eitaa logo
داروخانه معنوی
8.5هزار دنبال‌کننده
11.3هزار عکس
5.8هزار ویدیو
224 فایل
کانال داروخانه معنوی مذهبی ؛ دعا؛ تشرفات و احکام لینک کانال در ایتا eitaa.com/Manavi_2 ارتباط با مدیر 👇 @Ya_zahra_5955 #کپی_حلال تبادل وتبلیغ @Ya_zahra_5955
مشاهده در ایتا
دانلود
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
به رسم ادب صلوات خاصه سلطان علی بن موسی امام رضا علیه السلام رو بخونیم اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى عَلِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضَا الْمُرْتَضَى الْإِمَامِ التَّقِیِّ النَّقِیِ‏ وَ حُجَّتِکَ عَلَى مَنْ فَوْقَ الْأَرْضِ وَ مَنْ تَحْتَ الثَّرَى الصِّدِّیقِ الشَّهِیدِ صَلاَةً کَثِیرَةً تَامَّةً زَاکِیَةً مُتَوَاصِلَةً مُتَوَاتِرَةً مُتَرَادِفَةً کَأَفْضَلِ مَا صَلَّیْتَ عَلَى أَحَدٍ مِنْ أَوْلِیَائِکَ‏ بار الها درود و رحمت فرست بر على بن موسى الرضا پسندیده پیشواى پارسا و منزه و حجت تو بر هر که روى زمین است و هر که زیر خاک بسیار راستگو و شهید، درود و رحمتى فراوان و کامل و با برکت و متصل و پیوست و پیاپى و دنبال هم همچون بهترین رحمتى که بر یکى از اولیائت فرستادى. «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
بچه‌هایت در منزل گریه می‌کنند شب چهاردهم ماه شوال سال 1343 هجری قمری زنی خدیجه نام، دختر مشهدی یوسف تبریزی خامنه‌ای، از امراض مهلکه شفا یافت. مختصر جریان آن به شرح زیر است: میرزا ابوالقاسم خان نقل کرد: شوهر آن زن حاج احمد تبریزی قالی فروشی که در سرای محمدیه، حجره‌ی تجارت دارد. گفت، یک سال پس از ازدواج با این زن دچار بیماری شدیدی گردید؛ هر چه پزشکان کوشیدند، نتوانستند بیماری او را علاج و درمان کنند. به طوری که به جای بهبود بیماری مرضش شدت بیشتری هم یافت تا چند روز قبل از شفا یافتن، طوری او را مرض حمله می‌گرفت که در شبانه روز دو ساعت بیشتر حالش خوب نبود؛ و قوای او به قسمی رو به تحلیل رفته بود که قدرت برخاستن نداشت، مگر به کمک دیگران. چون در این روزها شنیدم که حضرت رضا علیه‌السلام باب مرحمت خاصه‌ی خود را به روی دردمندان گشوده است و چند نفر دردمند دیگر را هم تا کنون شفا داده؛ به طمع افتادم و این زن را به همراه دو زن از خویشاوندانم با درشکه به حرم فرستادم که تا صبح بمانند شاید نظر مرحمتی کنند و او را شفا دهند؛ و خود برای پرستاری اطفال که به خاطر نبودن مادر، بی‌تابی می‌کردند؛ در خانه ماندم. حتی وقتی که غذا برای اطفالم می‌آوردم گریه می‌کردند و می‌گفتند: غذانمی‌خوریم، مادرمان را می‌خواهیم؛ خود هم با دیدن حال آنها نسبت به غذا بی اشتها شده بودم؛ به هر قسمی بود دخترم را خوابانیدم؛ ولی پسر بچه‌ام آرام نمی‌گرفت؛ لذا او را در برگرفته، خواستم با او بخوابم؛ ناگه شنیدم که در خانه را بشدت می‌کوبند؛ با خود خیال کردم که زنم چون طاقت نیاورده است که در حرم بماند، بازگشته؛ ناراحت شدم. که عجب جنس قلبی است! طبق معروف که می‌گویند: مال قلب به صاحبش برمی‌گردد. آمدم در را باز کردم دیدم حاج ابراهیم قالی فروش و چند نفر از خدام حرم با پای برهنه آمده‌اند و می‌گویند بیا خودت زوجه‌ات را از حرم، به خانه بیاور. حضرت رضا علیه‌السلام او را شفا داده است من اول باور نکردم؛ ایشان قسم یاد کردند که او سه ربع قبل از این شفا یافته است، لذا لباس پوشیده، با آنها مشرف شدم. زنم را سلامت یافتم، تقریبا چهار ساعت از شب گذشته بود که با نهایت شادی برگشتیم و اطفال از دیدن مادرشان بسیار شادمان شدند. کیفیت شفای او: خودش گفت: وقتی مرا به حرم مطهر بردند و به مسجد زنانه رساندند. فورا مرض حمله مرا گرفت و بیهوش شدم؛ چون به حال آمدم زنهایی که در آنجا بودند گفتند: ما از این حال تو می‌ترسیم؛ به همین جهت مرا نزدیک ضریح مطهر پشت سر مقدس بردند؛ من روسری خود را به ضریح بسته، با دل شکسته به زبانی ترکی عرض کردم. آقا! می‌دانی چرا به اینجا آمده‌ام؟ اگر مرا شفا ندهی از اینجا بیرون نمی‌روم؛ و سر به بیابان می‌گذارم. بیحال شدم و در عالم بیحالی سید بزرگواری را دیدم که عمامه‌ی سبز بر سر داشت، گمان کردم از خدام حرم است به ترکی به من فرمود: بوردان دورنیه اتور ماسان بردا بالا لاردن ایوده اغلولار. چرا اینجا نشسته‌ای؟ درحالی که بچه‌هایت در خانه گریه می‌کنند. به زبان ترکی عرض کردم: آقا! از اینجا نمی‌روم؛ آمده‌ام شفا بگیرم اگر شفا ندهید، سر به بیابان می‌گذارم.بیحال شدم و در عالم بیحالی سید بزرگواری را دیدم که عمامه‌ی سبز بر سر داشت، گمان کردم از خدام حرم است به ترکی به من فرمود: بوردان دورنیه اتور ماسان بردا بالا لاردن ایوده اغلولار. چرا اینجا نشسته‌ای؟ درحالی که بچه‌هایت در خانه گریه می‌کنند. به زبان ترکی عرض کردم: آقا! از اینجا نمی‌روم؛ آمده‌ام شفا بگیرم اگر شفا ندهید، سر به بیابان می‌گذارم. فرمود: گت گنه بالا لاردن اوده اغلولار. برو به خانه که بچه‌ها گریه می‌کنند؛ عرض کردم:ناخوشم.فرمود: ناخوش دیرسن. «مریض نیستی» تا این فرمایش را فرمود فهمیدم که هیچ دردی ندارم. آن وقت یقین کردم که آن شخص امام علیه‌السلام است، عرض کردم: می‌خواهم به شهر خود، نزد مادر و برادرم بروم و خرجی راه ندارم خجالت می‌کشم به شوهر خود بگویم خرجی به من بدهد یا مرا ببرد. آن حضرت به زبان ترکی فرمود: بگیر! نصف این را به متولی بده و هزار تومان بگیر برای دنیای خود و نصف دیگر را ذخیره‌ی آخرت خود کن؛ این را فرمود و چیزی در دست راست من نهاد. من انگشتهای خود را محکم روی آن نهاده؛ در این هنگام به حال آمدم و هیچ دردی در خود ندیدم شک ندارم که آن چیز میان دستم بود بعد از خوب شدن. از شوق برخاستم؛ خواهرم و آن زن دیگر که با من بودند تا فهمیدند که امام مرا شفا داده فریاد کردند که مریضه شفا داده شده است مردم بر سرم هجوم آوردند و لباسهایم را به عنوان تبرک پاره پاره کردند. در این میان نفهمیدم که دستم باز شد و آن چیز مفقود گردید یا کسی از دستم ربود؛ شوهرش می‌گفت: چند مرتبه مرا در آن شب و روزش فرستاد که شاید آن مرحمتی پیدا شود؛ افسوس که پیدا نشد! «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
داروخانه معنوی
حکمت ۶۸ 🔻ره آورد عفت و شکر گزاری (اخلاقی اجتماعی) 🎇🎇🎇#حکمت۶۸ 🎇🎇🎇🎇 ✨ وَ قَالَ ( عليه السلام ) :
حکمت ۶۹ 🔻حفظ روح امیدواری (اخلاقی) 🎇🎇🎇 🎇🎇🎇🎇 ✨ وَ قَالَ ( عليه السلام ) : إِذَا لَمْ يَكُنْ مَا تُرِيدُ فَلَا تُبَلْ مَا كُنْتَ . ✅ و درود خدا بر او فرمود: اگر آنچه را كه مي خواستي به دست نيامد، از آنچه هستي نگران مباش. 💠باهم نهج البلاغه بخوانیم «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
ا༻⃘⃕࿇﷽༻⃘⃕❀ا آیـــّت الله سیــّـدعبـــدألکـــریـــم کشمیر؎(ره): ⇩⇩⇩⇩⇩ ⇦خـــوانـــدن چهـــٰارصـــد⁴⁰⁰ مـــرتـــبہ ⇠⇠ آیہ نـــور (آیہ³⁵ سوره نور) در حـــرم« امـــام رضـــٰاﷺ𔘓» و هـــدیہ بہ حـــضـــرت در نـــورانـــیت قلّـــب و بـــالا رفتـــن مقـــامــٰـات معنـــو؎ ⇇ بسیـــار مـــؤثـــر أســـت.➩ «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
ا༻⃘⃕࿇﷽༻⃘⃕❀ا ﴿آیــّـت الله مُجـــتبی تـــهـــرٰانے𔘓﴾: طبـــق روایـــات معصـــومیـــنﷺ ، ⇇انـــســـان اگـــر چـــهـــل⁴⁰ روز ⇦⇦دروغ نـــگـــویـــد ، «هـــر گـــره‌ای داشـــتہ بـــاشـــد» ؛ ⇠⇠بـــاز مـیـــشـــود.➺ «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
داروخانه معنوی
🌷🕊🕊🌷🇮🇷🌷🕊🕊🌷 💚 #رمان عاشقانه، جذاب، آموزنده و شهدایی #از_روزی_که_رفتی ❤️ قسمت ۳۵ و ۳۶ _چرا زندگی
🌷🕊🕊🌷🇮🇷🌷🕊🕊🌷 💚 عاشقانه، جذاب، آموزنده و شهدایی 🤍 ❤️ قسمت ۳۷ و ۳۸ تماس قطع شد. نگاهش طفره میرفت از چشمان آیه، اما آیه عطر مردش را استشمام میکرد. _داره میاد! سوالی نبود، خبری بود؛ مطمئن بود و میدانست، اصلا از اول میدانست. این صبحانه برای اوست... آیه که برخاسته بود، روی صندلی نشست. رها بلند شد و به سمتش دوید. آیه که نشست، دنیای حاج علی ایستاد... خدایا دخترکش را توان بده! به داد این دل بِرَس! به داد تنها داشته حاج علی از این دنیا برس! ای خدای فریاد رَس! به داد بی‌پناهی این قلب‌ها برس! رها با صدرا تماس گرفت. بار اولی بود که به او زنگ میزد. همیشه صدرا بود که خبر میگرفت. +رها! چیشده؟ اتفاقی افتاده؟ _سلام... دارن میارنش، الان زنگ زدن. +الان میام اونجا! تماس را قطع کرد. لباس پوشید. جواب مادر را سرسری داد. در راه یاد ارمیا افتاد و به او زنگ زد. ارمیا خواسته بود اگر خبری شد به او هم خبر بدهد. تماس برقرار شد و صدای گرفته‌ی ارمیا را شنید: _بفرمایید! +صدرا هستم؛ صدرا زند. منو به خاطر دارید؟ _بله. اتفاقی افتاده؟ خبری شده؟ +دارن میارنش، من تو راه خونه‌شونم. _منم الان حاضر میشم و راه میافتم. +اونجا میبینمت... رفاقتی بین آنها نبود، اما دلیل مشترکی داشتند؛ دلیلی که آنها را به یک خانه میکشاند.ارمیا سریع لباس پوشید، کلاه موتور سواری‌اش را برداشته بود که مسیح جلویش را گرفت: _کجا میری؟ تو حالت خوب نیست با این وضع کجا میری! +دارن میارنش، باید برم اونجا! _چرا باید بری اونجا؟ +باید برم! نمیتونم بهت بگم چرا، چون خودمم نمیدونم چرا! _منم باهات میام. یوسف: _منم میام. میخوام این خانواده رو ببینم. ارمیا کلافه شد. _باشه بیایید اما زود آماده بشید، دیرم شده! همه به سمت خانه‌ی سیاهپوش آیه رفتند. همسایه‌ها جمع شده بودند...اهالی محل آمده بودند... کوچه پر بود از جمعیت... بوی اسپند بود و همهمه... بوی عزا بود... بویی شبیه آمدن محرّم انگار.... آیه اشکهایش را ریخته بود، گریه‌هایش را کرده بود. چشمهایش دو کاسه‌ی خون بودند؛ کاش میتوانست در این غم خون گریه کند! از صبح چشم به راه بود. پدر را فرستاده بود گل بخرد. دسته‌گل زیبایی از گلهای یاس برای او که جانش را برای حفظ حریم یاس‌ها داده بود. دم در آپارتمان نشسته، انتظار همسر کشید.... همسرش به خانه می‌آمد...بعد از دو هفته به خانه می‌آمد، هم‌نفس‌اش می‌آمد... بیا نفس! بیا هم‌نفس... بیا جان من! بیا که سرد شده خانه‌ات. خانه‌ای که تو گرمای آن هستی! بیا امید روزهای سردم... بیا که پدرانه‌هایت را خرج دخترکت کنی... بیا که عاشقانه هایت را خرج بانوی قصه‌ات کنی! رها کنارش بود، تمام ثانیه‌ها؛ حتی لحظه‌ای که نماز ظهر میخواند؛ حتی لحظه‌ای که نهارش را نخورده رها کرد و دم در چشم به راه نشست... تمام لحظه‌ها خواهرانه خرج آیه‌اش میکرد. مردی، کمی آنطرف‌تر میان دوستانش، خیره به زنی که گاه می‌افتد روی زانو و گاه با کمک برمیخیزد و گاه کمر خم میکند،چقدر حسرت دارد این زندگی و این عشق؛ اگر روزی بمیرد،... کسی برای او اینگونه روی زانو افتان و خیزان میشود؟ اصلا کسی برایش اشک میریزد؟ فاتحه میخواند؟ شبهای جمعه کسی به دیدارش می‌آید؟ چقدر سخت است بدانی جواب تمام سوال‌هایت یک "نه" به بزرگی تمام دنیاست. کمی آن سوتر، مرد جوانی به همسری نگاه میکرد کرد که تمام دنیا همسرش میدانند و داشته‌هایش میگفتند : "خون‌بس زن نیست، اسیر است؛ خدمتکار است!" که حق زندگی را از همسرش میگرفتند، که رویایی داشت در مقابل رهایش! رهایی که چه زیبا همدلی میکرد برای دوستش. لحظه‌ای از گوشه ذهنش گذشت : "کاش لحظهای که برادر خاک کردم، تو کنارم بودی!" چقدر حسرت داشت یاد نبود مرهمی روی قلب زخم خورده‌اش. صدرا نگاهی به ارمیا کرد. نگاه خیره‌اش به آیه حس بدی در دلش انداخت، اگر جای آن شهید بود و کسی به همسرش... افکارش را برید، پس راند به گوشه‌ای دور از ذهنش. جنس نگاه ارمیا ناپاک نبود... عاشقانه نبود... حسرت در نگاهش موج میزد، این نگاه را به حاج علی هم داشت. چیزی در این مرد برایش عجیب بود. آرام به کنارش رفت: _تو چرا اینجایی؟ +خودمم نمیدونم. _دلم برای زنش میسوزه! +دلم برای خودش میسوزه که اینهمه داشته و قدرشو ندونسته. _از کجا میدونی که قدرشو ندونسته؟ +چون همه رو جا گذاشته و رفته، به همین سادگی! _شاید دلیل مهمی داشته، خیلی مَرده به خاطر دیگران از جونش گذشته! +برای کشورش اگه میمرد یه حرفی، دلیلش هرچی که بود، برای من مسخره‌ست! _حتما دلیل محکمی بود که از این زن عاشق گذشته و رفته! +شاید عاشقش نبوده! _برادرم تازه مرده، برادرم و همسرش عاشق هم بودن و سال‌ها..... 💚ادامه دارد..... 🤍 نویسنده؛ سَنیه منصوری «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌙🌔 💠سلیمان‌بن‌سفیان روایت کرده که حضرت صادق (علیه السّلام) فرمودند: مردمان در سه دسته از بسترهایشان برمی خیزند؛ ✔️ دسته‌اى که سود میکنند و زیان نمیکنند... ✔️ دسته‌اى که زیان میکنند و سود نمیکنند... ✔️ دسته‌اى که نه سود میکنند ونه‌زیان..مى‌بینند. 🔸 امّا دسته‌اى که سود میکنند و زیان نمیبرند کسانى هستند که از خواب برخاسته، وضو میسازند و نماز میگزارند و خداوند عزّتمند را یاد میکنند؛ 🔸دسته‌اى که زیان میکنند و سود نمیکنند، کسانى‌ هستند که پیوسته در نافرمانى از خدا به سر مى‌برند تا بخوابند؛ 🔸و دسته‌اى که نه سود میبرند و نه زیان میکنند، کسانى هستند که پیوسته در خوابند تا صبح شود... 📚امالی طوسی، مجلس پانزدهم، ص ۴۳۱ و ۴۳۲ «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2