eitaa logo
داروخانه معنوی
8.5هزار دنبال‌کننده
11.4هزار عکس
5.8هزار ویدیو
225 فایل
کانال داروخانه معنوی مذهبی ؛ دعا؛ تشرفات و احکام لینک کانال در ایتا eitaa.com/Manavi_2 ارتباط با مدیر 👇 @Ya_zahra_5955 #کپی_حلال تبادل وتبلیغ @Ya_zahra_5955
مشاهده در ایتا
دانلود
ا༻⃘⃕࿇﷽༻⃘⃕❀ا ﴿أمیـــرألمُـــؤمنیـــنﷺ﴾ : ⇇بـــا بـــدان دوســـت نَـــشـــو؛ کہ بہ کـــم‌تـــرین چیـــز؎ ⇦⇦تـــو را مےفـــروشـــند..! •📚نهج‌البلاغہ حکمت³⁸• «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
🌺 🌺قسمت ۸۰ (قسمت اخر) تلفن از دستش روی زمین میوفته، وصدای گریه زینب بلند میشه، و حانیه روی زمین میوفته، گریه نمیکنه، حرفی نمیزنه، فقط به گوشه ای خیره میشه.... تمام خاطرات براش مرور میشه، از اولین روز تو دربند...از برخوردشون تو مسجد...اون شب و اون کوچه...از جداییشون، از عقدشون...سفر کربلا و مشهد و عهدی که بسته بود... نه اشک میریزه نه بغض میکنه نه جیغ و داد همون لحظه امیرعلی و فاطمه میان تا بهش سر بزنن. در ورودی اصلی ساختمون باز بوده و وارد میشن، پشت در حانیه که میرسن فقط و فقط صدای گریه زینب سادات به گوش میرسه. اینطرف در امیرعلی و فاطمه هرچقدر در میزنن جوابی نمیگیرن و طرف دیگه حانیه نه چیزی میشنوه و نه چیزی میبینه. تنها خاطرات امیرحسینش جلوش جولون میده. امیرعلی که نگران خواهرش میشه به هر بدبختی که هست در رو باز میکنه، و وقتی با حانیه ای که وسط پذیرایی نشسته، تلفنی که روی زمین افتاده و زینبی که فقط گریه میکنه، نگرانیشون بیشتر میشه.... فاطمه سریع زینب رو بغل میکنه ویعی در آروم کردنش داره، امیرعلی هم سراغ خواهرش میره، اولین فکری که به ذهن هردوشون میرسه شهادت امیرحسینه، با اینکه از دوستی امیرعلی و امیرحسین چند ماه بیشتر نمیگذشت، وهنوز حتی به سال نرسیده بود، حسابی رفقای خوبی برای هم بودن و دل کندن سخت بود. از طرفی شوهر خواهرش بود.... همه از عشق امیرحسین و حانیه به هم خبر داشتن، عشقی که نمونش کم پیدا میشد. عشقی که چند ماه شکل گرفته بود ولی فوق‌العاده تو قلبشون ریشه کرده بود... امیرعلی میدونست الان بهترین چیز برای خواهرش گریس، پس تند تند سیلی به صورتش میزنه تا گریه کنه، اما جواب نمیده. فاطمه گوشی رو سرجاش میذاره تا شاید دوباره خبری بشه. به محض گذاشتن تلفن صدای زنگش بلند میشه... فاطمه سریع جواب میده _بله؟ _سلام مجدد خانم موسوی، عذر میخوام ظاهرا قطع شد متوجه حرفم شدید؟ فاطمه با بهت بریده بریده زمزمه میکنه _ش ...هی ...د ...شدن ؟؟!! _بله تلفن از دست فاطمه هم میوفته و اشکی روی صورتش جاری میشه، امیرعلی سرش رو تکون میده و نفس نفس میزنه.با صدای باز شدن در هردو بسمت در برمیگردن، و با دیدن امیرحسین هردو تعجب میکنن. امیرحسین وارد میشه و با دیدن حانیه تو اون اوضاع فوق‌العاده متعجب و نگران میشه... امیرحسین_حا.... ن.... یه حانیه با شنیدن صدای امیرحسین به این دنیا برمیگرده، وتازه متوجه حضور امیرحسین میشه، فکر میکنه رویا و خوابه... دستش رو روی میز تلفن میگیره و به زور از جاش بلند میشه، اما امیرحسین به قدری متعجب شده که فرصت نمیکنه که به کمک ریحانه بره.حانیه بلند میشه و دستش رو بطرف امیرحسین دراز میکنه، دوقدم برمیداره و دوباره به زمین میوفته، امیرحسین بالاخره مغزش کار میکنه و سریع به طرف حانیه میاد...دستش تیر خورده و حسابی درد میکنه اما توجهی بهش نمیکنه، فقط به حانیش نگاه میکنه تا دلیل بی قراری هاش رو پیدا کنه... هر دو به هم خیره میشن، و در سکوت محض به چشمای هم خیره میشن.... . بالاخره حال حانیه کمی مساعد میشه و جریان رو تعریف میکنه، امیرحسین سرش رو پایین میاندازه و میگه؛ _علی آقا بابای زینب سادات شهید شده این حرف امیرحسین، آوار میشه رو سر حانیه، زینب تازه یکسال و نیم، و فاطمه خانوم هم بچه دومش باردار بود. اشکاش جاری میشن و خودش رو تو بغل امیرحسین میاندازه. فاطمه همون لحظه از راه میرسه و زنگ واحد حانیه اینا رو میزنه تا زینب رو از حانیه بگیره.باز هم مثل بقیه روزها خبری از همسرش بهش نمیرسه. حانیه با دیدن فاطمه هق هق گریش بلند میشه و فاطمه بویی از قضیه میبره و نگران میشه.... بریده بریده زمزمه میکنه _عـ....لـ.....ی؟😭 👇👇ادامه👇👇
👆ادامه قسمت ۸۰ 👇 بالاخره بعد از دوهفته که درگیر مراسم تشییع و... بودن، فرصت میکنن کمی باهم خلوت کنن،... روی نیمکت فلزی سرد پارک میشینن، اواخر پاییز بود و هوا سرد، نم نم بارون هوا رو خواستنی تر و دونفره میکنه... امیرحسین کمی خم میشه و آرنجش رو روی زانوش میذاره، و سرش رو با دستهاش میگیره _دیدی لیاقت شهادت نداشتم؟! حانیه_نه. لیاقتت شهادت در رکاب امام زمان بوده، ماموریتت یاری امام زمانته. امیرحسین سرش رو بالا میاره و با عشق به چشهای حانیه خیره میشه و بوسه ای روی پیشونیش میزنه... . . . .....سه سال بعد..... حانیه_زینب سادات ندو مامان میوفتی خب دختر سه ساله ای که حاصل عشق امیرحسین و حانیه بود. با لباس عروس سفیدی که برای عروسی پوشیده بود، خواستنی تر شده بود... بامزه بدو بدو خودش رو به محمدجواد که تو لباس دومادی خودنمایی میکرد میرسونه، و خودش رو تو بغلش میندازه.... امیرحسین شاد و خندون از قسمت مردونه خارج میشه و به باغ کوچیکی که جلو تالار بوده میرسه، یا دیدن حانیه گوشیش رو به امیر میده تا ازشون عكس بگيره و خودش هم زينب رو از محمد جواد كه منتظر بيرون اومدن عروس بود ميگيره و كنار حانيه وايميسته . دستش رو پشت كمر حانيه ميزاره و براي چند ثانيه نگاهشون تو نگاه هم قفل ميشه. امير هم از همين فرصت استفاده ميكنه و اين لحظه رو ثبت ميكنه...... لحظه اي كه توش عشق موج ميزنه و شايد همون لحظه كه درحال تشكر از خدا بابت اين زندگي بودن..... پايان..... نویسنده_ح_سادات_کاظمی «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌙🌔 💠امام صادق علیه السلام می‌فرمایند: 🔸اگر کسی نیمه ای از شب را نماز بخواند، اگر هفتاد هزار برابر زمین پر از طلا باشد، برابری با اجر او نمی کند و برای او در مقابل این عمل بیشتر از هفتاد غلامی که از اولاد اسماعیل باشند و آزاد کند، پاداش است. 📚ثواب الاعمال و عقاب الاعمال،باب ثواب شب زنده داری،حدیث ۱ «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
2.9M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
پنجشنبه‌های حسینی 🖤🖤🖤 از تموم آدما دست بکشم دور دلتو یک قفس بکش... «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
1.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♥️بارالها ✨از تو میخواهم در این شب جمعه 🎈قلبهای دوستان و عزیزانم را ✨از عشق به خود و مخلوقاتت 🎈لبریز بفرمایی ✨و به آنها اندیشه‌ای پاک 🎈دلی نورانی‌ و ✨تنی سالم عطا فرمایی آمیـــن یا رَبَّ 🙏 چشمانـــت 😌 را آرام برهم بگذار بگـــــو: امشب، با همہ زیباییهایش ✨🎈 ماڸ مڹ اسٺ😊 و با امید فردایے زیباٺر خودٺ را بخدایـت بسپار✨🙏✨ شب زیباتون بخیر «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از داروخانه معنوی
•~🌸🌿~• وَلےبَچہ ھآ اَز‌قَضا‌ٓشُدڻ نَمآز‌صُبحتون‌ْبِتَرسیدْ! میڱن‌ْخُدآ؛ أڱہ بِخوٰاد‌خِیر؎رو‌؛ أزیِہ بَنده‌ا؎بڱیرھ۔۔۔۔!!! نَمآز‌صُبحِش‌ْرو‌قضٰا‌مےڪُنِه! 💥 @Manavi_2