eitaa logo
داروخانه معنوی
8.5هزار دنبال‌کننده
11.4هزار عکس
5.8هزار ویدیو
225 فایل
کانال داروخانه معنوی مذهبی ؛ دعا؛ تشرفات و احکام لینک کانال در ایتا eitaa.com/Manavi_2 ارتباط با مدیر 👇 @Ya_zahra_5955 #کپی_حلال تبادل وتبلیغ @Ya_zahra_5955
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
در زمرۀ خطبای امام حسین در کتاب جرعه ای از کرامات امام حسین استاد علی اکبر مهدی پور چنین آمده است: آیة الله وحید خراسانی چنین فرمودند: من درس مرحوم آیة الله سید عبد الهادی شیرازی می رفتم، یک روز سر درس خبر آوردند که برادر خانمشان مرحوم سید جعفر شیرازی وفات کرد. ایشان فرمودند: حالا که ایشان وفات کرده اند بگویم: شبی که شب اول محرم بود، در عالم رؤیا دیدم که در اطاق خود هستم، دو نفر ملک وارد شدند، دو تا صندلی نهادند، آنگاه حضرت امام حسین علیه السّلام و حضرت قمر بنی هاشم علیه السّلام تشریف فرما شدند و برفراز صندلی نشستند. در دست حضرت ابوالفضل علیه السّلام لیست خطبا بود، امام حسین علیه السّلام نام یکی از خطبا را بردند و فرمودند: نام او را خط بزن و نام آقای سید جعفر را به جای ایشان بنویس. آنگاه تشریف بردند و ملک ها آمدند و صندلی ها را بردند. صبح که آقای سید جعفر آمد، پرسیدم: روضه خوان شده ای گفت: نه. داستان را نقل کردم، خیلی گریه کرد و گفت: دیشب که از حرم برمی گشتم به یاد این حدیث شریف افتادم که: «من بکی أو أبکی أو تباکی وجبت له الجنِّة»؛ یعنی هرکس گریه کند، یا بگریاند، یا خود را وادار به گریه کند، بهشت برای او واجب می شود. با خود گفتم من اهل گریه هستم، ولی دیگران را نمی گریانم، به نظرم رسید کتاب مقتلی تهیّه کنم و در طول این دهه برای اعضای خانواده ام مقتل بخوانم. چون در خانه نداشتم، به تعدادی از دوستان سرزدم، آن ها نیز نداشتند، تا یکی از آن ها گفت:من «جلاء العیون» مجلسی را دارم که در آن مقتل هست. آن را برای مدت ده شب امانت گرفتم و آوردم، به خانواده گفتم: من از امشب به مدت ده شب برای شما روضه می خوانم، آن ها خوشحال شدند، برای همسرم و دو دخترم که خردسال بودند روضه خواندم. آن روضه خوانی که حضرت فرمودند نامش را خط بزنند، همان شب تصمیم گرفته بود که دیگر روضه نخواند. «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
داروخانه معنوی
حکمت ۹۶ 🔻ارزش علم و بندگی (اخلاقی،علمی) 🎇🎇🎇#حکمت۹۶ 🎇🎇🎇 ✨ وَ قَالَ ( عليه السلام ) : إِنَّ أَوْ
حکمت ۹۷ 🔻 ارزش یقین (اخلاقی،اعتقادی) 🎇🎇🎇 🎇🎇🎇 ✨ وَ سَمِعَ ( عليه السلام ) رَجُلًا مِنَ الْحَرُورِيَّةِ يَتَهَجَّدُ وَ يَقْرَأُ فَقَالَ نَوْمٌ عَلَي يَقِينٍ خَيْرٌ مِنْ صَلَاةٍ فِي شَكٍّ . ✅ و درود خدا بر او (يكي از خوارج را ديد كه نماز شب مي خواند و قرآن تلاوت مي كند) فرمود: خوابيدن با يقين برتر از نمازگزاردن با شك و ترديد است 💠باهم نهج البلاغه بخوانیم «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
ا༻⃘⃕࿇﷽༻⃘⃕❀ا ﴿ آیـــّت‌الله‌بهجّـــت (ره)𔘓﴾: ⇇بـــرا؎ قَـــضـــاء حـــوائـــج مـــهمّہ، ↶ بـــهـــتریـن کٰار، نـــذر أســـت۔ (بہ هَـــر تـــعـــداد کہ بـــٰاشـــد)؛↷ مـــخصـــوصـــاً أگـــر صـــلّــوات ، نـــذر« امــٰـام زمـــاّن ﷺ»بـــٰاشـــد.⇉ 📚غـــزل هـــآ؎ بےانـــتهـٰــا. «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
داروخانه معنوی
🌷🕊🕊🌷🇮🇷🌷🕊🕊🌷 💚 #رمان عاشقانه، جذاب، آموزنده و شهدایی 🤍#از_روزی_که_رفتی ❤️ قسمت ۹۳ و ۹۴ این دختر
🌷🕊🕊🌷🇮🇷🌷🕊🕊🌷 💚 عاشقانه، جذاب، آموزنده و شهدایی 🤍 ❤️ قسمت ۹۵ و ۹۶ فخرالسادات: _عاشق دخترش بود. اینقدر دوستش داشت که انگار سال‌ها با این بچه زندگی کرده، چه آرزوها داشت برای دخترش! فخرالسادات نگاهی به افراد اتاق کرد و گفت: _شبیه مادرشه، مهدی همه‌ش میگفت دخترم باید شبیه مادرش باشه! وقت ملاقات تمام شد و همه رفتند، قرار بود رها پیش آیه بماند. رها برای بدرقه‌شان رفت و وقتی برگشت، نفس نفس میزد. آیه: _چی شده چرا دویدی؟ رها: _باورت نمیشه چی شنیدم! آیه: _مگه چی شنیدی؟ رها: _داشتم میرفتم که دیدم حاج خانم، آقا ارمیا رو کشید کنار و یه چیزی بهش گفت. نشنیدم چی گفت اما آخرش که داشت میرفت گفت تو مثل مهدیِ منی! ارمیا هم رو زانو نشست و چادر حاج خانم رو بوسید! آیه: _گوش وایستادی؟ رها: _نه... داشتم از کنارشون رد میشدم! اونا هم بلند حرف میزدن! همه‌ی حرفاشونو که نشنیدم! آیه: _حالا کی مرخص میشم؟ رها: _حالا استراحت کن، تا فردا! **************** یک هفته از آن روز گذشته بود. دوستان و همکارانش به دیدنش آمدند و رفتند. سیدمحمد دلش برای کسی لرزیده بود. سایه را چندباری دیده بود و دلش از دستش سر خورده بود. آیه را واسطه کرد، وقتی فخرالسادات فهمید لبخند زد. مهیای خواستگاری شده بودند؛ شاید برکت قدم‌های کوچک زینب بود، که خانه رنگ زندگی گرفت. حاج علی هم شاد بود. بعد از مرگ همسرش، این دلخوشی کوچک برایش خیلی بزرگ بود؛ انگار این دختر، جان دوباره به تمام خانواده‌اش داده است. ساعاتی از اذان مغرب گذشته بود ، که زنگ خانه به صدا درآمد. حاج علی در را گشود و از ارمیا استقبال کرد: _خوش اومدی پسرم! ارمیا: _مزاحم شدم حاج آقا، شرمنده! صدای فخر السادات بلند شد: _بالاخره تصمیم گرفتی بیای؟ ارمیا: _امروز رفتم قم، سر خاک سیدمهدی ، من جرات چنین جسارتی رو نداشتم! حاج علی به داخل تعارفش کرد. صدرا و رها هم بودند. همه که نشستند، فخر السادات گفت: _یه پسر از دست دادم و خدا به جاش یه پسر دیگه به من داد تا براش خواستگاری برم! حاج علی: _مبارکه ان‌شاءالله، امشب قراره برای سیدمحمد برید خواستگاری؟ فخرالسادات: _نه؛ قراره برای ارمیا برم خواستگاری! حاج علی: _به سلامتی... خیلی هم عالی! دیگه دیر شده بود، حالا کی هست؟ آیه از اتاق بیرون آمد و بعد از سلام و خیر مقدم کنار رها نشست. فخرالسادات: _یه روزی اومدم خونه‌تون با دسته گل و شیرینی برای پسر بزرگم. با حرفام دل دخترمو شکستم... حالا اومدم برای ارمیا، که جای مهدی رو برام گرفته از آیه خواستگاری کنم! آیه از جا برخاست: _مادر! این چه حرفیه؟ هنوز حتی سال مهدی هم نشده، سال هم بگذره من هرگز ازدواج نمیکنم! حاج علی: _آیه جان بابا... بشین! آیه سر به زیر انداخت و نشست. فخرالسادات: _چند شب پیش خواب مهدی رو دیدم! دست این پسر رو گذاشت تو دستم و گفت: "بیا مادر، اینم پسرت! خدا یکی رو ازت گرفت و یکی دیگه رو به جاش بهت داد. بعد نگاهشو به تو دوخت و گفت مامان مواظب امانتم نیستید، امانتم تو غربت داره دق میکنه!" دخترم، تنهایی از آن خداست، خودتو حروم نکن! آیه: _پس چرا شما تنها زندگی میکنید؟ فخرالسادات: _از من سنی گذشته بود. به من نگاه کن... تنها، بی‌همزبون! این ده سال که همسرم فوت کرده، به عشق پسرام و بچه‌هاشون زندگی کردم، اما الان میبینم کسی دور و برم نیست! تنها موندم گوشه‌ی اون خونه و هرکسی دنبال زندگی خودشه، یه روزی دخترت میره پی سرنوشتش و تو تنها میمونی، تو حامی میخوای، پشت و پناه میخوای! آیه: _بعد از مهدی نمیتونم! حاج علی: _اول با ارمیا صحبت کن، بعد تصمیم بگیر، عجله نکن! آیه: _اما... بابا! حاج علی: _اما نداره دختر! این خواسته‌ی شوهرت بوده، پس مطمئن باش بهش بی‌احترامی نمیشه! آیه: _بهم فرصت بدید، هنوز شش ماه هم از شهادت مهدی نگذشته! ارمیا: _تا هر زمان که بخواید فرصت دارید، حتی شده سال‌ها! اگه امروز اومدم به خاطر اینه که فردا دارم برای ماموریت میرم سوریه و معلوم نیست کی برگردم، فقط نمیخواستم اگه برگشتم شما رو از دست داده باشم! حقیقت اینه که من اصلا جرات چنین جسارتی رو نداشتم! حاج خانم گفتن، رفتم سر خاک سیدمهدی تا اجازه بگیرم! الانم رفع زحمت میکنم، هر وقت اراده کنید من در خدمتم! جسارتم رو ببخشید! فخرالسادات با لبخند ارمیا را بدرقه کرد. آیه ماند و حرفهای ارمیا... آیه ماند و حرف‌های فخرالسادات... آیه ماند و حرف مردش... آیه ماند و بی‌تابی‌های زینبش! بعد از آن شب، تک تک مهمانها رفتند. زندگی روی روال همیشگی‌اش افتاده بود. آیه بود و دخترکش.. آیه بود و‌ عکس مردش... نام ارمیا در خاطرش آنقدر کمرنگ بود که.... 💚ادامه دارد..... 🤍 نویسنده؛ سَنیه منصوری «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌙🌔 ♨️موانع نمازشب 🔸از جمله های حیله های شیطان ،بی اهمیت جلوه دادن مستحبات است....مثلا این که نماز شب واجب نیست....تا انسان خود را به دردسر و زحمت بیندازد. 🔸از این قبیل وسوسه ها در چنته شیطان فراوان است....توجه به آثار این اعمال می تواند در خنثي کردن چنین وسوسه ای موثر باشد. 🔸اینکه بدانیم رعایت همین امور، کلید سعادت است و در توفیقات الهی را به روی انسان باز می کند. به عنوان مثال در مورد نمازشب گفته اند:بدون آن، دست یابی به مقامات و کمالات عالیه ممکن نیست. «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
8.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
وقت مرگم که پیش تو نیستم فرق نداره کجا باشم ... بهترین روز زندگی من روزیه که تو کربلا باشم ... 🌙 مسعود_پیرایش🎙 «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2