eitaa logo
داروخانه معنوی
8.5هزار دنبال‌کننده
11.4هزار عکس
5.8هزار ویدیو
225 فایل
کانال داروخانه معنوی مذهبی ؛ دعا؛ تشرفات و احکام لینک کانال در ایتا eitaa.com/Manavi_2 ارتباط با مدیر 👇 @Ya_zahra_5955 #کپی_حلال تبادل وتبلیغ @Ya_zahra_5955
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
داروخانه معنوی
ا༻⃘⃕࿇﷽༻⃘⃕❀ا □هِجـــــده¹⁸ لُغـــــت ، ⇜بِہ « سوره؎ِکـُــــوثـــَــر𔘓» ؛ نــِـــوشتہ أســـــت۔۔۔ ◈◈یَعنےکِہ عُمـــــر﴿ فــــٰـاطمہ 𑁍ۜ﴾رٰا؛ ⇇هِـــــجده¹⁸ سـِــــرشتہ أســـــت۔۔ دٰانے چـِــــرٰا سوره؎ ِ؛ ⇠کـــُــوثــَـــر سِہ³ آیہ أســـــت⇉ ✧این سِہ³ نشـــــٰان دَهنـــــده؎ ِ ╰─┈➤ « عُمـــــر" رُقـــــیہ ۜ " أســـــت» «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
ا༻⃘⃕࿇﷽༻⃘⃕❀ا ◇دَر گـــــوشِہ خـَــــرٰابہ؛ ↓↓↓ ⇠کنــــٰـار فـِــــرشتہ هـــــٰا ۔۔۔ بـــٰــا نــــٰـاخنے شِکـــــستہ ⇩⇩⇩ ⇦ز پــــٰـا خـــٰــار مےکــِـــشد۔۔!! ⇇دٰارد بہ یـــــٰاد، مَجـــــلس نــــٰـامحرمــآن ِصُبـــــح بــَـــر رو؎خــٰـــاک، ╰➤ عَکـــــس «عَلمـــــدٰارﷺ 𔘓»مےکـِــشَـــــد💔⇉ «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
حاج محمود کریمیenc_1720544640441614069869.mp3
زمان: حجم: 5.8M
این صورت پژمرده‌ی من ، زخم نمک خورده یه بند .. «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
سید امیر حسینیYEKNET.IR - shoor 5 - hafteghi 12 khordad - seyed amir hoseini(1).mp3
زمان: حجم: 3.4M
_کربلای همه ، دستته "کربلایی سیرامیرحسینی" «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
شهادت حضرت رقیه (س)از خرابه دیگه بیزارم.mp3
زمان: حجم: 3.1M
_از خرابه دیگه بیزارم . .💔 "کربلایی حسین‌ستوده" ³¹⁵ ❗️با حال مناسب گوش دهید «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
- روز شهـــآدتِ خـــٰـانــــومـــیہ ِکـہ ⇇هرجـــا بہ تہ ِخَــــط رسیـــدیـــم . . ↶گـُــفتیـــم عیـــب نـــدٰاره ، ↷ سہ³ تــــٰا ⇩⇩⇩ ⇦⇦"الــٰــــهےبہ رقیــــہ ۜ " میگـــیم... ⇆⇆دُرســــــت میـــشہ 😭💔 ➛ «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
داروخانه معنوی
🌺 #رمان #ازجهنم_تابهشت 🌺قسمت ۶۳ 🍃به روایت امیرحسین🍃 روی کاناپه کنار پدر میشینم و شربت آلبالویی ک
🌺 🌺قسمت ۶۴ 🍃به روايت حانيه🍃 روبه روی آینه وایمیستم، میخوام با خودم رو راست باشم. _ عاشق شدم؟ _ نه _ قرار بود رو راست باشم _ اره _ عاشق کی؟ _ امیر امیر امیرحسین. _ نههههههههههههه _ وای امیرحسین چیه ؟ آقا امیرحسین. _ ای خدایا. خل شدم رفت. ******* مامان_حانیه جان بیا. _بله؟ مامان_ بيا بشين اينجا. كنار مامان روي مبل ميشينم. _ خب؟ مامان_ نظرت درمورد پسر خانوم حسيني چيه؟ واي خدايا نكنه مامان فهميده ، چي بگم حالا؟ _ خب يعني چي چيه؟ مامان_ بزار برم سر اصل مطلب. خانوم حسيني زنگ زد ، گفت فردا شب ميخوان بيان خاستگاري. _ نهههههههههههههه؟؟؟؟؟؟؟ مامان_ عه. چرا داد میزنی؟ _ شما چی گفتید؟ مامان_ گفتم بیان دیگه _ چیییییی؟ مامان_ عه. یه بار دیگه داد بزنی من میدونم با تو. پاشو برو ببینم. عه " وای وای وای خدایا. عاشقتم که. ولی ولی اگه ، اون عهدم....." . امیرعلی_ سلام جوجه جان _ جوجه خودتی امیرعلی_ شنیدم که خبراییه. _ چه خبری؟ امیرعلی_ نمیدونم والا. میگن که یکی پیدا شده دیگه از زندگی سیر شده میخواد بیاد خاستگاری شما. کوسن روی مبل رو بر میدارم و پرت میکنم سمت امیرعلی. _حرف نزن حرف. فاطمه خودشو بدبخت کرد شد زن تو. امیرعلی_ اخ اخ بهش گفتم تنها نره خونه میرم دنبالش. نگاهی به ساعت انداخت. امیرعلی _ وای بدبخت شدم. نیم ساعته کلاسش تموم شده. با تعجب فقط خیره شدم به رفتن امیرعلی و یه دفعه زدم زیر خنده. وای فاطمه از معطل شدن متنفر بود الان امیرعلی رو میکشت. . . تونیک سفیدی که تا پایین پام بود ، با یه روسری کرم که به لطف فاطمه لبنانی بسته بودم، تصمیم داشتم امشب رو چادر سرم بکنم، چادر حریر سفید با گل های برجسته ریز صورتی که جلوه خاصی بهش داده بود ، برای بار آخر تو آینه به خودم نگاه میندازم ، بدون هیچ آرایشی، ساده ساده و من چقدر این سادگی رو دوست دارم. امیرعلی_ اجازه هست ؟ _ بیا تو پسره. امیرعلی_ سلام دختره. _ مصدع اوقات نشو. امیرعلی همون لبخند همیشگی رو مهمون لباش کرد و گفت _ شاید مدت کوتاهی باشه که با امیرحسین اشنا شدم ولی دلم قرصه که دست خوب کسی میسپرمت. _ اوووووو. توام. حالا نه به باره نه به داره. با صدای زنگ امیرعلی سریع میره دم در و منم آشپزخونه..دل تو دلم نیست که برم بیرون. وای پس چرا مامان صدام نمیکنه خدایا . مامان_ حانیه جان عزیزم. چایی هارو میریزم ، چادرم رو روی سرم مرتب میکنم و از آشپزخونه میرم بیرون . _ سلام. مامان امیرحسین _ سلام عروس گلم. با شنیدن این کلمه قند تو دلم آب میشه ولی فقط به یه لبخند کوتاه و مختصر اکتفا میکنم.اول خانم حسینی، بعد آقای حسینی ، بعد پرنیان و بعد........ به هرسه با احترام خاصی چای رو تعارف میکنم و جواب تشکرشون رو با خوشرویی میدم تا زمانی که میرسم به امیرحسین. از استرس زیاد، میترسم سینی چای رو پایین بگیرم. همونجوری میگم بفرمایید، دستش رو بالا میاره که چای رو برداره که یه دفعه سینی رو کنار میکشم و گوشه سینی به زیر لیوان میخوره و لیوان کمی کج و یه مقدار از چاییش روی لباسش میریزه. تازه فرصت کردم براندازش بکنم، یه کت و شلوار مشکی با یه پیرهن سفید، وای که چقدر بهش میومد. _ وای شرمندم. عذر میخوام. امیرحسین _ نه بابا خواهش میکنم. یه دفعه صدای خنده جمع بلند میشه و منم باخجالت سرم رو پایین میندازم و چای رو به بقیه تعارف میکنم. حتی سرم رو بالا نمیارم که عکس العمل مامان بابا و امیرعلی رو ببینم. کلا من باید همش جلوی این سوتی بدم. 💓انقدر محو تو هستم كه نميداني تو همه ی عمر منو بود و نبودم شده ای نویسنده_ح_سادات_کاظمی این_حجم_به_قول_خودمون_سوتی_دادن_نوبره خدا_به_خیر_کنه_ادامش_رو اتفاقاتي_بسي_جذاب_در_پيش_ميباشد. «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2