eitaa logo
داروخانه معنوی
8.5هزار دنبال‌کننده
11.4هزار عکس
5.8هزار ویدیو
225 فایل
کانال داروخانه معنوی مذهبی ؛ دعا؛ تشرفات و احکام لینک کانال در ایتا eitaa.com/Manavi_2 ارتباط با مدیر 👇 @Ya_zahra_5955 #کپی_حلال تبادل وتبلیغ @Ya_zahra_5955
مشاهده در ایتا
دانلود
داروخانه معنوی
🌺 #رمان #ازجهنم_تابهشت 🌺قسمت ۷۰ 🍃به روايت حانيه🍃 اميرحسين_ سلام. _ سلام. خوبيد؟ اميرحسين_ الحمد
🌺 🌺قسمت ۷۱ میوه ها رو خشک میکنم و توی طرف میذارم.با صدای زنگ به طرف اتاق میرم، چادر رنگیم رو از روی تخت برمیدارم و روی سرم می اندازم و برای استقبال کنار مامان بابا و امیرعلی کنار در می‌ایستم.بعد سلام و علیک معمول و پذیرایی خانواده ها میرن سر اصل مطلب؛ بابا_خب نظر خود بچه ها چیه؟ میخاید صحبت کنید با هم؟ البته فکر کنم تا الان صحبتهاتون رو باهم کرده باشید، نه؟ پیش دستی میکنم و میگم _نه! واقعا خنده دار بود که بعد از یکماه و نیم هنوز درمورد عقد حرفی نزده بودیم بابا_خب باشه باباجان. خب با اجازه آقای حسینی حرفهاتون رو بزنید بعد. آقای حسینی_اختیار دارید اجازه ما هم دست شماست. با اجازه ای میگم و به سمت اتاق میرم، امیرحسین هم متقابلا بعداز اجازه گرفتن دنبالم میاد. امیرحسین_خوبید؟ _ممنون، شما خوبید؟ امیر حسین_با خوبیه شما. الحمدلله. خب شما نظرتون چیه؟ _راستش چون امیرعلی و فاطمه عقدشون هم میخوان همون روز باشه، گفتم اگه موافق بودن باهم باشه، گلزارشهدا یا حرم امام رضا(ع) فرقی نداره با این حرفم امیرحسین سرش رو بالا میاره و با ذوق نگاهم میکنه امیرحسین_واقعا؟؟؟!!!؟؟؟؟ لبخند میزنم و جواب میدهم _بله امیرحسین_خب...خب...اینکه عالیه. چی بهتر از این؟ زودتر از من از روی صندلی بلند میشه و در رو باز میکنه و کنار وایمیسته تا من خارج بشم. لبخند میزنم و بدون تعارف از اتاق بیرون میرم.برای خانواده ها توضیح میدیم. همه موافقت میکنن و با ذوق میپذیرن به جز پدر امیرحسین که ظاهرا مخالف بود. بعد از حرف ما اخم میکنه، و اولش کمی مخالفت اما بعد که موافقت جمع دیگه چیزی نمیگه. . . وارد پاساژ میشیم فاطمه و امیرعلی کنارهم، من و امیرحسین هم کنارهم راه میریم.با اینکه به هم محرم بودیم اما تا حالا هیچ تماسی باهم نداشتیم. . . بالاخره بعد نیم ساعت فاطمه و امیرعلی حلقه هاشونو میگیرن و اما من.... _اه... من اصلا از اینا خوشم نمیاد. امیرحسین_خب میخواید بریم جای دیگه؟ با تعجب به امیرحسین نگاه میکنم _شما خسته نشدید؟ امیرحسین_شما خسته شدید؟ _نه اما آخه آقایون خیلی از خرید خوششون نمیاد. امیرحسین_نه. مشکلی نیس رو به فاطمه اینا میگم _بچه ها شما صبح هم بیرون بودید، خیلی خسته شدید، میخواید شما برید؟ فاطمه هم با لبخند شیطونی میگه _تو هم که نگران خستگی مایی؟! _کوفته، برو بچه فاطمه رو به امیرعلی میگه _آقا امیر، دلم براش سوخت بچم، میخواید ما بریم؟ امیرعلی هم لبخند میزنه و میگه _هرچی امر بفرمائید فاطمه سرخ میشه و سرش رو پایین میندازه. بعد از خداحافظی و رفتن امیرعلی و فاطمه به گشتن ادامه میدیم. تقریبا هوا تاریک شده بود. با ناامیدی تمام تو خیابون راه میرفتیم و به مغازه ها نگاه میکردیم که چشمم به حلقه ظریف و ساده می افته یه دفعه باصدای نسبتا بلند میگم _همیییینهههه!! و بعد جلوی دهنم رو میگیرم و رو به امیرحسین که باتعجب به من نگاه میکرد، عذرخواهی میکنم. بعد از گرفتن حلقه ها، به کافی شاپی که اون سمت خیابون بود میریم . . امیرحسین_خب چی میل دارید؟ منو رو روی میز میذارم و رو به امیرحسین میگم _همون چای لطفا امیرحسین_و کیک شکلاتی؟! با تعجب نگاش میکنم، فوق‌العاده هوس کیک شکلاتی کرده بودم، ولی روم نشد بگم. امیرحسین_چیزی شده؟ _شما از کجا میدونید؟ امیرحسین_آخه اون روز دیدم کاکائو رو با ذوق میخوردید، حدس زدم باید کیک شکلاتی هم دوست داشته باشید لبخندی زدم و گفتم _بله، من عاشق شکلاتم با حالت خاص و خنده داری میگه _شما با من تعارف دارید؟ سرم رو پایین می اندازم... وای که چقدر این مرد دوست داشتنی بود و لایق ستایش. 👇👇ادامه 👇👇
داروخانه معنوی
🌺 #رمان #ازجهنم_تابهشت 🌺قسمت ۷۱ میوه ها رو خشک میکنم و توی طرف میذارم.با صدای زنگ به طرف اتاق میر
👆ادامه قسمت ۷۱ 👇 از کافی شاپ خارج میشیم و به سمت ماشین حرکت میکنیم.بارون کم کم شروع به باریدن میکنه. وسط تابستون و بارون تو تهران؛ عجیب بود و البته شیرین. ماشین تقریبا یه خیابون پایین تر پارک بود. چون امیرعلی و فاطمه از صبح خرید بودن اونا جدا و ماهم جدا اومده بودیم. باصدای گوشی، کیفم رو از روی شونم برمیدارم و دنبال گوشیم میگردم. با دیدن شماره عمو لبخند میزنم و دایره سبز رو به قرمز میرسونم _سلام عمو جان عمو_ سلام تانیا جان، خوبی؟ با خطاب قرار دادنم به اسم تانیا ناخوداگاه اخمام تو هم میره _ممنون، شما خوبید؟ عمو_مرسی عمو، میگم کجایی الان؟تنهایی؟ با لحن خاصی سوالش رو پرسید، موقعیت رو مناسب نمیبینم برای گفتن حقیقت، پس بعداز مکث کوتاهی میگم _بیرونم، اره، چطور؟ _مطمئنی تنهایی؟ استرس بدی تمام وجودم رو فراگرفت، از دروغ گفتن متنفر بودم، ولی الان وقت مناسبی نبود برای گفتن حقیقت... _آره، چطور؟ عمو_ هیچی. همینطوری. راستی یه سوال. تو چرا بعد از آرمان با کسی دوست نشدی؟ با شنیدن اسم آرمان استرسم بیشتر و تمام وجودم پر از نفرت میشه. همه خاطرات بد، برام دوره میشه، اما بدترین چیز اینه که من هنوز به امیرحسین حقیقت رو نگفتم و فوق العاده از بیانش میترسم. _ چطور مگه؟ شما که میدونید من اهل این چیزا نبودم و نیستم . عمو_ اها. باشه. عمو جان من الان کار دارم حالا بعدا بهت میزنگم. _ باشه. خوشحال شدم. به زن عمو سلام برسونید. عمو_باش. بای تلفن رو قطع میکنم و کیفم رو دوباره از روی شونم برمیدارم که گوشی رو توش بزارم که چشمم به کسی میخوره که شروع تمام اتفاقات تلخ زندگیم رو رقم میزنه.کیف و گوشی روی زمین میوفتن . امیرحسین سریع به طرفم برمیگرده و با تعجب بهم نگاه میکنه . امیرحسین _ چی شد؟ با بهت و ترس سرم رو تکون میدم و زیر لب زمزمه میکنم _ هیچی. امیرحسین خم میشه و گوشی و کیفم رو از رو زمین برمیداره. چند ثانیه با آرمان چشم تو چشم میشم ، پوزخندی میزنه و سریع از اونجا میره. امیرحسین بلند میشه، کیف و گوشی رو دستم میده و مسیر نگاهم رو دنبال میکنه. اما به جایی نمیرسه. امیرحسین _ حانیه سادات. چی شده؟ چرا رنگت پریده؟ برای اولین بار جمع از روی اسمم برداشته میشه ، احساس میکنم امیرحسین هم خیلی به هم ریخته ، انگار که استرس اون بیشتره ، یه لحظه با فکر کردن به این که ممکنه از دستش بدم حالم بد میشه، پاهام توانشون رو از دست میدن و در اخرین لحظه به پیرهن امیرحسین چنگ میزنم ........ 💗 ترسم نرسد بي تو به فردا دل من 💗 ادامه دارد... نویسنده_ح_سادات_کاظمی «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
54.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎤 نمازشب بخوانید تا نمازشب خوان شوید! 🤲اللهم عجل لولیک الفرج🤲 «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
306.6K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
پروردگارا ✨🙏 فقط فقط امیدمان به خودت است💕 به خدایی ات💓 به اینکه عاشق بنده ات هستی💕 به اینکه حتما راهی داری برای خوب شدن حال دلمان💓 اى اميدمان هنگام سختی آسان کن برما رسیدن به آنچه آرزومندیم💕🙏 آمیـــن یا رَبَّ 🙏 🌺 تموم سختی ها یه روزی تموم میشن و دوباره دل هامون پر میشه از شادی و امید☺️❤️ بر خدا توکل کن😇 و صبور باش دوست من😊 پایان این شبهای تار طلوع زیباترین روشناییهاست🌹✨ به امید طلوع آرزوهاتون شبتون در پنـاه خداونـد متعال ✨🙏 «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از داروخانه معنوی
•~🌸🌿~• وَلےبَچہ ھآ اَز‌قَضا‌ٓشُدڻ نَمآز‌صُبحتون‌ْبِتَرسیدْ! میڱن‌ْخُدآ؛ أڱہ بِخوٰاد‌خِیر؎رو‌؛ أزیِہ بَنده‌ا؎بڱیرھ۔۔۔۔!!! نَمآز‌صُبحِش‌ْرو‌قضٰا‌مےڪُنِه! 💥 @Manavi_2
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از داروخانه معنوی
اعمال قبل خواب😍 شبتون پر نور⭐🌜 @Manavi_2
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا