eitaa logo
داروخانه معنوی
8.5هزار دنبال‌کننده
11.4هزار عکس
5.8هزار ویدیو
225 فایل
کانال داروخانه معنوی مذهبی ؛ دعا؛ تشرفات و احکام لینک کانال در ایتا eitaa.com/Manavi_2 ارتباط با مدیر 👇 @Ya_zahra_5955 #کپی_حلال تبادل وتبلیغ @Ya_zahra_5955
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
ا༻⃘⃕࿇﷽༻⃘⃕❀ا شنیـــده‌أم کِـــہ« عــــلّےﷺ» ⇇در پے فَـــقیـــرٰان بـــود... ◈◈در آرزو؎ «عــــلّےﷺ» ↶ســـٰالهـــاســـت کـــِہ مِسـکـــینم.↷ «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
ا༻⃘⃕࿇﷽༻⃘⃕❀ا «دُعــٰـــا؎تَعجیـــــل فـَــــرج𑁍»، ⇠دَوا؎دَردهــــٰـا؎ مـــٰــاست. ⤸⤸دَر روٰایـــــت أســـــت کِہ؛ دَر آخِـــــرألزمـــــٰان ⇩⇩⇩ ⇠هَمہ هـــــلٰاک مےشَـــــونـــــد ، ⇇«إِلا مَـــــنْ دَعـــــا بَالْفَـــــرَجِ»؛ مَگـــــر کســـٰــانےکِہ بـــَـرا؎ تَعجیـــــل فــَـــرج ۔۔۔ دُعــــٰـا کــــُـنند.⇉ أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤 | حَضـــــرت آیّت‌الله بِهجت رحمت‌الله‌علیه | «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
1612069240-107571-760 (1).mp3
زمان: حجم: 3.6M
🌺 🔈 صوت: علی فانی 🙏 التماس‌دعای فرج «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
داروخانه معنوی
🌺 #رمان #ازجهنم_تابهشت 🌺قسمت ۵۷ 🍃به روایت حانیه🍃 سرشو بالا گرفته بود، به زور تونستم چشماشو ببین
🌺 🌺قسمت ۵۸ یه هفته از اون اتفاق میگذشت..و من جرأت نداشتم از خونه برم بیرون ، فقط فاطمه و بچه ها چندبار اومده بودن دیدنم و جالب بود برام که بین شقایق ویاسمین و نجمه تنها کسی که به نمازخوندن و حجاب من ایراد نمیگرفت شقایق بود. عمو هم که هرچی بهش زنگ میزدم بر نمیداشت و این بیشتر نگرانم میکرد. . مامان_حانیه جان....مامان....بیا تلفن _کیه؟ مامان_فاطمه سریع دوییدم سمت تلفن _سلااااام . فاطمه_سلام خانوم.خوبی؟ _ مرسی عزیزم تو خوبی؟ فاطمه_ فدات. باخوبیت. میگما خانوم گل.امروز کلاس ، میای؟ _مگه چهارشنبس امروز؟ فاطمه_ اره _وای نه فاطمه. میترسم. فاطمه_ از چی میترسی؟ اون موقع تنها بودن خطرناک بود، وگرنه اگه از کوچه های خلوت نری و دیروقت هم نباشه که چیزی نمیشه. تازه من با بابام میایم دنبالت. _نه مزاحم نمیشم فاطمه_ساعت 4/5 حاضر باش خدانگهدارت. منتظر هیچ مخالفتی از جانب من نشد و زود تلفن رو قطع کرد، منم دیگه بیشتر تو خونه موندن رو جایز ندونستم و بیخیال این ترس مسخره شدم. _مامان. من بعدازظهر با فاطمه میرم کلاس. مامان_باشه. راستی میخوام به امیرعلی بگم به دوستش زنگ بزنه دعوتشون کنه، که یه تشکریم کرده باشیم، بلاخره اگه اون نبود الان...... بدون اینکه حرفش رو تموم کنه، پشتش رو به من کرد و مشغول ادامه گردگیریش شد. نمیدونم چرا ولی دوست داشتم دوباره اون پسره رو ببینم ولی از طرفی نمیتونستم غرورمو بشکنم و دوباره تشکر کنم. _ حالا نمیشه بیخیال شیم. مامان_خجالت بکش. خیر سرت جونتو نجات داده. از ادب و نزاکت به دوره. _اووووووو. حالا انگار منو از تو دهن اژدها دراورده. مامان_کمتر از دهن اژدها نبوده، اگه اون نرسیده بود معلوم نبود الان کجا بودی. راست هم میگفت، اگه اون نبود معلوم نبود چه بلایی سر من میومد.مثله بچه های تخص شونمو بالا انداختم و گفتم _ هرجور دوست داری . در رو که باز کردم، همزمان فاطمه اینا رسیدن .شیشه رو کشید پایین. فاطمه_سلام خانوم ترسو چپ چپ نگاهش کردم، اما جلوی باباش روم نشد چیزی بهش بگم.سوار شدم و بدون کوچیک ترین توجه ای به فاطمه رو به باباش گفتم _سلام. خوبید؟ خاله جان خوبن؟ بابای فاطمه_سلام دخترم. ممنون شما خوبی؟ خاله هم خوبن سلام رسوندن. _ ممنونم. فاطمه _قدیمیا میگفتن که جواب سلام واجبه ظاهرا _علیک فاطمه_خب؟ چه خبرا؟ خوش میگذره خوردن و خوابیدن؟ _ بزار برسیم کاملا خبرا رو برات شرح میدم پرو خانوم. با دیدن مسجد دوباره اون اتفاق برام تداعی شد. "ای خدا اخه من چرا همش باید ضایع بشم جلوی این پسره؟" ادامه دارد .... «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
داروخانه معنوی
🌺 #رمان #ازجهنم_تابهشت 🌺قسمت ۵۸ یه هفته از اون اتفاق میگذشت..و من جرأت نداشتم از خونه برم بیرون
🌺 🌺قسمت ۵۹ 🍃به روایت حانیه🍃 مامان_حانیه بیا این میوه هارو بزار رو میز. الان میان دیگه. داشتم از استرس میمردم ، وای اصلا نمیدونستم چرا. وای خدا.مامان به فاطمه هم گفته بود بیاد که هم کمک کنه هم پیش آقاشون باشه یعنی چقدر جالب و شیرین بود عشق این دوتا . میوه ها رو از مامان گرفتم گذاشتم رو میز و بعد هم رفتم از پشت پنجره خیره شدم به حیاط. با نشستن دستی روی شونم. جیغ کشیدم و برگشتم عقب. فاطمه_چته دیوونه؟ عه _ عه خب ترسیدم. فاطمه_چرا انقدر بی قراری؟ خبریه؟ _ چه خبری؟ فاطمه_ چمدونم والا. گفتم شاید خبر لیلی و مجنونی چیزی باشه. _ مسخره فاطمه_ نه جدا. واقعا احتیاج داشتم با یکی حرف بزنم. دسته فاطمه رو گرفتم و کشیدمش تو اتاق. _ خب. قول بده به کسی نگی. فاطمه_ همین الان میرم میگم _ عه توام. کل ماجرا رو براش تعریف کردم.از دربند گرفته تا ماجرای مسجد و اون شب رو که خودش میدونست. فاطمه_خب؟ _ خب به جمالت بالام جان. فاطمه_ این چیش بده؟ _ بابا من روم نمیشه دیگه به این بگم سلام. با صدای زنگ در که خبر از اومدنشون داد استرس منم بیشتر شد. عادت نداشتم تو مهمونیا چادر سرم کنم. یه تونیک آبی تا زیر زانو با شال و شلوار مشکی. با فاطمه رفتیم دم در کنار مامان و بابا و امیرعلی برای استقبال. بعد از سلام و علیک و آشنایی خانواده ها که با اب شدن من همراه بود، با مامان رفتیم تو آشپزخونه برای پذیرایی. مامان_ بیا این چایی ها رو ببر. _ نه. مامان_ چی نه؟ _ من نمیبرم. مامان _ حرف نزن بدو. بعدم سریع سینی چای رو داد به من و خودش از آشپزخونه رفت بیرون امیرعلی هم طبق معمول شد فرشته نجات منو اومد سینی چای رو از من گرفت و رفت. منم شالمو مرتب کردم و رفتم بیرون.همه مشغول بودن و خیلی زود باهم صمیمی شده بودن. مامان با خانوم حسینی (مامان امیرحسین) بابا هم با اقای حسینی. فاطمه و پرنیان هم با هم.پرنیان دخترخوبی بود ولی من ازش خجالت میکشیدم چون فکر میکردم الان اونم همه چیزو میدونه. امیرعلی چایی هارو تعارف کرد و رفت نشست پیش امیرحسین. فاطمه و پرنیان داشتن حرف میزدن اما اصلا متوجه صحبتاشون نمیشدم چون اصلا تو حال و هوای اونجا نبودم همش نگران بودم دوباره یه سوتی بدم و ابروم بره.چندبار هم منو به بحثشون دعوت کردن اما هربار تشکر کردم و گفتم نظر خاصی ندارم و ترجیح میدم شنونده باشم.. ادامه دارد..... «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌙🌔 ▪️پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله: ▫️نمازشب برای مؤمن حجتی است نزد خدا و وسیله سنگین شدن میزان اعمال و حکم عبور بر صراط و کلید بهشت می باشد. 🤲🏻 📗بحارالأنوار ج۸۷، ص۱۶۱ «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا