eitaa logo
داروخانه معنوی
8.5هزار دنبال‌کننده
11.4هزار عکس
5.8هزار ویدیو
225 فایل
کانال داروخانه معنوی مذهبی ؛ دعا؛ تشرفات و احکام لینک کانال در ایتا eitaa.com/Manavi_2 ارتباط با مدیر 👇 @Ya_zahra_5955 #کپی_حلال تبادل وتبلیغ @Ya_zahra_5955
مشاهده در ایتا
دانلود
تم کربلا .attheme
حجم: 40.4K
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
داروخانه معنوی
حکمت۴۷ 🔻شناخت ارزش (اخلاقی) 🎇🎇🎇#حکمت۴۷ 🎇🎇🎇🎇 ✨ وَ قَالَ ( عليه السلام ) : قَدْرُ الرَّجُلِ عَلَي
حکمت ۴۸ 🍃رازداری و پیروزی(اخلاقی،سیاسی) 🎇🎇🎇 🎇🎇🎇🎇 ✨ وَ قَالَ ( عليه السلام ) : الظَّفَرُ بِالْحَزْمِ وَ الْحَزْمُ بِإِجَالَةِ الرَّأْيِ وَ الرَّأْيُ بِتَحْصِينِ الْأَسْرَارِ ✅و درود خدا بر او فرمود: پيروزي در دورانديشي، و دورانديشي در بكارگيري صحيح انديشه، و انديشه صحيح به رازداري است. 💠باهم نهج البلاغه بخوانیم «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
ا༻⃘⃕࿇﷽༻⃘⃕❀ا خیـــال ⇇ صُبـــح و شـــام فقـــط در ســـرکـــسے مےاُفتـــد کـــہ ⇠خیـــالـــش ایـــن پـــایین‌هـــٰا گـــرفتـــٰار دلـــبستـــگےهـــآ نیـــست..!➩ ↶اُستـــادمحـّــمدشجـــاعـے↷ «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
@Ayaat_1104_5792163436204922400.mp3
زمان: حجم: 10.3M
داغ تو رو دل ما گذاشتن کشتن و چشمتو وا گذاشتن.. 💔 «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
@Maddahionlinمداحی_آنلاین_ما_قافله_سالار_جهانیم_حسین_طاهری.mp3
زمان: حجم: 3.9M
ما قافله سالار جهانیم نکند خواب بمانیم باید خبری را برسانیم نکند خواب بمانیم «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
حسین ستودهenc_17227171894568040208686.mp3
زمان: حجم: 4M
عمه جان رو به مدینه زد صدا ،وا محمدا | «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
حسین طاهری21224.mp3
زمان: حجم: 11.8M
کربلا منتظر ماست بیا تا برویم... | حسین_طاهری| «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
داروخانه معنوی
🌺 #رمان #ازجهنم_تابهشت 🌺قسمت ۷۷ با صدای زنگ موبایل از خواب بیدار میشم، با دیدن اسم عمو دوباره هم
🌺 🌺قسمت ۷۸ دست امیرحسین رو فشار میدم و میگم _ دلم برای یاسمین و نجمه تنگ شده. تو هفته بود که نجمه با مامان باباش برای فوت عمش که آمریکا زندگی میکرده رفته بودن آمریکا. یاسمین و امیر هم که بعد از ازدواجشون رفته بودن سفر. امیرحسین _ هی خدا دلش برای ما که تنگ نمیشه فقط برای دوستاش تنگ میشه. _ عه. نخیرم. امیرحسین _ چرا خیرم. از کوچه بیرون میایم و وارد خیابون اصلی میشیم . چشمم به گنبد طلایی که میوفته اشکام جاری میشن. من همه زندگیم رو مدیون این اقا بودم و هستم. به رسم ادب دستم رو بالا میارم ، کمی خم میشم و سلام میدم .. بعد از یه زیارت دلچسب و شیرین دوباره پیش امیرحسین برمیگردم . امیرحسین _ زیارت قبول ماه سادات.😍 _ زیارت شماهم قبول آقا سید.☺️ دستم رو که میگیره تمام وجودم از گرمای عشقش گرم میشه.وارد صحن آزادی میشیم. آفتاب دقیقا تو چشم بود و اعصاب خوردکن .امیرحسین چفیش که روی شونش بود رو روی سرش میندازه چفیه رو میکشم و میگم _ عه. زشته امیرحسین _ خب افتابه. اونور چفیه رو میگیره و میکشه و منم این سمتش رو محکم میگیرم. امیرحسین _عه بده دیگه _ نوچ امیرحسین _ شوورتو میدزدنا محکم تو بازوش میزنم و میگم _ عه کوفته. امیرحسین _ اوووووخ. ماشالا یه دفعه چفیه رو میکشه و میندازه رو سر خودم و خودش و دوتامون میزنیم زیر خنده. با صدای گوشیش جدی میشه و تلفن رو جواب میده 🍃به روایت امیرحسین🍃 _جانم داداش؟ سلام محمدجواد _ سلام امیرحسین.بگو چی شده ؟ _ چی شده؟ محمدجواد _کارا درست شد. _ کارا؟ محمدجواد _در حال حاضر ما شهید زنده‌ایم. از سپاه زنگ زدن گفتن چند روز دیگه اعزامه. فردا ساعت 12 باید اونجا باشیم برای هماهنگی. زود خودتو برسون به سمت حانیه برمیگردم سرش پایین بود و به سنگای صحن زل زده بود که سایمون توش مشخص بود. _ باشه. خداحافظ باورم نمیشد بلاخره کارام درست شد. با اینکه میدونستم لیاقت شهادت ندارم ولی.. دل کندن از حانیه سخت بود. تو این چند ماه هردو حسابی به هم وابسته شده بودیم. _ خانومم؟ حانیه_جون دلم؟ _ محمد....جواد بود.گفت کارای..... حانیه به نفس نفس افتاده بود و بریده بریده گفت _ میخوای بری؟ سرم رو پایین میندازم .روبه روم وایمیسته،دیدن اشکاش داغونم میکنه. سرم رو بالا میاره و میگه _ برو خدا به همرات.😭 میدونستم اگه پای عهد و پیمانش وسط نبود عمرا اجازه نمیداد. . بلاخره با دعوا از جانب خانواده و کلی قوربون صدقه از جانب من خانواده ها رضایت میدن به رفتن. 🍃به روایت حانیه🍃 ساکی رو که براش آماده کرده بودم رو برمیدارم و دوباره بهش خیره میشم ، چقدر لباس سپاهی بهش میومد. ساک رو از دستم میگیره، سرم رو پایین میندازم. دستش رو زیر چونم میزاره تا سرم رو بالا بیاره که اولین قطره اشک روی دستش میریزه. سریع پشتش رو بهم میکنه و با صدای بم و گرفته میگه _ بیش از این پابندم نکن. تو که میدونی من لیاقت شهادت ندارم، بادمجون بم هم آفت نداره. دستم رو روی شونش میزارم. به سمتم برمیگرده. حرفی نمیزنیم فقط به چشمای همدیگه خیره میشیم .یک دقیقه. پنج دقیقه. ده دقیقه . و بعد صدای در و پشت بندش صدای گرفته پرنیان _ داداش. نمیاید؟ امیرحسین _اومدم. ساکش رو از روی زمین بر میداره ، دستام رو میگیره و از اتاق خارج میشیم... قدم به قدم هم، اون داشت ميرفت به رسم عاشقي منم داشتم زندگيم رو بدرقه ميكردم به رسم عاشقي. همه تو حياط بودن، مامان و بابا،اميرعلي و فاطمه ، پرنيان و مامان عاطفه و پدر اميرعلي. مامان و بابا ناراحت و عصبي بودن ؛ پرنيان و مامان عاطفه هم كه حالشون زار بود و پدر اميرعلي كه تركيبي از حالات بود ، عصبي، نگران ، ناراحت. ميدونستم كه با دين و مذهب كمي مشكل داره. و من...توصيفي براي حالم وجود نداشت. در خونه كه نيمه باز بود كامل باز ميشه و امير و ياسمين ميان داخل. ياسمين هم شده بود يه خانوم چادري، تنها من و اميرحسين تعجب نكرده بوديم. چون ميدونستيم و مطمئن بوديم امير ميتونه شيريني دين و مذهب واقعي رو تو دلش بندازه. هردو ناراحتي و نگراني از چهره هاشون داد ميزد. و حالا وقت رفتن بود . . به طرفم برميگرده، حاله اشك جلوي چشمام رو ميگيره. با لبخند رو به من ميگه _ هواييم نكن ديگه خانوم. با بغض بهش ميگم _به قول اون شعره آمدے_گفتے_بہ_مڹ_ای_حوریـه! دلبــری_هایت_بماند_بعد_فتح_سوریه پس_همیڹ_جا_از_شما_دارم_سوال مڹ_نــدارم_درفراقتـ_صبر_آقا_زوریہ؟! اميرحسين _ خودت اجازه دادي. حانيه_ اره. دستم رو بالا ميارم وبي توجه به جمعيت روي صورتش ميكشم. اميرحسين _نكن حانيه.نكن. ادامه دارد.... نویسنده_ح_سادات_کاظمی «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2