داروخانه معنوی
ا༻⃘⃕࿇﷽༻⃘⃕❀ا
□هِجـــــده¹⁸ لُغـــــت ،
⇜بِہ « سوره؎ِکـُــــوثـــَــر𔘓» ؛
نــِـــوشتہ أســـــت۔۔۔
◈◈یَعنےکِہ عُمـــــر﴿ فــــٰـاطمہ 𑁍ۜ﴾رٰا؛
⇇هِـــــجده¹⁸ سـِــــرشتہ أســـــت۔۔
دٰانے چـِــــرٰا سوره؎ ِ؛
⇠کـــُــوثــَـــر سِہ³ آیہ أســـــت⇉
✧این سِہ³ نشـــــٰان دَهنـــــده؎ ِ
╰─┈➤
« عُمـــــر" رُقـــــیہ ۜ " أســـــت»
#شهادت_حضرت_رقیه
#اربعین
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
ا༻⃘⃕࿇﷽༻⃘⃕❀ا
◇دَر گـــــوشِہ خـَــــرٰابہ؛ ↓↓↓
⇠کنــــٰـار فـِــــرشتہ هـــــٰا ۔۔۔
بـــٰــا نــــٰـاخنے شِکـــــستہ ⇩⇩⇩
⇦ز پــــٰـا خـــٰــار مےکــِـــشد۔۔!!
⇇دٰارد بہ یـــــٰاد،
مَجـــــلس نــــٰـامحرمــآن ِصُبـــــح
بــَـــر رو؎خــٰـــاک،
╰➤
عَکـــــس «عَلمـــــدٰارﷺ 𔘓»مےکـِــشَـــــد💔⇉
#شهادت_حضرت_رقیه
#اربعین
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
حاج محمود کریمیenc_1720544640441614069869.mp3
زمان:
حجم:
5.8M
این صورت پژمردهی من ، زخم نمک خورده یه بند ..
#شهادت_حضرت_رقیه
#مداحی
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
سید امیر حسینیYEKNET.IR - shoor 5 - hafteghi 12 khordad - seyed amir hoseini(1).mp3
زمان:
حجم:
3.4M
_کربلای همه ، دستته
#خانمسهساله
"کربلایی سیرامیرحسینی"
#حضرت_رقیه
#مداحی
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
شهادت حضرت رقیه (س)از خرابه دیگه بیزارم.mp3
زمان:
حجم:
3.1M
_از خرابه دیگه بیزارم . .💔
"کربلایی حسینستوده"
#خانمسهساله³¹⁵
#مداحی
#شهادت_حضرت_رقیه
#روضه
❗️با حال مناسب گوش دهید
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
-
روز شهـــآدتِ خـــٰـانــــومـــیہ ِکـہ
⇇هرجـــا بہ تہ ِخَــــط رسیـــدیـــم . .
↶گـُــفتیـــم عیـــب نـــدٰاره ، ↷
سہ³ تــــٰا ⇩⇩⇩
⇦⇦"الــٰــــهےبہ رقیــــہ ۜ "
میگـــیم...
⇆⇆دُرســــــت میـــشہ 😭💔 ➛
#شهادت_حضرت_رقیه
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
🌺 #رمان #ازجهنم_تابهشت 🌺قسمت ۶۳ 🍃به روایت امیرحسین🍃 روی کاناپه کنار پدر میشینم و شربت آلبالویی ک
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
داروخانه معنوی
🌺 #رمان #ازجهنم_تابهشت 🌺قسمت ۶۳ 🍃به روایت امیرحسین🍃 روی کاناپه کنار پدر میشینم و شربت آلبالویی ک
🌺 #رمان #ازجهنم_تابهشت
🌺قسمت ۶۴
🍃به روايت حانيه🍃
روبه روی آینه وایمیستم، میخوام با خودم رو راست باشم.
_ عاشق شدم؟
_ نه
_ قرار بود رو راست باشم
_ اره
_ عاشق کی؟
_ امیر امیر امیرحسین.
_ نههههههههههههه
_ وای امیرحسین چیه ؟ آقا امیرحسین.
_ ای خدایا. خل شدم رفت.
*******
مامان_حانیه جان بیا.
_بله؟
مامان_ بيا بشين اينجا.
كنار مامان روي مبل ميشينم.
_ خب؟
مامان_ نظرت درمورد پسر خانوم حسيني چيه؟
واي خدايا نكنه مامان فهميده ، چي بگم حالا؟
_ خب يعني چي چيه؟
مامان_ بزار برم سر اصل مطلب. خانوم حسيني زنگ زد ، گفت فردا شب ميخوان بيان خاستگاري.
_ نهههههههههههههه؟؟؟؟؟؟؟
مامان_ عه. چرا داد میزنی؟
_ شما چی گفتید؟
مامان_ گفتم بیان دیگه
_ چیییییی؟
مامان_ عه. یه بار دیگه داد بزنی من میدونم با تو. پاشو برو ببینم. عه
" وای وای وای خدایا. عاشقتم که. ولی ولی اگه ، اون عهدم....."
.
امیرعلی_ سلام جوجه جان
_ جوجه خودتی
امیرعلی_ شنیدم که خبراییه.
_ چه خبری؟
امیرعلی_ نمیدونم والا. میگن که یکی پیدا شده دیگه از زندگی سیر شده میخواد بیاد خاستگاری شما.
کوسن روی مبل رو بر میدارم و پرت میکنم سمت امیرعلی.
_حرف نزن حرف. فاطمه خودشو بدبخت کرد شد زن تو.
امیرعلی_ اخ اخ بهش گفتم تنها نره خونه میرم دنبالش.
نگاهی به ساعت انداخت.
امیرعلی _ وای بدبخت شدم. نیم ساعته کلاسش تموم شده.
با تعجب فقط خیره شدم به رفتن امیرعلی و یه دفعه زدم زیر خنده. وای فاطمه از معطل شدن متنفر بود الان امیرعلی رو میکشت.
.
.
تونیک سفیدی که تا پایین پام بود ، با یه روسری کرم که به لطف فاطمه لبنانی بسته بودم، تصمیم داشتم امشب رو چادر سرم بکنم، چادر حریر سفید با گل های برجسته ریز صورتی که جلوه خاصی بهش داده بود ، برای بار آخر تو آینه به خودم نگاه میندازم ،
بدون هیچ آرایشی، ساده ساده و من چقدر این سادگی رو دوست دارم.
امیرعلی_ اجازه هست ؟
_ بیا تو پسره.
امیرعلی_ سلام دختره.
_ مصدع اوقات نشو.
امیرعلی همون لبخند همیشگی رو مهمون لباش کرد و گفت
_ شاید مدت کوتاهی باشه که با امیرحسین اشنا شدم ولی دلم قرصه که دست خوب کسی میسپرمت.
_ اوووووو. توام. حالا نه به باره نه به داره.
با صدای زنگ امیرعلی سریع میره دم در و منم آشپزخونه..دل تو دلم نیست که برم بیرون. وای پس چرا مامان صدام نمیکنه خدایا .
مامان_ حانیه جان عزیزم.
چایی هارو میریزم ، چادرم رو روی سرم مرتب میکنم و از آشپزخونه میرم بیرون .
_ سلام.
مامان امیرحسین _ سلام عروس گلم.
با شنیدن این کلمه قند تو دلم آب میشه ولی فقط به یه لبخند کوتاه و مختصر اکتفا میکنم.اول خانم حسینی، بعد آقای حسینی ، بعد پرنیان و بعد........
به هرسه با احترام خاصی چای رو تعارف میکنم و جواب تشکرشون رو با خوشرویی میدم تا زمانی که میرسم به امیرحسین.
از استرس زیاد، میترسم سینی چای رو پایین بگیرم. همونجوری میگم بفرمایید، دستش رو بالا میاره که چای رو برداره که یه دفعه سینی رو کنار میکشم و گوشه سینی به زیر لیوان میخوره و لیوان کمی کج و یه مقدار از چاییش روی لباسش میریزه.
تازه فرصت کردم براندازش بکنم، یه کت و شلوار مشکی با یه پیرهن سفید، وای که چقدر بهش میومد.
_ وای شرمندم. عذر میخوام.
امیرحسین _ نه بابا خواهش میکنم.
یه دفعه صدای خنده جمع بلند میشه و منم باخجالت سرم رو پایین میندازم و چای رو به بقیه تعارف میکنم. حتی سرم رو بالا نمیارم که عکس العمل مامان بابا و امیرعلی رو ببینم. کلا من باید همش جلوی این سوتی بدم.
💓انقدر محو تو هستم كه نميداني تو
همه ی عمر منو بود و نبودم شده ای
#خانوم_افسانه_صالحی
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
نویسنده_ح_سادات_کاظمی
این_حجم_به_قول_خودمون_سوتی_دادن_نوبره
خدا_به_خیر_کنه_ادامش_رو
اتفاقاتي_بسي_جذاب_در_پيش_ميباشد.
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
🌺 #رمان #ازجهنم_تابهشت 🌺قسمت ۶۴ 🍃به روايت حانيه🍃 روبه روی آینه وایمیستم، میخوام با خودم رو راست
🌺 #رمان #ازجهنم_تابهشت
🌺قسمت ۶۵
🍃به روایت حانیه🍃
سینی چای رو میزارم رو میز و میشینم کنار مامان. وای دارم از خجالت آب میشم. تازه گلای کنار روی میز رو میبینم، وااااای چه گلای خوشگلی، گل رز قرمز و آبی ، من دیوونه وار عاشق گل رزم.
با دیدن گل ها چنان ذوقی میکنم که کلا خجالت کشیدن رو یادم میره. حدود یک ربع میگذره اما هنوزم دارن حرف میزنن ،
حرفای کلا هیچی ازشون نمیفهمم و توجهی هم بهش نمیکنم.
مامان امیرحسین _ میگم ببخشید وسط حرفتون، موافقید این دوتا جوون برن حرفاشونو بزنن تا صحبت ماها هم تموم بشه ؟
بابا _ بله بله البته. حانیه جان. آقا امیرحسین رو راهنماییشون کن.
" بیا بیا دوباره هل میشم الان سوتی میدم، برای فرار از ضایع شدن سریع بدون هیچ حرفی به سمت اتاق میرم. امیرحسین هم با اجازه ای میگه دنبال من میاد.کنار وایمیسم و تعارف میکنم که وارد بشه.
امیرحسین _ نه خواهش میکنم شما بفرمایید.
بی هیچ حرفی میرم داخل، .در رو باز میزاره و پشت سرم میاد تو ، توی اتاقم کنار میز کامپیوتر دوتا صندلی بود ، نشستم رو یکی از صندلیا و امیر حسین هم روی صندلی رو به روم.
**********
حدود پنج دقیقه میگذره و هردو ساکت خیره شدیم به گل های فرش . بالاخره سکوت رو میشکنه و شروع میکنه.
امیرحسین _ قبل از هرچیز باید بگم که....شما حاضرید...کسی مرد زندگیتون بشه که رویای روز و شبش شهادته؟
با شنیدن کلمه ی شهادت، یاد اون روز و اون عهد میوفتم پس تنها جمله ای که به ذهنم میاد رو به زبون میارم ؛
_شما حاضرید با کسی ازدواج کنید که برای شهادت همسر آیندش با خدا عهد بسته ؟
با شنیدن این حرف لبخندی رولبش میشینه و سرش رو کمی بالا میاره اما بازهم به صورتم نگاه نمیکنه.
_ فقط فکر میکنم خودتون هم بدونید من تا چند وقت پیش نه حجاب خوبی داشتم نه نماز نه روزه نه......
اجازه نمیده حرفم رو کامل کنم
امیرحسین _ من این جا نیستم که با گذشتتون زندگی کنم ، من اینجام که آیندتون رو بسازم.
با شنیدن این جمله به خودم افتخار میکنم که قراره همسر و همسفر این مرد بشم .
امیرحسین _قول نمیدم که وضع مالیمون همیشه خوب باشه ولی قول میدم در عین #سادگی همیشه #لبخند رو لباتون باشه.
_ من آرامش رو ، زیبایی رو و عشق رو تو سادگی میبینم.فقط..... فقط......من ، نمیتونم چادر سرم کنم. چادر رو عاشقانه دوست دارم چون یادگار مادرم خانوم فاطمه زهراس ولی نمیتونم حرمتش رو نگه دارم.
امیرحسین _ ارزش چادر خیلی بالاس ولی همه چیز نیست، و اینکه اگه عاشقانه دوسش دارید من مطمئنم روزی انتخابش میکنید .
با شرمندگی سرم رو پایین میندازم و حرفی نمیزنم.
امیرحسین _ اگه دیگه....حرفی نیست.... میخواید بریم بیرون.
زیر لب آروم بله ای میگم و به سمت در میرم. کنار وایمیستم و تعارف میکنم .
_ بفرمایید.
با لبخند جواب میده
_ خانوما مقدم ترن.
مثله خودش لبخند میزنم و از اتاق خارج میشم.
با دیدنمون پدر امیرحسین میگه
_ مبارکه ؟
هردو لبخندی میزنیم و امیرحسین میگه
_ ان شاالله
ادامه دارد....
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگردالهی_دارد.
نویسنده ح سادات کاظمی
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2