماشین هردوشون زل زده بودن به هم.بعد پیاده شدن و سلام و احوالپرسی کردن فکر کنم امیرعلی منو ندیده بود هنوز. الهی بمیرم داداشم چشاش سرخ شده بود ، درو که بازکردم . امیرعلی با تعجب به من و امیرحسین نگاه کرد،هرکس دیگه بود الان هزارجور فکر میکرد ولی امیرعلی کسی بود که از قضاوت متنفر بود . . ماجرا رو براشون تعریف کردم البته نه همشو.قسمت کشیدن شال و افتادن جلوی امیرحسین رو فاکتور گرفتم. بعد هم با اصرار فراوون امیرحسین اومد تو و مامان هم کلی منو دعوا کرد و اخرش هم با گریه و زاری از امیرحسین تشکر کرد. 💝و صدافسوس كه از حال دلم بي خبري شعر از افسانه صالحي ادامه دارد..... «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌙🌔 رزق در ساعات قبل از سحر و نماز شب قبل از اذان صبح، قبل از اینکه آفتابی زده بشه، دوتا ملک رو میدیدم با یک سبدی، میومدن پیش نفس اون شخص ... روایت شنیدنی تجربه‌‌گر از نحوه رسیدن روزی به واسطه نفس «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا