eitaa logo
داروخانه معنوی
4.7هزار دنبال‌کننده
7.2هزار عکس
4هزار ویدیو
101 فایل
کانال داروخانه معنوی مذهبی ؛ دعا؛ تشرفات و احکام لینک کانال در ایتا eitaa.com/Manavi_2 ارتباط با مدیر @Ya_zahra_5955
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید بزرگوار علی حیدری عزیز❤️ «طریق پرواز» به سبک شهید علی حیدری 🔹علی حیدری جوانی که دفترچه‌ای داشت که نامش را «طریق پرواز» گذاشته بود و اعمال روزانه خود را در انتهای روز با امتیاز مثبت و منفی مشخص می‌کرد و اینگونه به حسابرسی اعمالش می‌پرداخت و به خود تذکر می‌داد ... 🔹در بخشی از وصیت‌نامه‌اش آمده است: من خیلی کمتر عطر خریده‌ام زیرا هر وقت بوی عطـر می‌خواستم از ته دلم می‌‌گفتم "حسین‌ جان" آن وقت فضا معطر می‌شد. 🔹علی در سن ۱۹ سالگی در عملیات بدر به فیض شهادت رسید و در قطعه ۲۷ بهشت زهرا(س) به خاک سپرده شد/ بخشی از کتاب «علی بی‌خیال» زندگی‌نامه و خاطرات این شهید عزیز @Manavi_2
شهید بزرگوار ابوالفضل شیروانیان عزیز❤️ هدیه با واسطه از بس گریه کرده بودم چشمم نور نداشت. رفتم رو به روی عکسش نشستم و گفتم، «ابوالفضل، دیدی آن‌قدر قلم قرآنی برای من نگرفتی تا شهید شدی. اگر قلم قرآنی داشتم قرآن می‌خواندم، تا هم من آرام شوم، هم ثواب آن را به تو هدیه کنم.» ده دقیقه نشده بود که حاج آقا تماس گرفت و گفت، «آقای معدنی از طرف سپاه دارند می‌آیند دیدار.» هنگام ورود بسته‌ای را گرفتند سمت من و گفتند، «ببخشید اظلاع نداده آمدیم. قرار بود هفته دیگر مزاحم بشویم، اما یک ربع پیش تماس گرفتند که تا این‌جا آمدید منزل شهید شیروانیان هم بروید.» داخل بسته یک کیف قرآن و قلم آن بود. راوی: همسرشهید نگاه شهدا بعد از شهادت ابوالفضل به کربلا رفتیم. خردادماه بود و هوا گرم. از مقام امام زمان (عج) تا پشت حرم حضرت عباس (ع) راه زیادی بود؛ حدود ۴۵ دقیقه. ساعت هم سه بود و هنگام استراحت ماشین‌ها. همان‌طور که پیاده می‌آمدیم مادرش گفت: «ببین ابوالفضل، بابا که قلبش را عمل کرده، من هم که کمر ندارم. زهرا خانم هم که پاهایش درد گرفته، مهدی هم خسته شده، یک ماشین بفرست.» حاج آقا گفت: «خانم چه می‌گویی؟ ابوالفضل این وسط ماشین از کجا بیاورد؟ او اکنون جایش خوب است.» همان‌طور که سه تایی می‌خندیدیم، یک ماشین که داشت می‌رفت برای تعویض خادم‌ها نگه داشت جلوی پای‌مان. پرسید: «علقمی؟» سوار شدیم، اما سه تایی تا موقع رسیدن گریه می‌کردیم. حاج آقا گفت: «شهدا همه جا حاضرند. ما‌ها دقت نمی‌کنیم تا لیاقت نظر شهدا را داشته باشیم.» راوی: پدر شهید @Manavi_2
شهید بزرگوار اسماعیل غلامی یار احمدی عزیز❤️ یکی از همرزمانش یعنی کسی که تا آخرین لحظه همراهش بود می‌گفت با اسماعیل شب رفته بودیم شناسایی و برگشتیم. قرار بود هفت صبح برگردیم که منطقه را بزنیم. گفتم اسماعیل بخواب فردا باید دوباره برگردیم. گفت مگر می‌شود نماز شب نخوانیم؟ بگذار نماز شب را به نماز صبح‌مان وصل کنیم. بعد اسماعیل سر و وضع و ریشش را مرتب می‌کند، لباس‌هایش را با لباس خاکی‌اش عوض می‌کند. دوستانش می‌گویند اسماعیل نوربالا می‌زنی! چه خبر شده؟ گریه اسماعیل را کسی ندیده بود، اما آن لحظه روضه حضرت رقیه (س) گوش می‌داد و گریه می‌کرد. همرزمش می‌گفت از ماشین پیاده شدم و گفتم اسماعیل الان شهیدمان می‌کنی! تمام فرشته‌ها را کشاندی توی ماشین! ساعت ۱۱ و ۴۰ دقیقه نزدیک مقر بودیم. اسماعیل گفته بود نماز را در مقر بخوانیم. همین جمله دهانش بود و با لپ‌تاپش منطقه را برای عملیات رصد می‌کرد که یکهو زمین و آسمان آتش شد. موشک زده بودند. همرزمش از ماشین پرت شده بود بیرون. ایشان وقتی بالای سر اسماعیل می‌رسد دست و پای اسماعیل بر اثر اصابت موشک قطع شده بود. می‌گفت اسماعیل هنوز ضربان قلب داشت. می‌خواستم به لب‌های ترک خورده و خشکیده‌اش آب بزنم. گفتم اسماعیل روزه است با زبان روزه خدمت حضرت زینب (س) برود. دوستش برمی‌گردد تا اطلاع بدهد وقتی برمی‌گردد داعش بالای سر اسماعیل می‌رسد و می‌خواستند پیکرش را ببرند، ولی نمی‌توانند. پیکرش را ارباً اربا می‌کنند. چشمش را درمی‌آورند و به قلبش چاقو می‌زنند و لباس و پلاکش را می‌برند. @Manavi_2