eitaa logo
داروخانه معنوی
4.3هزار دنبال‌کننده
6.8هزار عکس
3.8هزار ویدیو
96 فایل
کانال داروخانه معنوی مذهبی ؛ دعا؛ تشرفات و احکام لینک کانال در ایتا eitaa.com/Manavi_2 ارتباط با مدیر @Ya_zahra_5955
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷 شهید بزرگوار دکتر مصطفی چمران عزیز❤️ دست مقدس 🌷یک هفته بود مادرم در بیمارستان بستری بود. مصطفی به من سفارش کرد که «شما بالای سر مادرتان بمانید ولش نکنید، حتی شبها.» و من هم این کار را کردم. مامان که خوب شد و آمدیم خانه، من دو روز دیگر هم پیش او ماندم، یادم هست روزی که مصطفی آمد دنبالم، قبل از این‌که ماشین را روشن کند دست مرا گرفت و بوسید، می‌بوسید و همان‌طور با گریه از من تشکر می‌کرد. من گفتم: «برای چی مصطفی؟» گفت: «این دستی که این همه روزها به مادرش خدمت کرده برای من مقدس است و باید آن را بوسید.» 🌷....گفتم: «از من تشکر می‌کنید؟ خب این‌که من خدمت کردم مادر من بود، مادر شما نبود که این همه کارها می‏کنید.» گفت: «دستی که به مادرش خدمت می‌کند مقدس است و کسی که به مادرش خیر ندارد به هیچ کس خیر ندارد. من از شما ممنونم که با این همه محبت و عشق به مادرتان خدمت کردید.» هیچ وقت یادم نرفت که برای او این‌قدر ارزش بوده که من به مادر خودم خدمت کردم. 🌹خاطره اى به ياد شهید دکتر مصطفی چمران ساوه‌ای سالروز پروانه‌ای شدن (۳۱/خرداد/۱۳۶۰) شهید چمران گرامی باد. @Manavi_2
🌷 شهید بزرگوار مصطفی چمران عزیز دلیرمرد چریک 🌷وقتی کنسروها را پخش می‌کرد، گفت: دکتر گفته قوطی‌هاشو سالم نگه دارین. بعد خودش پیداش شد با کلی شمع. توی هر قوطی یک شمع گذاشتیم و محکمش کردیم که نیفتد. شب قوطی‌ها را فرستادیم روی اروند. عراقی‌ها فکر کرده بودند غواص‌ها توی آبند، تا صبح آتش می‌ریختند. 🌹خاطره اى به ياد فرمانده شهید دکتر مصطفی چمران ساوه‌ای 📚 کتاب "چمران"، جلد ۱، از مجموعه کتب يادگاران @Manavi_2
شهید بزرگوار کاظم عاملو عزیز❤️ یک شب رفته بودم سر قبر شهید کاظم عاملو. دعای کمیل را در امامزاده یحیی خواندند؛ در جوار قبور شهدا. تصمیم گرفتم همان‌جا بمانم و نماز شبم را در کنار قبر شهید عاملو و اخوی شهیدم بخوانم. معمولاً شب‌ها یک ساعت به اذان صبح، درب امامزاده را باز می‌کنند. نماز را خواندم و زیارتی کردم که اذان صبح گفته شد. بعد از نماز صبح داشتم از سمت درب شمالی می‌آمدم بیرون که یکهو دیدم جوانی حدودا ۲۵ ساله با گریه و زاری وارد گلزار شد. جا خوردم. بلندبلند گریه می‌کرد! تا مرا دید صدا زد: «آقا، قبر شهید_عاملو کجاست؟» با چشمانی گرد شده از تعجب نگاهش کردم. دوباره با لهجه کُردی سوالش را تکرار کرد و آمد جلوتر و تا آمدم حرفی بزنم گفت: «تو رو خدا بگو و خیالمو راحت کن! شهید عاملو این‌جا خوابیده ؟» با هم حرکت کردیم تا قبر مطهر را نشانش بدهم. ولی او بی‌تابی می‌کرد و می‌گفت : «من از کردستان اومدم!خیلی مشکل دارم. این شهید رو هم نمی‌شناسم؛ اومده به خوابم و گفته: بیا کنار قبرم تو سمنان. بیا هر مشکلی که داشته باشی به یاری خدا حل می‌شه...» این‌ها رو می‌گفت و همین‌طور گریه می‌کرد و زار می‌زد. قبر شهید عاملو را نشانش دادم. تا دید، خودش را انداخت روی قبر مطهر. گریه می‌کرد چه گریه‌ای! در همان‌ حال به زبان کردی شروع کرد به درد و دل کردن با کاظم. واقعا داد می‌زد و گریه می‌کرد. وقتی این‌طور دیدمش دیگر نایستادم؛ آمدم بیرون. ولی این برایم قصه‌ی عجیبی شد و ذهنم را مشغول کرد. 📙برشی از کتاب سه_ماه_رویایی خاطرات بی‌نظیر شهید کاظم عاملو كاظم عاملو در سنين جواني به جايي مي رسد كه امام زمان (عج) در نديدنش دلتنگي مي كند، با 14 معصوم (ع) همنشين و با شهداي كربلا همكلام مي شود و اين حالت تا چهار سال بعد ادامه پيدا مي كند تا اينكه در غروب جمعه، 7 اسفند سال 66 در عمليات بيت المقدس (2) در منطقه سليمانيه عراق با اصابت گلوله توپ به سرش به شهادت مي رسد. @Manavi_2
🌷 شهید بزرگوار مسعود عسگری عزیز❤️ شهید همه فن حریف!!! فعالیت ها، آموزش ها و مهارت ها ی شهید: ▫️استاد خلبان هواپیمای فوق سبک ▫️استاد کار و نجات در ارتفاع ▫️غواص سه ستاره بین المللی ▫️صخره نورد ▫️چترباز سقوط آزاد ▫️خلبان پاراگلایدر ▫️ورزش های رزمی(کیک بوکسینک، هاپکیدو، پارکو) ▫️آموزش دیده دوره های اسکورت ▫️رهایی گروگان ▫️تک تیرانداز ▫️حفاظت شخصیت ▫️عملیات ویژه ▫️مهارت در انجام حرکات آکروباتیک با دوچرخه ▫️راننده حرفه ای انواع موتور سیکلت و خودرو ▫️رزم در محیط های ویژه ▫️مهندسی تخریب ▫️جنگ شهری ▫️محافظ دانشمندان هسته ای ▫️مدیر آموزش شرکت خصوصی کار دراتفاع شهید عسگری رشته خلبانی فوق سبک را به طور حرفه ای دنبال می کرده و در اکثر رشته های ذکر شده مدارج عالی را کسب نمود. خاطره ای از مادر❤️ 🌷وقتی در غیاب مسعود، دلم تنگ می‌شد، می‌رفتم به تلفن نگاه می‌کردم، می‌گفتم بگذار به مغز مسعود پیام بفرستم. می‌گفتم من یک مادر هستم حتماً دلتنگی من به مسعود منتقل می‌شود و می‌فهمد. در دلم می‌گفتم مسعود زنگ بزن دلم تنگ شده. اگر همان روز زنگ نمی‌زد، فردایش زنگ می‌زد. 🌷....می‌گفت مادر ما این‌جا تلفن نداریم فقط یک تلفن داریم که گاهی شارژش تمام می‌شود به خیلی‌ها نمی‌رسد. هربار که دلم هوایش را می‌کرد و با او این‌طور ارتباط می‌گرفتم، حتماً زنگ می‌زد. 🌹خاطره ای به یاد شهید مدافع حرم مسعود عسگری @Manavi_2
🌷 قرعه‌کشی_برای_رفتن_به_قربانگاه_کومله!! 🌷وقتی به سقز رسیدیم، صدای خواندن دعای کمیل‌ ما را به سمت خود کشید. کسی که دعا می‌خواند، در بین دعا خاطره‌ای از آن منطقه تعریف کرد و گفت: «کوموله‌ها ده نفر از سربازهای ارتش را اسیر کردند و گفتند: ما به شرطی گروگان‌ها را پس می‌دهیم که یک پاسدار به ما بدهید. یکی از برادران سپاه داوطلب شد و گفت: من حاضرم بروم. برادران دیگر اعتراض کردند و گفتند: ما هم می‌خواهیم برویم. قرعه‌کشی شد و قرعه به نام همان داوطلب اولی درآمد. او رفت و ما.... 🌷و ما با دوربین نگاه می‌کردیم. منافقین آن پاسدار را گرفتند و به غیر از یک سرباز، نه اسیر را آزاد کردند. با چشمانمان دیدیم که اول لباس فرم آن سپاهی را سالم درآوردند و بعد مثل وحشی‌ها با چاقو بر سر او ریختند و هر کدام تکه‌ای از بدنش را کندند. هر کسی این منظره را با دوربین نگاه می‌کرد، حالش بد می‌شد. بعد کوموله‌ها بدن تکه‌تکه شده را داخل پلاستیک گذاشتند و لباس سپاه را رویش قرار دادند و به آن سرباز گفتند: این هم پاسدار شما، حالا برو.» راوی: جانباز سرافراز سعید بلوری از رزمنده گردان تخریب لشکر ۲۷ محمد رسول الله (ص) 📚 کتاب "روزهای جنگی سعید" ❌️❌️ امنیت اتفاقی نبوده و نیست!! ‌‎‎@Manavi_2
شهید بزرگوار حاج علی کسایی عزیز شهیدی که روز عید غدیر بدنیا آمد و روز عید غدیر هم به شهادت رسید 📌 شهیدی که ظهر عیدغدیر عروسی گرفت و خودش روزه بود 🔹️ برای خطبه عقد به محضر امام شرفیاب شدیم. حضور در جوار امام امت شوری وصف ناپذیر در دلم ایجاد کرده بود ◇ از هیجان این پیوند در حضور ایشان سینه‌ام گنجایش قلب تپنده‌ام را نداشت. امام لب باز کرد و خطبه عقد ما را جاری کرد. بعد به‌عنوان هدیه عقد، این جمله را به ما هدیه کرد: «عزیزانم گذشت داشته باشید، با هم بسازید ان‌شاءالله که مبارک باشد.» 🔹️ علی قبل از اینکه به نزد امام برویم به من گفته بود: «ما فقط در دنیا زن و شوهر نخواهیم بود بلکه در بهشت نیز با هم هستیم، بعد هم این آیه را برایم تلاوت کرد: «هم و ازواجهم فی ضلال علی الارائک متکئون...» ◇ عروسی را به خاطر خانواده شهدا ظهر گرفتیم. ◇ گفتم: ناهار بخور. گفت روزه‌ام! گفتم :روز عروسی گفت: نذر داشتم، اگر روز عروسیم عید غدیر بود روزه بگیرم! گفت: دعا می‌کنم, امین بگو! 🔹️ گفت :خدایا همان‌طور که عید غدیر به دنیا آمدم، عید غدیر ازدواج کردم، شهادتم را عید غدیر بذار! ◇گفتم: امین 🔹️ هر عید غدیر منتظر شهادتش بودم. عید غدیر سال ۱۳۶۶ شهید شد. ◇ راوی: همسر شهید حاج علی کسائی @Manavi_2
شهید بزرگوار آرمان علی وردی عزیز❤️ نماز شهید آرمان قبل از شهادت بر سر مزارش شهید علی‌وردی یک ماه قبل از شهادتش به قطعه ۵۰ و محل مزارش سرزده و در آن مکان نماز خوانده و گفته بود که من شهید خواهم شد و به زودی به اینجا می‌آیم. 💔 @Manavi_2
🌷 شهید بزرگوار محمد رضا عسگری مفقودالاثر 🌷می‌گفت: "دوست دارم مفقودالاثر باشم، این آرزوی قلبی من است. آخر در مقابل خانواده‌هایی که جوانانشان به شهادت رسیدند، ولی نشانی از آنان نیست، شرمنده ام." در روستای خودشان چند جوان شهید مفقودالجسد بودند، واقعا احساس شرمندگی می‌کرد. می‌گفت: "آرزو دارم حتی اثری از بدن من به شما نرسد." 🌷در نامه‌ای که برای دخترش، بنت الهدی فرستاد، نوشته بود: "دخترم شاید زمانی فرا رسد که قطعه‌ای از بدنم هم به تو نرسد، تو مانند رقیه امام حسین _علیه السلام_ هستی، آن خانم لااقل سر پدرش به دستش رسید، ولی حتی یک تکه از بدن من به دست شما، نمی‌رسد." 🌷یکی از رزمندگان که از جبهه برگشته بود تعریف می‌کرد، که از او شنیده: "دوست دارم مفقودالاثر بمیرم، اگر شهادت نصیب من شود، دوست دارم مفقودالاثر باشم چون قبر زهرا_سلام الله علیها_ هم ناشناخته مانده است." 🌹خاطره ای به یاد سردار جاویدالاثر شهید محمدرضا عسگری 📚 کتاب "پرواز در قلاویزان"، ص ۱۳۲ منبع: سایت نوید شاهد @Manavi_2
شهید بزرگوار علی اکبر دهقان عزیز❤️ شهیدی که سر بی تنش سخن گفت 💠 در جاده بصره خرمشهر شهید "علی اکبر دهقان" همین طور که می دوید از پشت از ناحیه سر مورد اصابت قرار گرفت و سرش از پیکر پاکش جدا شد. در همان حال که تنش داشت می دوید، سرش روی زمین غلتید. سر مبارک این شهید حدود پنج دقیقه فریاد " یاحسین، یا_حسین" سر می داد. همه رزمندگان با مشاهده این صحنه شگفت گریه می کردند... چند دقیقه بعد از توی کوله پشتی اش وصیتنامه اش را برداشتند، نوشته بود: 🦋ألسلام علی الرأس المرفوع خدایا من شنیده ام که امام حسین (ع) با لب تشنه شهید شده است، من هم دوست دارم این‌گونه شهید بشوم… خدایا شنیده ام که سر امام حسین (ع) را از پشت بریده اند، من هم دوست دارم سرم از پشت بریده بشود. خدایا شنیده ام سر امام حسین (ع) بالای نیزه قرآن خوانده، من که مثل امام اسرار قرآن را نمی دانم، ولی به امام حسین (ع) خیلی عشق دارم، دوست دارم وقتی شهید می‌شوم سر بریده ام به ذکر " یا_حسین" باشد... @Manavi_2
🌷 شهید بزرگوار یوسف شریف عزیز❤️ 🌷می‌گفت: «دوست دارم شهادتم درحالی باشد که در سجده هستم.» یکی از دوستانش می‌گفت: در حال عکس گرفتن بودم که دیدم یک نفر به حالت سجده پیشانی به خاک گذاشته است. فکر کردم نماز می‌خواند؛ اما دیدم هوا کاملاً روشن است و وقت نماز گذشته، همه تجهیزات نظامی را هم با خودش داشت. 🌷جلو رفتم تا عکسی در همین حالت از او بگیرم. دستم را که روی کتف او گذاشتم، به پهلو افتاد. دیدم گلوله‌ای از پشت به او اصابت کرده و به قلبش رسیده، آرام بود انگار در این دنیا دیگر کاری نداشت. صورتش را که دیدم زانوهایم سست شد به زمین نشستم. با خودم گفتم: «این‌که یوسف شریف است.» 🌹خاطره ای به یاد شهید معزز یوسف شریف @Manavi_2
🌷 شهید بزرگوار علی اکبر رستمی عزیز❤️ شبی_که_قرار_بود_به_خواستگاری_برویم.... 🌷علی‌اکبر پس از ورود به جبهه در تابستان ۱۳۶۰ و شرکت در پاکسازی اورامانات به فرماندهی برادر حاج احمد متوسلیان تا موقع شهادت ۲۸ شهریور ۱۳۶۴ (سوم محرم‌الحرام ۱۴۰۶) به جز یکی_دو ماه حضور در گشت ثارالله سپاه همدان، همه عمرش را در جبهه بود. از سر تیم‌های واحد اطلاعات و عملیات تیپ نبی‌اکرم(ص) کرمانشاه بود. مداومت بر نماز شب داشت و ۴ سال جنگ را وقتی مرخصی می‌آمد، روزه بود و کسی ناهار خوردن او را بیاد ندارد. او حتی در مراسم عروسی دوستش شهید علی شرکایی از فعالان پذیرایی کننده مراسم بود، درحالی‌که روزه بود! 🌷دو_سه سال بود که یک دختری را در اسدآباد همدان می‌خواست و خانواده‌اش قبول نمی‌کردند. شب قبل از رویت هلال محرم خبر آوردند که قبول کرده‌اند. قرار گذاشتیم برویم خواستگاری. شبی که قرار بود به خواستگاری برویم از طرف تیپ پیک آمد و‌ گفت در محدوده‌ی او دشمن تحرکاتی داشته است. پیک وقتی از مراسم خواستگاری با خبر شد از دادن این پیغام پشیمان شد ولی علی‌اکبر فی‌الفور سوار بر تویوتای پبک شد و رفت و سه روز بعد در ارتفاعات خرمال عراق در حین شناسایی و گشت به شهادت رسید. با رفتن علی‌اکبر به جبهه مراسم خواستگاری به‌هم خورد. 🌹خاطره ای به یاد شهید معزز علی‌اکبر رستمی و شهید معزز علی شرکایی راوی: آقای علی رستمی منبع: پایگاه خبری _ تحلیلی مشرق نیوز @Manavi_2
🌷 شهید بزرگوار عباس بابایی عزیز❤️ عاشقانه‌هاى_زمينى_آسمانی‌ها 🌷قهر بوديم. در حال نماز خواندن بود. نمازش که تموم شد، نشسته بودم و توجهی به همسرم نداشتم. کتاب شعرش را برداشت و با يك لحن دلنشین شروع کرد به خواندن.... ولی من باز باهاش قهر بودم!!!!! کتاب را گذاشت کنار.... به من نگاه كرد و گفت: "غزل تمام... نمازش تمام... دنیا ماتِ سکوت بین من و واژه‌ها سکونت کرد!!!! باز هم بهش نگاه نکردم....!!! 🌷اين‌بار پرسيد: عاشقمی؟؟؟ سکوت کردم. گفت: عاشقم گر نيستى، لطفی بکن نفرت بورز، بی‌تفاوت بودنت هر لحظه آبم می‌کند. دوباره با لبخند پرسید: عاشقمی مگه نه؟ گفتم: نه!!!!! گفت: تو نه می‌گویی و پیداست می‌گوید دلت آری، که این‌سان دشمنی یعنی که خیلی دوستم داری.... 🌷....زدم زیرخنده و روبروش نشستم. دیگر نتوانستم به ایشان نگویم که وجودش چقدر آرامش بخشه. بهش نگاه کردم و از ته دل گفتم: خدارو شكر كه هستی. 🌹خاطره ای به یاد سرلشکر خلبان شهید عباس بابایی که پس از سال‌ها مجاهدت در راه خدا در پانزده مرداد ماه سال ۶۶، مصادف با عید سعید قربان به درجه رفیع شهادت نایل شد. راوى: مرحومه خانم صدیقه حکمت همسر گرامی شهيد @Manavi_2
🌷 شهید بزرگوار سید علی اقبالی دو گاهه عزیز❤️ خلبانى_كه_بدنش_را_دو_نيمه_كردند!! 🌷سرلشکر خلبان شهید سید علی اقبالی دوگاهه در یکم آبان‌ ماه ۱۳۵۹ زمانی که لیدر یک دسته دو فروندی هواپیمای اف-۵ را به عهده داشت، در یک مأموريت برون‌ مرزی با هدف بمباران یکی از سایت‌های راداری موصل به همراه همرزم خلبانش از زمین برخاست و پس از رسیدن به منطقه و عدم مشاهده هدف بلافاصله هدف ثانویه را که پادگان العقره در حوالی پایگاه هوایی کرکوک عراق و ایران بود، تغییر مسیر داد و در ساعت تعیین شده روی هدف ظاهر شد و در پایان این عملیات موفقیت‌ آمیز، رادار راهبردی دشمن پرنده آهنین شهید اقبالی را نشانه رفت و هواپیمای وی به شدت مورد اصابت موشک قرار گرفت. 🌷پرنده زخمی که خلبان جوان آن را به زحمت به ٣٠ کیلومتری شرق موصل نزدیک مرز ایران رسانده بود، سقوط کرد و شهید اقبالی دوگاهه با چتر نجات هواپیما را ترک کرد و به اسارت دشمن بعثی درآمد. خلبان جوان و دلیر ایران‌زمین بیشتر تلمبه‌ خانه‌ها و نیروگاه‌های برق عراق را از کار انداخته بود و طرح‌هاى عملیاتی وی موجب شده بود تا صادرات ۳۵۰ میلیون تنی نفت عراق به صفر برسد. به همین منظور صدام جنایتکار به خون این شهید تشنه بود و صدام لعین دستور داد پس از دستگیری اقبالی بدنش را به دو نیمه تبدیل کردند و نیمی از پیکر مطهرش در نینوا و نیمی دیگر در موصل عراق مدفون شد. 🌷شهید اقبالی دوگاهه توسط عناصر مزدور رژیم بعث عراق با بی‌رحمانه‌ ترین وضعیت به شهادت رسید، این جنایت به حدی وحشیانه بود که رژیم بعثی در تلاشی بی‌شرمانه برای سرپوش گذاشتن بر این جنایت هولناک، تا سال‌ها از اعلام سرنوشت آن شهید مظلوم خودداری می‌کرد و در مدت ٢٢ سال هیچ گونه اطلاعی از سرنوشت وی موجود نبود تا اين‌كه در خرداد سال ١٣٧٠ طبق گزارش‌های موجود عملیاتی و اطلاعاتی و نامه ارسالی کمیته بین‌المللی صلیب سرخ جهانی مبنی بر شهادت ایشان و اظهارات دیگر اسرای آزاد شده و خلبانان اسیر عراقی، شهادت خلبان علی اقبالی دوگاهه محرز شد. 🌷دشمن بعثی عراق بخشی از پیکر مطهر شهید اقبالی دوگاهه را در گورستان محافظیه نینوا در جوار و بخش دیگر را در قبرستان زبیر شهر موصل به خاک سپرده بود که با پیگیری کمیته جستجوی اسرا و مفقودین و کمیته بین‌المللی صلیب سرخ جهانی به همراه دیگر خلبانان شهید نیروی هوایی در پنجم مرداد سال ٨١ پس از ٢٢ سال دوری از وطن در بین حزن و اندوه یاران و همرزمان به میهن اسلامی بازگشت و در بهشت زهرا (س) تهران کنار دیگر همرزمان شهیدش آرام گرفت. سرلشکر خلبان «عباس بابایی» و سرلشکر خلبان «مصطفی اردستانی» از شاگردان آموزش دیده این استاد جوان بودند. 🌹خاطره ای به یاد سرلشکر خلبان شهید سیدعلی اقبالی دوگاهه @Manavi_2
شهید بزرگوار محسن حججی عزیز❤️ نوکر_با_اخلاص_سیدالشهدا(ع) 🌷حسینه ای بود در اصفهان که آقا محسن 2 سال خادم اونجا بودند. محسن 60 کیلومتر هر شب از نجف آباد میومدند حسینیه، نماز مغرب را آنجا می خواند. ایشان جزو خادمان اونجا بودند، کاراشو انجام می داد و برمی گشت. محسن دو تا شرط برای خادمی در حسینیه گذاشته بود. اول اینکه  منو جایی بزارین که جلوی چشم نباشم. (در ویترین جلوی چشم مردم نباشم).دوم هم اینکه هر چی کار سخت هست بدین به من انجام بدم... بعضی شبها مسئول حسینیه به محسن می گفتند: آقا محسن! ببخشید، خیلی خسته شدید. شرمنده هستم... ولی محسن در جواب می گفت: این کارا که چیزی نیست!👈 "برای امام حسین (ع) فقط باید سر داد." نیت محسن این بود که در حسینیه نوکریش دیده نشود، ولی خدا کاری  کرد که در تمام کشورهای اسلامی عراق، سوریه، نیجریه و غیره... دیده شد و شهید حججی جهانی شد. "محسن با اخلاصش  رضایت خدا را کسب کرد و 👈 شد دردانه ی خدا..." @Manavi_3
🔰شفاعت فرمانده 🔷شهید محمد اسلامی نسب سال‌ها از پایان جنگ گذشت. بدهکار بودم مهلت برگشت پولم تمام شد و طلبکار، قرار بود روز بعد با حکم جلب به سراغم بیاید. نمی‌دانستم چه کنم. به هر دری زدم نشد. هیچ راهی نداشتم چشمم افتاد به تصویر شهید اسلامی نسب که همیشه در اتاقم بود اشک در چشمم حلقه زد گفتم آقای اسلامی نسب من بسیجی گردان شما بودم‌، شما هم که تا می‌توانستی به همه کمک می‌کردی یقین دارم که شما زنده هستی. خواهش می‌کنم کمکم کن. آن شب به محض اینکه خوابیدم، شهید اسلامی نسب آمد با مهربانی قندی را در دهانم گذاشت و گفت نگران نباش مشکلات حل می‌شود. صبح روز بعد هرچه منتظر شدم طلبکار نیامد. از سر کنجکاوی خودم رفتم سراغش، دیدم کنار خانه اش اعلامیه تشییع و تدفین اش را زده اند!!! چند روز بعد پیش پسر بزرگش رفتم و جریان را گفتم. گفت بعد چهلم بیا. بعد چهلم رفتم. خواستم حرف بزنم که بی مقدمه پسرش گفت: من بخشیدم! گفتم: اما مبلغ زیاد است! گفت: پدرم را در خواب دیدم. گفت من از حقم درباره شما گذاشتم، تو هم ببخش. بعد پدرم ادامه داد: کسی شفاعت او را کرده که نمی‌توانم خواهشش را زمین بگذارم! 📙 شهیدان زنده اند @Manavi_2
🌷 .... 🌷اوایل جنگ دبی كار می‌كردم. شبی در خواب اسب سواری را دیدم. به من گفت: آمده‌ام دنبالت، تو باید به جبهه بروی! گفتم: من به جبهه کمک می‌كنم! گفت: وجود خودت مهم است! .خواست برود. گفتم: شما؟ گفت: در جبهه منتظرت هستم؟ گفتم: اسم شما؟ گفت: در نماز چه کسی را صدا می‌زنى؟ همیشه در نماز امام زمان (عج) را صدا می‌زدم.... یک هفته‌ای خودم را به ایران و جبهه رساندم! راوى: شهید معزز طهماسب اسماعیلی @Manavi_2
🌷 🌷سعید و پدرش حاج حسین در گروه ما بودند. یه شب داوطلب برا مین می‌خواستند، سعید تخریب بلد بود، داوطلب شد. موقع خداحافظی گفت: بچه‌ها حواستان به بابام باشه و رفت. چند شب بعد، در مدرسه‌ای در شوش نشسته بودیم. یکی از دوستان آمد. داشت از عملیات چند شب قبل در شلمچه می‌گفت. بعد گفت: راستی چند تا بچه‌های شیراز هم شهید شدند. بعد یکی یکی اسم برد و گفت سعید خسرو زاده.... 🌷رنگ از همه پرید. با ایما و اشاره گفتیم: نگو! حاجی حسین که ساکت به آتش خیره شده بود با آرامش سرش را بلند کرد و گفت: الحمد لله.... بچه‌ها اذیتش نکنین. الحمد لله. خبر شهادت سعید در گردان پیچید. همه جمع شدند و عزاداری مفصلی به پا شد و کسی آرام‌تر از حاج حسین نبود!! در آن عزاداری چند نفر از بچه‌ها بيهوش شدند. بعدها شیخ نجفی (شهید نجف پور) می‌گفت: آن‌ها چیزهایی دیدند.... 🌷آن شب گذشت. هرچه به حاج حسین اصرار کردیم که برا مراسم خاکسپاری و دفن سعید برگرد. نرفت. گفت: پسرم راه خودش را رفت، من هم دوست ندارم از راه خودم برگردم.... (مادر سعید خواب دیده بود عروسی سعید است، برایش خانه را چراغانی کرده بود.) 🌷عملیات رمضان بود. حاج حسین افتاده بود یه گردان دیگه. قبل از عملیات آمد پیش من. گفت: کو غلامحسین (شهید بغدادپور)؟ گفتم: رفت اهواز زنگ بزنه. با لبخند گفت: علی شماها همتون برام، مثل سعید هستین؛ کمی مکث کرد و ادامه داد: امشب من می‌رم و شهید می‌شم، از غلامحسین هم خداحافظی کن.... جلو چشمان متحیر من رفت. روز بعد از هر کس می‌پرسیدم: گلی گم کرده‌ام می‌جویم او را.... یکی می‌گفت: دیدم افتاد زخمی بود. یکی گفت: شهید شد... 🌷مراسم چهلم حاج حسین و چهار ماه و ده روز سعید را با هم گرفتند.... 🌹خاطره اى به یاد شهیدان معزز سعید و جلال (حاج حسین) خسرو زاده شهادت پسر: ۷/۱۲/۱۳۶۰ شهادت پدر: ۲۲/۴/۱۳۶۱ @Manavi_2
🌷 🌷به خاکریزى رسیدم که دو نفر از نیروهای عراقی در آن‌جا بودند. همین که چشم‌شان به من افتاد دست‌های خود را روی سرشان گذاشتند و به طرف ما آمدند. خیلی تشنه بودم، یک قمقمه آب برداشته بودم برای موقع ضروری، خواستم بخورم، آن دو نفر عراقی همین که چشمشان به آب افتاد دست را به طرف دهان بردند و گفتند: ماء … ماء. 🌷درحالی‌که خودم، حلقم از تشنگی خشک شده بود آب را به یکی از آنـان تعـارف کردم آب را گرفت و به دیگری تعـارف کرد آن دو نفر آب را تمام کردند. یکی از آنان مجروح بود و قادر به حرکت نبود، خواستم او را بگذارم و بروم دیدم خیلی التماس می‌کند. یک مقدار فشار به آن آوردم که حرکت کند دیدم باز خواهش می‌کند، به این نتیجه رسیدم که هر دو برادرند. آنان را به پشت جبهه انتقال دادم.... سردار شهید کاظم فتحی‌زاده @Manavi_2
🌷 شهید بزرگوار امیر سلیمانی عزیز❤️ یک_رزمنده‌ی_داماد 🌷در گردان ما دیدبانی بود به نام "امیر سلیمانی” اهل آبادان که در ده روز مرخصی قبل از آغاز عملیات بیت المقدس ازدواج کرد. فرمانده گردان «احسان قاسمیه» با بچه‌ها قرار گذاشت که هیچ کس به امیر خبر ندهد که خود را به عملیات برساند. 🌷امیر از یک خانواده متمول آبادانی بود. پدرش یکی از ثروتمندترین افراد کشور بود. پدرش آخرین مدل ماشین آن زمان را در سن ۱۷ سالگی برایش تهیه کرده بود. سر قضیه‌ای امیر با شهید پیچک دعوایش می‌شود. بعد همین اختلاف باعث رفاقتشان شد. این آشنایی مسیر زندگی امیر را تغییر داد و یک فرزند ثروتمند که در رفاه زندگی می‌کند را به جبهه کشاند. 🌷از این‌که امیر را با خود به منطقه نبردیم خوشحال بودیم. روز دوم درحالی‌که از خاکریز پایین می‌رفتم یک نفر به کمرم زد. برگشتم و با کمال تعجب امیر را دیدم. در جواب تعجب من گفت: "فیروز موفق باشی.” او داماد دو روزه بود، که به جبهه آمد. امیر در مرحله سوم عملیات بیت المقدس به شهادت رسید. 🌹خاطره ای به یاد شهید معزز امیر سلیمانی راوی: جانباز سرافراز فیروز احمدی فرمانده دید‌بانان گردان بریر(ادوات) تیپ ۱۰ حضرت سیدالشهدا(ع) و تیپ ۱۱۰ خاتم(ص) در خصوص عملیات والفجر یک گفت. منبع: پایگاه خبری _ تحلیلی مشرق نیوز «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
🌷 شهید بزرگوار محمود دولتی مقدم عزیز❤️ خواب_عجیب! 🌷۲۵ خرداد ماه سال ۱۳۷۶ بود که از موقعیت یکی از گروهک‌ها در منطقه سیستان و بلو چستان مطلع شدیم. به آن محل رفتیم ولی از جستجو نتیجه‌ای به دست نیامد. با این همه از نگرانی و اضطراب من ذره‌ای کاسته نشد. با خودم می‌گفتم اگر آن گروهک موفق به انجام عملیات خرابکاری و ایذایی شود ....؟ اگر ....؟ یک شب که اندیشه آن گروهک دست از سرم برنمی‌داشت در خواب، سردار شهید محمود دولتی را دیدم که.... 🌷که به سراغم آمد و گفت: برو به فلان مکان، چیزی را که مورد نظر توست پیدا خواهی کرد. آشفته و هراسان از خواب بر خواستم و بامداد روز بعد به اتفاق نیروها به محل نشانی رفتم. با اندکی جستجو، یک قبضه دوشکا و تعداد قابل ملاحظه‌ای آر.پی.جی، کلاش و تیربار کشف کردیم و.... آن شب ارتباط روحانی شهید دولتی با ما باعث شد تا یقین کنیم که ایشان حتی بعد از شهادت هم نگران انقلاب است. 🌹خاطره ای به یاد سردار شهید معزز محمود دولتی راوی: رزمنده دلاور حسین شاکری منبع: سایت نوید شاهد «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
🌷 شهید بزرگوارسلطانعلی آشوغ عزیز❤️ غسل_شهادت_نکن_سرما_می‌خوری!! 🌷در سال ۱۳۶۵ من و عمو سلطان در عملیاتی با هم شرکت داشتیم. یک شب را در موضع انتظار ماندیم. هوا خیلی سرد بوده و عمو سلطان با آب سرد، غسل شهادت انجام داد. با خنده و شوخی به او گفتیم: «تو شهید نمی‌شوی، با آب سرد غسل نکن؛ سرما می‌خوری و نمی‌توانی دفاع کنی.» در طول مسیر از موضع انتظار تا خط مقدم، شهید مدام به شهادت فکر می‌کرد و می‌گفت: اگر شهید نشدم دلم می‌خواهد یک جایی دور از همه‌ی مردم و تعلقات مادی زندگی کنم. 🌷به خط مقدم که رسیدیم، در داخل چند سنگر که کاملاً در تیررس عراقی‌ها بود. مستقر شديم. لحظاتی گذشته بود که متوجه شدم عمو سلطان از سنگرش خارج و به سمت سنگر ما می‌آمد و در بین راه پیکر شهیدی که قد و قواره‌ای مثل من داشت و صورتش بر اثر اصابت گلوله از بین رفته بود را در آغوش گرفت و شروع به صحبت با آن شهید کرده و اشک می‌ریخت. من سریعاً خود را به او رساندم؛ که با دیدن من، همدیگر را به آغوش کشیدیم. عمو سلطان همان‌جا به من گفت: «اگر من زودتر شهید شدم و تو سالم بودی، پیکر مرا به عقب ببر و به خانواده‌ام برسان.» 🌷با هم به سنگر رفتیم. آتش دشمن خیلی شدید شد و من که آر.پی.جی‌زن بودم، بلند شدم تا به طرف دشمن شلیک کنم؛ که همزمان با بلند شدن من، تیر دشمن به من اصابت کرد و به داخل سنگر افتادم. عمو سلطان سریعاً چفیه‌ای را روی زخم من بست؛ و به همراه دیگر مجروحین به عقب منتقل شدم. چند روز بعد، برادرم و شهید غلامحسن میرحسینی به عیادت من و جانباز اسفندیار میر، که در تخت کنار من بود آمدند. آن‌جا بود که از شهادت عمو سلطان با خبر شدم. 🌹خاطره ای به یاد شهید معزز سلطانعلی آشوغ و شهید معزز غلامحسن میرحسینی راوی: رزمنده دلاور علیرضا جامی 📚 کتاب "عمو سلطان" منبع: سایت نوید شاهد «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
تکه ای از بہشـ✨ـت (1) اوایل تابستان بود با رفقا قرار گذاشته بودیم تو این شب های خنک تابستان،به گلزار بیاییم و طی یک حرکت خودجوش نوشته های روی مزار شهدارو که کم رنگ شده بودند رنگ بزنیم. ایام ماه رمضان بود،یه شب بعد از افطار طبق قرار هر شب راهی گلزار شدیم و دست به کار. در حین رنگ زدن بودیم که جوانی قدبلند و خوش چهره نظر مرا به خود جلب کرد لباس ساده ای به تن داشت و چفیه ای سفید به روی شونه اش.نزدیک ما آمد.. بعد از سلام و احوالپرسی از ما پرسید: -شهیدی به نام عجب گل غلامـے میشناسید؟ -بله چطور مگه؟! -قطعه سنگـی امانت دست بنده ست،به شما میدهم لطفا به همسر یا مادر بزرگوار شان تحویل دهید.این سنگ متعلق به بارگاه آقـ✨ــا ابوالفضل_العباس میباشد. این را که گفت حالم دگرگون شد سنگ را ازش تحویل گرفتم،خداحافظی کرد و رفت. و ما هاج و واج به این سنگ کوچک اما معطر نگاه می‌کردیم،اصلا مونده بودیم ایشون کی بود و چطوری این سنگ را به ما داد؟!! خلاصه این سنگ بین دوستان دست به دست میشد و بر سر اینکه هرکس فقط یک رکعت نماز بر رویش بخواند دعوا بود!!! تا شب میلاد امام_حســن_مجتبی(ع)... ادامه دارد.... 🍃🌷 شهید_عجب_گل_غلامی 🌷🍃 «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
تکه ای از بہشـ✨ـت (۲) دوستانم از قبل سنگ متبرک را داخل یک جا نماز به همراه تربتــ کربلا و عطر حرم امام رضـا (ع) بسته بندی کرده بودن و آماده برای خانواده شهید . وقت موعود فرا رسید.5نفری به سر مزار شهیــد رسیدیم، مادر و همسر شهید نشسته بودند.پس از عرض ادب و قرائت فاتحه،بنده با احترام امانتے را تحویل مادر بزرگوار دادم، اما نمیدانم چه شد هر دو زدن زیر گریه و ما متعجب آنهارا نگاه میکردیم... چندی بعـد مادر شروع به صحبت کرد: "ما هر پنجشنبه شب سر مزار عجب گل میاییم و تا خود صبح کنارش می نشینیم،صبح جمعه دعای_ندبه را میخوانیم و بعد میرویم. چند هفته پیش،صبح جمعه،وقتی که از نماز صبح برمیگشتم، دیدم جوانــے خوش سیما،سبز پوش،کنار مزار عجب گل نشسته!! تعجب کردم و خودم رو رسوندم کنارش. باورتان نمیشود چه عطر خاصــے در هوا پیچیده بود... بهم سلام کرد و گفت: -مادر کجا بودید؟منتظرتون بودم -رفته بودم نماز جماعت داخل مهدیه چرا؟ -خواستم به شما عرض کنم قطعه سنگی از مزار حضرت_ابوالفضل در راه است،به زودی توسط دوستان ما به دست شما خواهد رسید. سنگ مزار پسرتان را نگذارید،وقتی رسید آن را داخل سنگ قبر بگذارید. من اومدم چیزی بگم، که دیدم پا شد و خداحافظی کرد و کم کم از ما دور شد و رفت.و آن عطر خاص هم کم شد... داشتم با خودم فکر میکردم که ایشون کی بود اما اون مرد ناپدید شده بود از آن روز منتظــر این امانتی بودم تا اینکه شما امشب ان را به ما تحویل دادید... به خود آمدم دیدم آنچنان محو صحبت های مادر شهید شده ایم که سر و صورت همه ی دوستان خیس است... آخه هنوز باورمان نمی شد که این قطعه سنگ متبرک به وسیله ی ما به دست این مادر شهید رسید... حالا فهمیدم چرا تا اون روز مزار عجب گل غلامی سنگ نداشت!!!! پایان 🍃🌷شهید_عجب_گل_غلامی 🌷🍃 یاد شهـــدا با ذکر صلوات «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
؏ــنایت امام رضا (علیه السلام) بہ شهید تهرانے مقدم♡ حسن می‌گفت رفته بودیم روسیه یک موشک فوق پیشرفته‌ای را از روس‌ها تحویل بگیریم. به افسر روسی گفتم فناوری ساخت این موشک را هم در اختیارمان بگذارید. به من خندید و گفت این امکان ندارد، این تکنولوژی فقط در اختیار روسیه است. ولی بهش گفتم ما بالاخره این را می‌سازیم. باز هم خندید. وقتی برگشتیم ایران، هر چه در توان داشتیم گذاشتیم؛ اما به در بسته خوردیم. دست به دامن امام رضا (علیه‌السلام) شدم. سه روز در حرم برای پیدا کردن راهی متوسل حضرتش شدم تا اینکه روز سوم در حرم طرحی در ذهنم جرقه زد. سریع آن را در دفتر نقاشی دخترم کشیدم. وقتی برگشتم عملیاتی‌اش کردیم. شد موشکی بهتر از موشک‌های روسی. 📙کبوتران حرم. اثر گروه شهید هادی «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
🌷 ! 🌷پسرم بیست و یک سال بیشتر نداشت و سه باری هم به جبهه رفته بود. آخرین باری که برای مرخصی آمد، "عبدالله" من "عبدالله" همیشگی نبود. در این مرخصی به دوستان و آشنایان و اهالی روستا سر زده و از آنان حلالیت طلبید؛ کاری که در مرخصی‌های قبلی‌اش از او ندیده بودم. درحال آماده کردن ساکش بودم که عبدالله دور سرم چرخید و گفت: مادر! من می‌روم ولی شاید برنگردم. گفتم: مگر از ما ناراحتی. گفت: نه مادر! شاید شهید بشوم. این را که گفت.... 🌷این را که گفت؛ تمام بدنم لرزید. راستش دیگه دوست نداشتم اجازه بدهم که برود، ولی از طرفی آن قدر عشق پیروزی اسلام را در سر داشت که مانع رفتنش نشدم. از زیر قرآن که ردش کردم، گفت: مادر مواظب خواهر و برادر و پدرم باش. سفارش‌هایش که تمام شد رفت، رفتنی که با همیشه متفاوت بود و به دلم افتاد که این آخرین باری است که او را می‌بینم. فقط چند روزی از سفارشاتش نگذشته بود که به ملاقات تن بی‌سرش، به سردخانه رفتم.... 🌹خاطره ای به یاد شهید معزز عبدالله رجبی‌رزانی راوی: خانم باغدا گل‌مقدم مادر گرامی شهید منبع: سایت نوید شاهد «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2