eitaa logo
داروخانه معنوی
4.3هزار دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
3.8هزار ویدیو
96 فایل
کانال داروخانه معنوی مذهبی ؛ دعا؛ تشرفات و احکام لینک کانال در ایتا eitaa.com/Manavi_2 ارتباط با مدیر @Ya_zahra_5955
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید بزرگوار شاپور برزگر عزیز ✋یه دستش قطع شده بود اما دست بردار جبهه نبود. بهش گفتند: «با یک دست که نمی تونی بجنگی برو عقب.» می گفت: «مگه حضرت ابوالفضل با یک دست نجنگید؟ 🔻عملیات والفجر ۴ مسئول محور بود. حمید باکری بهش مأموریت داده بود گردان حضرت ابوالفضل رو از محاصره دشمن نجات بده با عده ای از نیروهاش رفت به سمت منطقه مأموریت. لحظه های آخر که قمقمه را آوردن نزدیک لبای خشکش گفته بود:« مگه مولایم امام حسین عليه السلام در لحظه شهادت آب آشامید که من بیاشامم.» شهید که شد هم تشنه لب بود هم بی دست. 🌹شهید_شاپور_برزگر 📙برگرفته از کتاب راهیان علقمه ‎‎ @Manavi_2
شهید بزرگوار عمار بهمنی عزیز عاشق شهادت در نوجوانی به شهید «محمدحسین فهمیده» علاقه داشت و داستان شهادت وی برایش جذاب بود و به او افتخار می‌کرد. پیش از اعزام نیز کتاب شهید «ابراهیم هادی» را خریداری و مطالعه می‌کرد؛ مجذوب این شهید شده بود. یک روز به جلد کتاب نگاه می‌کرد و می‌خندید! دلیل خندیدن او را جویا شدم. پاسخ داد «این شهید به من لبخند زد!» این موضوع چند ماه پیش از شهادت عمار روی داد. مطالعه این کتاب روحیه جهادی وی را بیدار کرد و باعث شد تا داوطلبانه و مصّرانه به سمت دفاع از حرم خانم حضرت زینب (س) بشتابد. راوی: پدر شهید اهل بخشش معرفت عمار زبان‌زد عام و خاص بود. اگر به بازار می‌رفت و لباسی می‌خرید و دوستش به وی می‌گفت، که جایی می‌خواهد برود و لباس مناسبی لازم دارد، آن لباس نویی را که خریده بود، به او می‌داد؛ به عمار می‌گفتم «حداقل خودت یک مرتبه آن را بپوش، سپس هدیه بده»! پاسخ می‌داد «مادر، چه اشکالی دارد اگر چیزی را که نو است و آن را دوست داری، ببخشی!» عمار دوستی بامعرفت و بخشنده‌ای بود. راوی: مادر شهید @Manavi_2
شهید بزرگوار علی محمدی پور عزیز❤️ پدرش آمده بود سر مزارش و گفت: علی جان، همه می آیند سر مزار تو و حاجت می گیرند. من زانوهام درد می کنه و نمی تونم ایستاده نماز بخوانم. شب آمد به خواب پدر و دستش را به زانوی او کشید. می خواست برود که پدر گفت: کجا، مرا هم ببر. گفت بعدا الان با دوستانم داریم می ریم وادی السلام محضر امیر المومنین علیه السلام خاطره ای از شهید حاج علی محمدی پور نحوه ی شهادت خودش را هم گفت بچه های گردان دور حاج علی جمع شده اند و او دارد سرنوشت بچه ها را بیان می کند: حسین برادرم ،‌چه بخواهد و چه نخواهد، شهید خواهد شد. نجمیان، سید کاظم و برادرش، مهدی امراللهی و غلام نهویی هم شهید می شوند. جواد کامرانی و عباس علیزاده زخمی می شوند. رضا قربانی، محمود حسن زاده دو دوست با وفا، با هم شهید می شوند. ثمره نه شهید می شود و نه مجروح. همۀ پیش بینی ها ی حاج علی درست از کار در آمد. او حتی نحوه ی شهادت خودش را هم گفت. این عملیات برای من آخرین عملیات خواهد بود. من دیگر بر نمی گردم. خواب دیدم پرچمی را داده اند به دستم.من پرچم را می برم تا برسانم به دژ، ولی به آن نمی رسم. می دانم که نرسیده به دژ، شهید و از زندان دنیا رها خواهم شد. @Manavi_2
🌷 شهید بزرگوار دکتر مصطفی چمران عزیز❤️ دست مقدس 🌷یک هفته بود مادرم در بیمارستان بستری بود. مصطفی به من سفارش کرد که «شما بالای سر مادرتان بمانید ولش نکنید، حتی شبها.» و من هم این کار را کردم. مامان که خوب شد و آمدیم خانه، من دو روز دیگر هم پیش او ماندم، یادم هست روزی که مصطفی آمد دنبالم، قبل از این‌که ماشین را روشن کند دست مرا گرفت و بوسید، می‌بوسید و همان‌طور با گریه از من تشکر می‌کرد. من گفتم: «برای چی مصطفی؟» گفت: «این دستی که این همه روزها به مادرش خدمت کرده برای من مقدس است و باید آن را بوسید.» 🌷....گفتم: «از من تشکر می‌کنید؟ خب این‌که من خدمت کردم مادر من بود، مادر شما نبود که این همه کارها می‏کنید.» گفت: «دستی که به مادرش خدمت می‌کند مقدس است و کسی که به مادرش خیر ندارد به هیچ کس خیر ندارد. من از شما ممنونم که با این همه محبت و عشق به مادرتان خدمت کردید.» هیچ وقت یادم نرفت که برای او این‌قدر ارزش بوده که من به مادر خودم خدمت کردم. 🌹خاطره اى به ياد شهید دکتر مصطفی چمران ساوه‌ای سالروز پروانه‌ای شدن (۳۱/خرداد/۱۳۶۰) شهید چمران گرامی باد. @Manavi_2
شهید بزرگوار کاظم عاملو عزیز❤️ یک شب رفته بودم سر قبر شهید کاظم عاملو. دعای کمیل را در امامزاده یحیی خواندند؛ در جوار قبور شهدا. تصمیم گرفتم همان‌جا بمانم و نماز شبم را در کنار قبر شهید عاملو و اخوی شهیدم بخوانم. معمولاً شب‌ها یک ساعت به اذان صبح، درب امامزاده را باز می‌کنند. نماز را خواندم و زیارتی کردم که اذان صبح گفته شد. بعد از نماز صبح داشتم از سمت درب شمالی می‌آمدم بیرون که یکهو دیدم جوانی حدودا ۲۵ ساله با گریه و زاری وارد گلزار شد. جا خوردم. بلندبلند گریه می‌کرد! تا مرا دید صدا زد: «آقا، قبر شهید_عاملو کجاست؟» با چشمانی گرد شده از تعجب نگاهش کردم. دوباره با لهجه کُردی سوالش را تکرار کرد و آمد جلوتر و تا آمدم حرفی بزنم گفت: «تو رو خدا بگو و خیالمو راحت کن! شهید عاملو این‌جا خوابیده ؟» با هم حرکت کردیم تا قبر مطهر را نشانش بدهم. ولی او بی‌تابی می‌کرد و می‌گفت : «من از کردستان اومدم!خیلی مشکل دارم. این شهید رو هم نمی‌شناسم؛ اومده به خوابم و گفته: بیا کنار قبرم تو سمنان. بیا هر مشکلی که داشته باشی به یاری خدا حل می‌شه...» این‌ها رو می‌گفت و همین‌طور گریه می‌کرد و زار می‌زد. قبر شهید عاملو را نشانش دادم. تا دید، خودش را انداخت روی قبر مطهر. گریه می‌کرد چه گریه‌ای! در همان‌ حال به زبان کردی شروع کرد به درد و دل کردن با کاظم. واقعا داد می‌زد و گریه می‌کرد. وقتی این‌طور دیدمش دیگر نایستادم؛ آمدم بیرون. ولی این برایم قصه‌ی عجیبی شد و ذهنم را مشغول کرد. 📙برشی از کتاب سه_ماه_رویایی خاطرات بی‌نظیر شهید کاظم عاملو كاظم عاملو در سنين جواني به جايي مي رسد كه امام زمان (عج) در نديدنش دلتنگي مي كند، با 14 معصوم (ع) همنشين و با شهداي كربلا همكلام مي شود و اين حالت تا چهار سال بعد ادامه پيدا مي كند تا اينكه در غروب جمعه، 7 اسفند سال 66 در عمليات بيت المقدس (2) در منطقه سليمانيه عراق با اصابت گلوله توپ به سرش به شهادت مي رسد. @Manavi_2
🌷 شهید بزرگوار مسعود عسگری عزیز❤️ شهید همه فن حریف!!! فعالیت ها، آموزش ها و مهارت ها ی شهید: ▫️استاد خلبان هواپیمای فوق سبک ▫️استاد کار و نجات در ارتفاع ▫️غواص سه ستاره بین المللی ▫️صخره نورد ▫️چترباز سقوط آزاد ▫️خلبان پاراگلایدر ▫️ورزش های رزمی(کیک بوکسینک، هاپکیدو، پارکو) ▫️آموزش دیده دوره های اسکورت ▫️رهایی گروگان ▫️تک تیرانداز ▫️حفاظت شخصیت ▫️عملیات ویژه ▫️مهارت در انجام حرکات آکروباتیک با دوچرخه ▫️راننده حرفه ای انواع موتور سیکلت و خودرو ▫️رزم در محیط های ویژه ▫️مهندسی تخریب ▫️جنگ شهری ▫️محافظ دانشمندان هسته ای ▫️مدیر آموزش شرکت خصوصی کار دراتفاع شهید عسگری رشته خلبانی فوق سبک را به طور حرفه ای دنبال می کرده و در اکثر رشته های ذکر شده مدارج عالی را کسب نمود. خاطره ای از مادر❤️ 🌷وقتی در غیاب مسعود، دلم تنگ می‌شد، می‌رفتم به تلفن نگاه می‌کردم، می‌گفتم بگذار به مغز مسعود پیام بفرستم. می‌گفتم من یک مادر هستم حتماً دلتنگی من به مسعود منتقل می‌شود و می‌فهمد. در دلم می‌گفتم مسعود زنگ بزن دلم تنگ شده. اگر همان روز زنگ نمی‌زد، فردایش زنگ می‌زد. 🌷....می‌گفت مادر ما این‌جا تلفن نداریم فقط یک تلفن داریم که گاهی شارژش تمام می‌شود به خیلی‌ها نمی‌رسد. هربار که دلم هوایش را می‌کرد و با او این‌طور ارتباط می‌گرفتم، حتماً زنگ می‌زد. 🌹خاطره ای به یاد شهید مدافع حرم مسعود عسگری @Manavi_2
شهید بزرگوار حاج علی کسایی عزیز شهیدی که روز عید غدیر بدنیا آمد و روز عید غدیر هم به شهادت رسید 📌 شهیدی که ظهر عیدغدیر عروسی گرفت و خودش روزه بود 🔹️ برای خطبه عقد به محضر امام شرفیاب شدیم. حضور در جوار امام امت شوری وصف ناپذیر در دلم ایجاد کرده بود ◇ از هیجان این پیوند در حضور ایشان سینه‌ام گنجایش قلب تپنده‌ام را نداشت. امام لب باز کرد و خطبه عقد ما را جاری کرد. بعد به‌عنوان هدیه عقد، این جمله را به ما هدیه کرد: «عزیزانم گذشت داشته باشید، با هم بسازید ان‌شاءالله که مبارک باشد.» 🔹️ علی قبل از اینکه به نزد امام برویم به من گفته بود: «ما فقط در دنیا زن و شوهر نخواهیم بود بلکه در بهشت نیز با هم هستیم، بعد هم این آیه را برایم تلاوت کرد: «هم و ازواجهم فی ضلال علی الارائک متکئون...» ◇ عروسی را به خاطر خانواده شهدا ظهر گرفتیم. ◇ گفتم: ناهار بخور. گفت روزه‌ام! گفتم :روز عروسی گفت: نذر داشتم، اگر روز عروسیم عید غدیر بود روزه بگیرم! گفت: دعا می‌کنم, امین بگو! 🔹️ گفت :خدایا همان‌طور که عید غدیر به دنیا آمدم، عید غدیر ازدواج کردم، شهادتم را عید غدیر بذار! ◇گفتم: امین 🔹️ هر عید غدیر منتظر شهادتش بودم. عید غدیر سال ۱۳۶۶ شهید شد. ◇ راوی: همسر شهید حاج علی کسائی @Manavi_2
💕پیامبر اکرمﷺ : زیآدوُضو بِڱیر تٰاخدآوند عُمرت ࢪٰا طولاِنے ڪُند. اڱر تَوٰانستے شَب وࢪوز بٰاطهآࢪت بٌاشے، اینْ ڪٰاࢪ ࢪا بِڪن؛ زیرٰا أڱر دࢪحٰال طهآࢪت بِمیر؎، خوٰاهے بود. 📚 میزان الحکمه594 @Manavi_2
شهید بزرگوار آرمان علی وردی عزیز❤️ نماز شهید آرمان قبل از شهادت بر سر مزارش شهید علی‌وردی یک ماه قبل از شهادتش به قطعه ۵۰ و محل مزارش سرزده و در آن مکان نماز خوانده و گفته بود که من شهید خواهم شد و به زودی به اینجا می‌آیم. 💔 @Manavi_2
ࢪَفیقْ! حَوٰاسـتــْـ بـِــہ جَوونـیت‌ْبآشِہ ! نَڪنه‌پـآتـــ بِلغْـزِھ...! قـَٰراࢪه‌بـٰا‌ایـن‌پـٰاهــــــآ؛ تـوڱردٰانــِـ ، صآحبـــ الْزَمٰانﷻبآشے(: _شَہیدسیآهڪٰالےمُرٰاد؎ @Manavi_2
🌷 شهید بزرگوار علی اکبر رستمی عزیز❤️ شبی_که_قرار_بود_به_خواستگاری_برویم.... 🌷علی‌اکبر پس از ورود به جبهه در تابستان ۱۳۶۰ و شرکت در پاکسازی اورامانات به فرماندهی برادر حاج احمد متوسلیان تا موقع شهادت ۲۸ شهریور ۱۳۶۴ (سوم محرم‌الحرام ۱۴۰۶) به جز یکی_دو ماه حضور در گشت ثارالله سپاه همدان، همه عمرش را در جبهه بود. از سر تیم‌های واحد اطلاعات و عملیات تیپ نبی‌اکرم(ص) کرمانشاه بود. مداومت بر نماز شب داشت و ۴ سال جنگ را وقتی مرخصی می‌آمد، روزه بود و کسی ناهار خوردن او را بیاد ندارد. او حتی در مراسم عروسی دوستش شهید علی شرکایی از فعالان پذیرایی کننده مراسم بود، درحالی‌که روزه بود! 🌷دو_سه سال بود که یک دختری را در اسدآباد همدان می‌خواست و خانواده‌اش قبول نمی‌کردند. شب قبل از رویت هلال محرم خبر آوردند که قبول کرده‌اند. قرار گذاشتیم برویم خواستگاری. شبی که قرار بود به خواستگاری برویم از طرف تیپ پیک آمد و‌ گفت در محدوده‌ی او دشمن تحرکاتی داشته است. پیک وقتی از مراسم خواستگاری با خبر شد از دادن این پیغام پشیمان شد ولی علی‌اکبر فی‌الفور سوار بر تویوتای پبک شد و رفت و سه روز بعد در ارتفاعات خرمال عراق در حین شناسایی و گشت به شهادت رسید. با رفتن علی‌اکبر به جبهه مراسم خواستگاری به‌هم خورد. 🌹خاطره ای به یاد شهید معزز علی‌اکبر رستمی و شهید معزز علی شرکایی راوی: آقای علی رستمی منبع: پایگاه خبری _ تحلیلی مشرق نیوز @Manavi_2
شهید بزرگوار ابوالفضل شیروانیان عزیز❤️ هدیه با واسطه از بس گریه کرده بودم چشمم نور نداشت. رفتم رو به روی عکسش نشستم و گفتم، «ابوالفضل، دیدی آن‌قدر قلم قرآنی برای من نگرفتی تا شهید شدی. اگر قلم قرآنی داشتم قرآن می‌خواندم، تا هم من آرام شوم، هم ثواب آن را به تو هدیه کنم.» ده دقیقه نشده بود که حاج آقا تماس گرفت و گفت، «آقای معدنی از طرف سپاه دارند می‌آیند دیدار.» هنگام ورود بسته‌ای را گرفتند سمت من و گفتند، «ببخشید اظلاع نداده آمدیم. قرار بود هفته دیگر مزاحم بشویم، اما یک ربع پیش تماس گرفتند که تا این‌جا آمدید منزل شهید شیروانیان هم بروید.» داخل بسته یک کیف قرآن و قلم آن بود. راوی: همسرشهید نگاه شهدا بعد از شهادت ابوالفضل به کربلا رفتیم. خردادماه بود و هوا گرم. از مقام امام زمان (عج) تا پشت حرم حضرت عباس (ع) راه زیادی بود؛ حدود ۴۵ دقیقه. ساعت هم سه بود و هنگام استراحت ماشین‌ها. همان‌طور که پیاده می‌آمدیم مادرش گفت: «ببین ابوالفضل، بابا که قلبش را عمل کرده، من هم که کمر ندارم. زهرا خانم هم که پاهایش درد گرفته، مهدی هم خسته شده، یک ماشین بفرست.» حاج آقا گفت: «خانم چه می‌گویی؟ ابوالفضل این وسط ماشین از کجا بیاورد؟ او اکنون جایش خوب است.» همان‌طور که سه تایی می‌خندیدیم، یک ماشین که داشت می‌رفت برای تعویض خادم‌ها نگه داشت جلوی پای‌مان. پرسید: «علقمی؟» سوار شدیم، اما سه تایی تا موقع رسیدن گریه می‌کردیم. حاج آقا گفت: «شهدا همه جا حاضرند. ما‌ها دقت نمی‌کنیم تا لیاقت نظر شهدا را داشته باشیم.» راوی: پدر شهید @Manavi_2
🌷 شهید بزرگوار عباس بابایی عزیز❤️ عاشقانه‌هاى_زمينى_آسمانی‌ها 🌷قهر بوديم. در حال نماز خواندن بود. نمازش که تموم شد، نشسته بودم و توجهی به همسرم نداشتم. کتاب شعرش را برداشت و با يك لحن دلنشین شروع کرد به خواندن.... ولی من باز باهاش قهر بودم!!!!! کتاب را گذاشت کنار.... به من نگاه كرد و گفت: "غزل تمام... نمازش تمام... دنیا ماتِ سکوت بین من و واژه‌ها سکونت کرد!!!! باز هم بهش نگاه نکردم....!!! 🌷اين‌بار پرسيد: عاشقمی؟؟؟ سکوت کردم. گفت: عاشقم گر نيستى، لطفی بکن نفرت بورز، بی‌تفاوت بودنت هر لحظه آبم می‌کند. دوباره با لبخند پرسید: عاشقمی مگه نه؟ گفتم: نه!!!!! گفت: تو نه می‌گویی و پیداست می‌گوید دلت آری، که این‌سان دشمنی یعنی که خیلی دوستم داری.... 🌷....زدم زیرخنده و روبروش نشستم. دیگر نتوانستم به ایشان نگویم که وجودش چقدر آرامش بخشه. بهش نگاه کردم و از ته دل گفتم: خدارو شكر كه هستی. 🌹خاطره ای به یاد سرلشکر خلبان شهید عباس بابایی که پس از سال‌ها مجاهدت در راه خدا در پانزده مرداد ماه سال ۶۶، مصادف با عید سعید قربان به درجه رفیع شهادت نایل شد. راوى: مرحومه خانم صدیقه حکمت همسر گرامی شهيد @Manavi_2
شهید بزرگوار اسماعیل غلامی یار احمدی عزیز❤️ یکی از همرزمانش یعنی کسی که تا آخرین لحظه همراهش بود می‌گفت با اسماعیل شب رفته بودیم شناسایی و برگشتیم. قرار بود هفت صبح برگردیم که منطقه را بزنیم. گفتم اسماعیل بخواب فردا باید دوباره برگردیم. گفت مگر می‌شود نماز شب نخوانیم؟ بگذار نماز شب را به نماز صبح‌مان وصل کنیم. بعد اسماعیل سر و وضع و ریشش را مرتب می‌کند، لباس‌هایش را با لباس خاکی‌اش عوض می‌کند. دوستانش می‌گویند اسماعیل نوربالا می‌زنی! چه خبر شده؟ گریه اسماعیل را کسی ندیده بود، اما آن لحظه روضه حضرت رقیه (س) گوش می‌داد و گریه می‌کرد. همرزمش می‌گفت از ماشین پیاده شدم و گفتم اسماعیل الان شهیدمان می‌کنی! تمام فرشته‌ها را کشاندی توی ماشین! ساعت ۱۱ و ۴۰ دقیقه نزدیک مقر بودیم. اسماعیل گفته بود نماز را در مقر بخوانیم. همین جمله دهانش بود و با لپ‌تاپش منطقه را برای عملیات رصد می‌کرد که یکهو زمین و آسمان آتش شد. موشک زده بودند. همرزمش از ماشین پرت شده بود بیرون. ایشان وقتی بالای سر اسماعیل می‌رسد دست و پای اسماعیل بر اثر اصابت موشک قطع شده بود. می‌گفت اسماعیل هنوز ضربان قلب داشت. می‌خواستم به لب‌های ترک خورده و خشکیده‌اش آب بزنم. گفتم اسماعیل روزه است با زبان روزه خدمت حضرت زینب (س) برود. دوستش برمی‌گردد تا اطلاع بدهد وقتی برمی‌گردد داعش بالای سر اسماعیل می‌رسد و می‌خواستند پیکرش را ببرند، ولی نمی‌توانند. پیکرش را ارباً اربا می‌کنند. چشمش را درمی‌آورند و به قلبش چاقو می‌زنند و لباس و پلاکش را می‌برند. @Manavi_2
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
سه دقیقه در قیامت قسمت0⃣1⃣ 🔉شرح و بررسی کتاب 🔉تجربه نزدیک به مرگ جانباز مدافع حرم 📣 جلسه دهم * شهادت سردار سلیمانی * ماجرای سفیانی * روایت پیامبر صلی‌الله علیه و آله در مورد مقام شهدا * حورالعین * کسی که در دنیا می‌توانست به کربلا برود و نرفت! * در امان‌بودن شهید از صحنه قیامت * شهید عذاب قبر دارد؟! * مراتب ایمان * حدیث سلسله الذهب درمورد مقام شهید * نسبت‌های خانوادگی در برزخ * باب بهشت عرفا * حیات برزخی * علم چیست؟ * ریشه همه حقایق * مراتب حیات * محقق شدن هدفی که خون شهید برایش ریخته است. ⏰ مدت زمان: ۵۷:۱۳ @Manavi_2
🌷 شهید بزرگوار سید علی اقبالی دو گاهه عزیز❤️ خلبانى_كه_بدنش_را_دو_نيمه_كردند!! 🌷سرلشکر خلبان شهید سید علی اقبالی دوگاهه در یکم آبان‌ ماه ۱۳۵۹ زمانی که لیدر یک دسته دو فروندی هواپیمای اف-۵ را به عهده داشت، در یک مأموريت برون‌ مرزی با هدف بمباران یکی از سایت‌های راداری موصل به همراه همرزم خلبانش از زمین برخاست و پس از رسیدن به منطقه و عدم مشاهده هدف بلافاصله هدف ثانویه را که پادگان العقره در حوالی پایگاه هوایی کرکوک عراق و ایران بود، تغییر مسیر داد و در ساعت تعیین شده روی هدف ظاهر شد و در پایان این عملیات موفقیت‌ آمیز، رادار راهبردی دشمن پرنده آهنین شهید اقبالی را نشانه رفت و هواپیمای وی به شدت مورد اصابت موشک قرار گرفت. 🌷پرنده زخمی که خلبان جوان آن را به زحمت به ٣٠ کیلومتری شرق موصل نزدیک مرز ایران رسانده بود، سقوط کرد و شهید اقبالی دوگاهه با چتر نجات هواپیما را ترک کرد و به اسارت دشمن بعثی درآمد. خلبان جوان و دلیر ایران‌زمین بیشتر تلمبه‌ خانه‌ها و نیروگاه‌های برق عراق را از کار انداخته بود و طرح‌هاى عملیاتی وی موجب شده بود تا صادرات ۳۵۰ میلیون تنی نفت عراق به صفر برسد. به همین منظور صدام جنایتکار به خون این شهید تشنه بود و صدام لعین دستور داد پس از دستگیری اقبالی بدنش را به دو نیمه تبدیل کردند و نیمی از پیکر مطهرش در نینوا و نیمی دیگر در موصل عراق مدفون شد. 🌷شهید اقبالی دوگاهه توسط عناصر مزدور رژیم بعث عراق با بی‌رحمانه‌ ترین وضعیت به شهادت رسید، این جنایت به حدی وحشیانه بود که رژیم بعثی در تلاشی بی‌شرمانه برای سرپوش گذاشتن بر این جنایت هولناک، تا سال‌ها از اعلام سرنوشت آن شهید مظلوم خودداری می‌کرد و در مدت ٢٢ سال هیچ گونه اطلاعی از سرنوشت وی موجود نبود تا اين‌كه در خرداد سال ١٣٧٠ طبق گزارش‌های موجود عملیاتی و اطلاعاتی و نامه ارسالی کمیته بین‌المللی صلیب سرخ جهانی مبنی بر شهادت ایشان و اظهارات دیگر اسرای آزاد شده و خلبانان اسیر عراقی، شهادت خلبان علی اقبالی دوگاهه محرز شد. 🌷دشمن بعثی عراق بخشی از پیکر مطهر شهید اقبالی دوگاهه را در گورستان محافظیه نینوا در جوار و بخش دیگر را در قبرستان زبیر شهر موصل به خاک سپرده بود که با پیگیری کمیته جستجوی اسرا و مفقودین و کمیته بین‌المللی صلیب سرخ جهانی به همراه دیگر خلبانان شهید نیروی هوایی در پنجم مرداد سال ٨١ پس از ٢٢ سال دوری از وطن در بین حزن و اندوه یاران و همرزمان به میهن اسلامی بازگشت و در بهشت زهرا (س) تهران کنار دیگر همرزمان شهیدش آرام گرفت. سرلشکر خلبان «عباس بابایی» و سرلشکر خلبان «مصطفی اردستانی» از شاگردان آموزش دیده این استاد جوان بودند. 🌹خاطره ای به یاد سرلشکر خلبان شهید سیدعلی اقبالی دوگاهه @Manavi_2
شهید بزرگوار محسن حججی عزیز❤️ نوکر_با_اخلاص_سیدالشهدا(ع) 🌷حسینه ای بود در اصفهان که آقا محسن 2 سال خادم اونجا بودند. محسن 60 کیلومتر هر شب از نجف آباد میومدند حسینیه، نماز مغرب را آنجا می خواند. ایشان جزو خادمان اونجا بودند، کاراشو انجام می داد و برمی گشت. محسن دو تا شرط برای خادمی در حسینیه گذاشته بود. اول اینکه  منو جایی بزارین که جلوی چشم نباشم. (در ویترین جلوی چشم مردم نباشم).دوم هم اینکه هر چی کار سخت هست بدین به من انجام بدم... بعضی شبها مسئول حسینیه به محسن می گفتند: آقا محسن! ببخشید، خیلی خسته شدید. شرمنده هستم... ولی محسن در جواب می گفت: این کارا که چیزی نیست!👈 "برای امام حسین (ع) فقط باید سر داد." نیت محسن این بود که در حسینیه نوکریش دیده نشود، ولی خدا کاری  کرد که در تمام کشورهای اسلامی عراق، سوریه، نیجریه و غیره... دیده شد و شهید حججی جهانی شد. "محسن با اخلاصش  رضایت خدا را کسب کرد و 👈 شد دردانه ی خدا..." @Manavi_3
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
سه دقیقه در قیامت قسمت2⃣1⃣ 🔉شرح و بررسی کتاب 🔉تجربه نزدیک به مرگ جانباز مدافع حرم 📣 جلسه دوازدهم * چگونگی سوال از شب اول قبر * همه حقایق بعد خارج شدن از ماده * لحظه شب اول قبر * ماجرای شب و برزخ و تنهایی * اصل عذاب، عذاب عقلی است. * میوه نفس ومیوه معرفت * کمک علم کامپیوتر به بحث فلسفه * داشتن روح و تن عالم برزخ * تفاوت شهید و مرده. * مراتب انسان به میزان بالا بودن محبت وعلم * علم یعنی یافته‌های حقیقی و وجدانی ⏰ مدت زمان: ۸۹:۲۳ @Manavi_2
سِڪٰانـــ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌❀ــسِ پـــــٰایـــــآنے آدَم اینْ شِڪلے بٰاشِہ خِیلے قَشنـــᰔــگِہ.. @Manavi_2
🔰شفاعت فرمانده 🔷شهید محمد اسلامی نسب سال‌ها از پایان جنگ گذشت. بدهکار بودم مهلت برگشت پولم تمام شد و طلبکار، قرار بود روز بعد با حکم جلب به سراغم بیاید. نمی‌دانستم چه کنم. به هر دری زدم نشد. هیچ راهی نداشتم چشمم افتاد به تصویر شهید اسلامی نسب که همیشه در اتاقم بود اشک در چشمم حلقه زد گفتم آقای اسلامی نسب من بسیجی گردان شما بودم‌، شما هم که تا می‌توانستی به همه کمک می‌کردی یقین دارم که شما زنده هستی. خواهش می‌کنم کمکم کن. آن شب به محض اینکه خوابیدم، شهید اسلامی نسب آمد با مهربانی قندی را در دهانم گذاشت و گفت نگران نباش مشکلات حل می‌شود. صبح روز بعد هرچه منتظر شدم طلبکار نیامد. از سر کنجکاوی خودم رفتم سراغش، دیدم کنار خانه اش اعلامیه تشییع و تدفین اش را زده اند!!! چند روز بعد پیش پسر بزرگش رفتم و جریان را گفتم. گفت بعد چهلم بیا. بعد چهلم رفتم. خواستم حرف بزنم که بی مقدمه پسرش گفت: من بخشیدم! گفتم: اما مبلغ زیاد است! گفت: پدرم را در خواب دیدم. گفت من از حقم درباره شما گذاشتم، تو هم ببخش. بعد پدرم ادامه داد: کسی شفاعت او را کرده که نمی‌توانم خواهشش را زمین بگذارم! 📙 شهیدان زنده اند @Manavi_2
🌷 .... 🌷اوایل جنگ دبی كار می‌كردم. شبی در خواب اسب سواری را دیدم. به من گفت: آمده‌ام دنبالت، تو باید به جبهه بروی! گفتم: من به جبهه کمک می‌كنم! گفت: وجود خودت مهم است! .خواست برود. گفتم: شما؟ گفت: در جبهه منتظرت هستم؟ گفتم: اسم شما؟ گفت: در نماز چه کسی را صدا می‌زنى؟ همیشه در نماز امام زمان (عج) را صدا می‌زدم.... یک هفته‌ای خودم را به ایران و جبهه رساندم! راوى: شهید معزز طهماسب اسماعیلی @Manavi_2
「📖🥀•°^ _حِجـᰔــــآب سَنگر؎ أست ، آغشـــــتِہ بہ خـــــونِ مَــ✿ـــن ۔۔؛ ڪہ أگر آن رٰا حِفـــــظ نڪُنید۔۔!! بِہ خـــــون مَن خیـــــآنت ڪَرده‌اید۔۔𑁍 [ _شهیـــــداحمدپناهـے۔۔ ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌❀] @Manavi_2
و تـُـو ا؎ ﴿بآنُــــــو𔘓..!﴾ بــِــــدٰان... جَنــــــگ و میــــنُ و تَرڪش هَمہ أش بـهــــــآنہ بـود۔۔✤ 🕊 فَقط خوٰاسـت ثآبـت ڪند ..! چــᰔـــآدر دَراین سَرزمیـــــن تٰابخـوٰاهے فَـدایے دٰارَد... «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
این روزهآ بیشتر أز هَميشہ؛ قَدردانِتیم مَرد۔۔! مَرد؎ ڪِہ آرزویَش؛ نٰابود؎ اِسرائیل بود۔۔۔ ⁶ آبٰان؛ سٰالروزتَولدسَرلشگر۔۔، ﴿ شَهیدحَسن طِهرانے مُقَدم۔۔‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌❀﴾ پِدر موشَڪے ایرٰان۔۔۔🇮🇷 «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
•°• أز وَقتے فَهمیـــــدَم ، " حَضـــــرت زَهـــــٰراۜ "؛ بِہ خـــــٰواب اومَده بـــــودَن و بِہ فَرموده بودَن:" مٰا تُو رو دوســـــتْ دٰاریم " . بٰا خــُـــودم مےگم : اِ؎ ڪٰاش هَمہ مٰا ، یِک ﴿شَهیدابرٰاهیم هآد؎۔۔﴾ بودیمْ.. تا مےرَفتیـــــم ۔۔ تو لیستِ مُورد ؏َــــلٰاقہ هـــــآ؎ "حَضـــــرت زَهـــــراۜ ۔۔𑁍 😍" •°• «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2