داروخانه معنوی
🌺 #رمان #ازجهنم_تابهشت 🌺قسمت ۷۰ 🍃به روايت حانيه🍃 اميرحسين_ سلام. _ سلام. خوبيد؟ اميرحسين_ الحمد
🌺 #رمان #ازجهنم_تابهشت
🌺قسمت ۷۱
میوه ها رو خشک میکنم و توی طرف میذارم.با صدای زنگ به طرف اتاق میرم، چادر رنگیم رو از روی تخت برمیدارم و روی سرم می اندازم و برای استقبال کنار مامان بابا و امیرعلی کنار در میایستم.بعد سلام و علیک معمول و پذیرایی خانواده ها میرن سر اصل مطلب؛
بابا_خب نظر خود بچه ها چیه؟ میخاید صحبت کنید با هم؟ البته فکر کنم تا الان صحبتهاتون رو باهم کرده باشید، نه؟
پیش دستی میکنم و میگم
_نه!
واقعا خنده دار بود که بعد از یکماه و نیم هنوز درمورد عقد حرفی نزده بودیم
بابا_خب باشه باباجان. خب با اجازه آقای حسینی حرفهاتون رو بزنید بعد.
آقای حسینی_اختیار دارید اجازه ما هم دست شماست.
با اجازه ای میگم و به سمت اتاق میرم، امیرحسین هم متقابلا بعداز اجازه گرفتن دنبالم میاد.
امیرحسین_خوبید؟
_ممنون، شما خوبید؟
امیر حسین_با خوبیه شما. الحمدلله. خب شما نظرتون چیه؟
_راستش چون امیرعلی و فاطمه عقدشون هم میخوان همون روز باشه، گفتم اگه موافق بودن باهم باشه، گلزارشهدا یا حرم امام رضا(ع) فرقی نداره
با این حرفم امیرحسین سرش رو بالا میاره و با ذوق نگاهم میکنه
امیرحسین_واقعا؟؟؟!!!؟؟؟؟
لبخند میزنم و جواب میدهم
_بله
امیرحسین_خب...خب...اینکه عالیه. چی بهتر از این؟
زودتر از من از روی صندلی بلند میشه و در رو باز میکنه و کنار وایمیسته تا من خارج بشم. لبخند میزنم و بدون تعارف از اتاق بیرون میرم.برای خانواده ها توضیح میدیم.
همه موافقت میکنن و با ذوق میپذیرن به جز پدر امیرحسین که ظاهرا مخالف بود. بعد از حرف ما اخم میکنه، و اولش کمی مخالفت اما بعد که موافقت جمع دیگه چیزی نمیگه.
.
.
وارد پاساژ میشیم فاطمه و امیرعلی کنارهم، من و امیرحسین هم کنارهم راه میریم.با اینکه به هم محرم بودیم اما تا حالا هیچ تماسی باهم نداشتیم.
.
.
بالاخره بعد نیم ساعت فاطمه و امیرعلی حلقه هاشونو میگیرن و اما من....
_اه... من اصلا از اینا خوشم نمیاد.
امیرحسین_خب میخواید بریم جای دیگه؟
با تعجب به امیرحسین نگاه میکنم
_شما خسته نشدید؟
امیرحسین_شما خسته شدید؟
_نه اما آخه آقایون خیلی از خرید خوششون نمیاد.
امیرحسین_نه. مشکلی نیس
رو به فاطمه اینا میگم
_بچه ها شما صبح هم بیرون بودید، خیلی خسته شدید، میخواید شما برید؟
فاطمه هم با لبخند شیطونی میگه
_تو هم که نگران خستگی مایی؟!
_کوفته، برو بچه
فاطمه رو به امیرعلی میگه
_آقا امیر، دلم براش سوخت بچم، میخواید ما بریم؟
امیرعلی هم لبخند میزنه و میگه
_هرچی امر بفرمائید
فاطمه سرخ میشه و سرش رو پایین میندازه. بعد از خداحافظی و رفتن امیرعلی و فاطمه به گشتن ادامه میدیم.
تقریبا هوا تاریک شده بود. با ناامیدی تمام تو خیابون راه میرفتیم و به مغازه ها نگاه میکردیم که چشمم به حلقه ظریف و ساده می افته
یه دفعه باصدای نسبتا بلند میگم
_همیییینهههه!!
و بعد جلوی دهنم رو میگیرم و رو به امیرحسین که باتعجب به من نگاه میکرد، عذرخواهی میکنم. بعد از گرفتن حلقه ها، به کافی شاپی که اون سمت خیابون بود میریم
.
.
امیرحسین_خب چی میل دارید؟
منو رو روی میز میذارم و رو به امیرحسین میگم
_همون چای لطفا
امیرحسین_و کیک شکلاتی؟!
با تعجب نگاش میکنم، فوقالعاده هوس کیک شکلاتی کرده بودم، ولی روم نشد بگم.
امیرحسین_چیزی شده؟
_شما از کجا میدونید؟
امیرحسین_آخه اون روز دیدم کاکائو رو با ذوق میخوردید، حدس زدم باید کیک شکلاتی هم دوست داشته باشید
لبخندی زدم و گفتم
_بله، من عاشق شکلاتم
با حالت خاص و خنده داری میگه
_شما با من تعارف دارید؟
سرم رو پایین می اندازم... وای که چقدر این مرد دوست داشتنی بود و لایق ستایش.
👇👇ادامه 👇👇
داروخانه معنوی
🌺 #رمان #ازجهنم_تابهشت 🌺قسمت ۷۱ میوه ها رو خشک میکنم و توی طرف میذارم.با صدای زنگ به طرف اتاق میر
👆ادامه قسمت ۷۱ #ازجهنم_تابهشت👇
از کافی شاپ خارج میشیم و به سمت ماشین حرکت میکنیم.بارون کم کم شروع به باریدن میکنه. وسط تابستون و بارون تو تهران؛ عجیب بود و البته شیرین.
ماشین تقریبا یه خیابون پایین تر پارک بود. چون امیرعلی و فاطمه از صبح خرید بودن اونا جدا و ماهم جدا اومده بودیم.
باصدای گوشی، کیفم رو از روی شونم برمیدارم و دنبال گوشیم میگردم. با دیدن شماره عمو لبخند میزنم و دایره سبز رو به قرمز میرسونم
_سلام عمو جان
عمو_ سلام تانیا جان، خوبی؟
با خطاب قرار دادنم به اسم تانیا ناخوداگاه اخمام تو هم میره
_ممنون، شما خوبید؟
عمو_مرسی عمو، میگم کجایی الان؟تنهایی؟
با لحن خاصی سوالش رو پرسید، موقعیت رو مناسب نمیبینم برای گفتن حقیقت، پس بعداز مکث کوتاهی میگم
_بیرونم، اره، چطور؟
_مطمئنی تنهایی؟
استرس بدی تمام وجودم رو فراگرفت، از دروغ گفتن متنفر بودم، ولی الان وقت مناسبی نبود برای گفتن حقیقت...
_آره، چطور؟
عمو_ هیچی. همینطوری. راستی یه سوال. تو چرا بعد از آرمان با کسی دوست نشدی؟
با شنیدن اسم آرمان استرسم بیشتر و تمام وجودم پر از نفرت میشه. همه خاطرات بد، برام دوره میشه، اما بدترین چیز اینه که من هنوز به امیرحسین حقیقت رو نگفتم و فوق العاده از بیانش میترسم.
_ چطور مگه؟ شما که میدونید من اهل این چیزا نبودم و نیستم .
عمو_ اها. باشه. عمو جان من الان کار دارم حالا بعدا بهت میزنگم.
_ باشه. خوشحال شدم. به زن عمو سلام برسونید.
عمو_باش. بای
تلفن رو قطع میکنم و کیفم رو دوباره از روی شونم برمیدارم که گوشی رو توش بزارم که چشمم به کسی میخوره که شروع تمام اتفاقات تلخ زندگیم رو رقم میزنه.کیف و گوشی روی زمین میوفتن .
امیرحسین سریع به طرفم برمیگرده و با تعجب بهم نگاه میکنه .
امیرحسین _ چی شد؟
با بهت و ترس سرم رو تکون میدم و زیر لب زمزمه میکنم
_ هیچی.
امیرحسین خم میشه و گوشی و کیفم رو از رو زمین برمیداره. چند ثانیه با آرمان چشم تو چشم میشم ، پوزخندی میزنه و سریع از اونجا میره. امیرحسین بلند میشه، کیف و گوشی رو دستم میده و مسیر نگاهم رو دنبال میکنه. اما به جایی نمیرسه.
امیرحسین _ حانیه سادات. چی شده؟ چرا رنگت پریده؟
برای اولین بار جمع از روی اسمم برداشته میشه ، احساس میکنم امیرحسین هم خیلی به هم ریخته ، انگار که استرس اون بیشتره ، یه لحظه با فکر کردن به این که ممکنه از دستش بدم حالم بد میشه، پاهام توانشون رو از دست میدن و در اخرین لحظه به پیرهن امیرحسین چنگ میزنم ........
💗
ترسم نرسد بي تو به فردا دل من
💗
ادامه دارد...
نویسنده_ح_سادات_کاظمی
#کپی_بدون_نام_نویسنده_پیگرد_الهی_دارد
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
54.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎤 #حجت_السلام_مؤمنی
#نماز_شب
نمازشب بخوانید تا نمازشب خوان شوید!
🤲اللهم عجل لولیک الفرج🤲
#نماز_شب_را_به_نیت_ظهور_میخوانیم
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
306.6K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
پروردگارا ✨🙏
فقط فقط امیدمان به خودت است💕
به خدایی ات💓
به اینکه عاشق بنده ات هستی💕
به اینکه حتما راهی داری
برای خوب شدن حال دلمان💓
اى اميدمان هنگام سختی
آسان کن برما رسیدن به آنچه آرزومندیم💕🙏
آمیـــن یا رَبَّ 🙏
🌺 تموم سختی ها یه روزی
تموم میشن و دوباره دل هامون
پر میشه از شادی و امید☺️❤️
بر خدا توکل کن😇 و
صبور باش دوست من😊
پایان این شبهای تار
طلوع زیباترین روشناییهاست🌹✨
به امید طلوع آرزوهاتون شبتون در پنـاه خداونـد متعال ✨🙏
#شب_بخیر
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
هدایت شده از داروخانه معنوی
•~🌸🌿~•
وَلےبَچہ ھآ
اَزقَضآشُدڻ نَمآزصُبحتونْبِتَرسیدْ!
میڱنْخُدآ؛
أڱہ بِخوٰادخِیر؎رو؛
أزیِہ بَندها؎بڱیرھ۔۔۔۔!!! نَمآزصُبحِشْروقضٰامےڪُنِه!
#تلنگرانهـ 💥
#نمازصبح
@Manavi_2
هدایت شده از داروخانه معنوی