#داستان_کرامت
#حضرت_علی
#امیرالمومنین
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
اصحاب على (ع ) گفتند: يا اءميرالمؤ منين ! اى كاش از آنچه كه از پيغمبر به شما رسيده ، براى اطمينان خاطر به ما چيزى نشان مى دادى ؟
فرمود: اگر يكى از عجايب مرا ببينيد كافر مى شويد، و مى گوييد ساحر و دروغگو و كاهن است ، و تازه اين بهترين سخن شما درباره من است .
گفتند: همه ما مى دانيم كه تو وارث پيغمبرى ، و علم او به تو رسيده .
فرمود: علم عالم سخت و محكم است ، و جز مؤ منى كه خدا قلبش را براى ايمان آزموده باشد، و به روحى از خود تاءييدش كرده باشد، تاب تحمل آن را ندارد.
سپس فرمود: شما تا بعضى از عجايب مرا و آنچه از علمى كه خدا به من داده ، نشان ندهم راضى نمى شويد، وقتى نماز عشا را خواندم همراه من بياييد.
وقتى نماز عشا را خواند، راه پشت كوفه را در پيش گرفت ، و هفتاد نفر كه در نظر خودشان بهترين شيعيان بودند دنبال ايشان رفتند، فرمود: من چيزى به شما نشان نمى دهم تا عهد و پيمان خدا را از شما بگيرم كه به من كافر نشويد، و امر سنگين و نادرستى به من نسبت ندهيد، چون كه به خدا قسم به شما چيزى نشان نمى دهم جز آنچه پيغمبر(ص ) به من ياد داده و عهد و پيمانى محكم تر از آنچه خدا از پيغمبرانش گرفته ، از آنها گرفت ، و فرمود: رو از من بگردانيد، تا دعايى كه مى خواهم ، بخوانم ، و شنيدند دعاهايى كه مانندش را نشنيده بودند خواند و فرمود: رو بگردانيد، و چون روگرداندند، ديدند از يك طرف باغ ها و نهرهايى است و از طرفى آتش فروزانى زبانه مى كشد، به طورى كه در معاينه بهشت و دوزخ هيچ شك نكردند، و آن كه از همه خوش گفتارتر بود گفت : اين سحر بزرگى است ، و به جز دو نفر همه كافر برگشتند، و چون با آن دو نفر برگشت فرمود: گفتار اينها را شنيدند؟
تا آن جا كه فرمود: و چون به مسجد كوفه رسيدند دعاهايى خواند كه سنگريزه هاى مسجد در و ياقوت شد، و به آن دو نفر فرمود: چه مى بينيد؟
گفتند: در و ياقوت است ، فرمود: اگر درباره امرى بزرگتر از اين هم خدا را قسم بدهم ، خواسته ام را انجام مى دهد، و يكى از آن دو هم كافر شد، ولى ديگرى ثابت ماند، و حضرت به او فرمود: اگر از اين در و ياقوت ها بردارى پشيمان شوى و اگر هم برندارى پشيمان مى شوى ، و حرص او را رها نكرد تا درى برداشت و در آستين گذاشت ، و چون صبح شد ديد در سفيدى است كه كسى مثلش را نديده ، گفت : يا اميرالمؤ منين من يكى از آن درها را برداشتم .
فرمود: براى چه ؟
گفت : مى خواستم بدانم حق است يا باطل ؟
فرمود: اگر آن را به جاى خود برگردانى خدا عوض آن بهشت را به تو مى دهد، اگر برنگردانى خدا جهنم را در عوض به تو مى دهد، و آن مرد برخاست و دُر را به جايى كه برداشته بود برگرداند، و حضرت آن را به سنگريزه مبدل كرد، مانند سابق ، و بعضى گفتند: آن مرد ميثم تمار بود، و بعضى گفتند: عمرو بن حمق خزاعى.
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
حکمت ۱۰۶ 🔴ره آورد شوم دین گریزی(اخلاقی،اعتقادی) 🎇🎇🎇#حکمت۱۰۶ 🎇🎇🎇 ✨وَ قَالَ ( عليه السلام ) : لَا
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
داروخانه معنوی
حکمت ۱۰۶ 🔴ره آورد شوم دین گریزی(اخلاقی،اعتقادی) 🎇🎇🎇#حکمت۱۰۶ 🎇🎇🎇 ✨وَ قَالَ ( عليه السلام ) : لَا
حکمت ۱۰۷
🔻علل سقوط عالمان بی عمل
(اخلاقی،علمی)
🎇🎇🎇#حکمت۱۰۷ 🎇🎇🎇
✨ وَ قَالَ ( عليه السلام ) : رُبَّ عَالِمٍ قَدْ قَتَلَهُ جَهْلُهُ وَ عِلْمُهُ مَعَهُ لَا يَنْفَعُهُ .
✅ و درود خدا بر او فرمود: چه بسا دانشمندي كه جهلش او را از پاي درآورد و دانش او همراهش باشد و سودي به حال او نداشته باشد.
#نهج_البلاغه
💠باهم نهج البلاغه بخوانیم
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
🔺 بسیار بسیار زیباست *
ﺍﺳﺘﺨﻮﺍﻥ ﻫﺎﯼ ﺳﻪ ﺷﻬﯿﺪ ﮔﻤﻨﺎﻡ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﺩﻓﻦ ﺑﻪ ﯾﮏ ﺷﻬﺮ ﻣﯿﺒﺮﻧﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺧﺎﮎ ﻣﯿﺴﭙﺎﺭﻧﺪ.
ﺯﻧﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻫﻤﺴﺎﯾﮕﯽ ﻣﺴﺠﺪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻓﺮﺯﻧﺪ ﻓﻠﺠﯽ ﺩﺍﺷﺖ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻣﻮﺿﻮﻉ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ میشوﺩ ﮐﻪ ﻣﺤﻠﻪ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺗﺒﺪﯾﻞ ﮐﺮﺩﯾﺪ ﺑﻪ ﻗﺒﺮﺳﺘﺎﻥ ﻭ ﺍﺯ ﻓﺮﺩﺍ ﻗﯿﻤﺖ ﺧﺎﻧﻪ ﻣﺎ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﻣﯿﺂﯾﺪ و…
ﺷﺐ ﮐﻪ ﻣﯿﺨﻮﺍﺑﺪ ﻣﺮﺩﯼ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﺑﺶ می آید ﻭ ﺑﻪ ﺍﻭ می گوید:« ﻣﻦ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺳﻪ ﺷﻬﯿﺪ ﻫﺴﺘﻢ، ﻣﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﺧﺘﯿﺎﺭ ﺧﻮﺩ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﻧﯿﺎﻭﺭﺩﻩ ﺍﻧﺪ. ﺑﻪ ﻫﺮ ﺣﺎﻝ ﺑﺎ ﻫﻢ ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ﺷﺪﻩ ﺍﯾﻢ ﻭ ﺩﺭ ﺭﺳﻢ ﻫﻤﺴﺎﯾﮕﯽ ﺩﺭﺳﺖ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﺍﺯ ﻣﺎ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﺑﺎشید ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﯿﻦ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﺟﺒﺮﺍﻥ، ﺷﻔﺎﻋﺖ ﻓﺮﺯﻧﺪﺕ ﺭﺍ ﭘﯿﺶ ﺧﺪﺍ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﯾﻢ ﻭ ﺑﻪ ﺍﺫﻥ ﺧﺪﺍ ﺍﻭ ﺷﻔﺎ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﯾﺎﻓﺖ.
ﺑﻠﻨﺪ ﺷﻮ ﻭ ﺑﺎﯾﺴﺖ ﻭ ﺳﻪ ﺑﺎﺭ ﺻﻠﻮﺍﺕ ﺑﻔﺮﺳﺖ ﻭ ﻓﺮﺯﻧﺪﺕ ﺭﺍ ﺻﺪﺍ ﮐﻦ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺍﺫﻥ ﺧﺪﺍ ﺷﻔﺎ ﯾﺎﺑﺪ ﻭ ﺑﺪﺍﻥ ﮐﻪ ﻧﺎﻡ ﻣﻦ ﻓﻼﻥ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺩﺭ ﻗﺒﺮ ﻭﺳﻄﯽ ﺁﺭﻣﯿﺪﻩ ﺍﻡ. ﺧﺎﻧﻪ ﻣﺎ ﺩﺭ ﮐﺎﺷﺎﻥ ﺩﺭ ﻓﻼﻥ ﻣﺤﻠﻪ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻧﺎﻡ ﭘﺪﺭﻡ ﻓﻼﻥ ﺍﺳﺖ. ﺧﺒﺮ ﻣﺤﻞ ﺩﻓﻨﻢ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﺮﺳﺎﻥ»
ﺯﻥ ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﺑﯿﺪﺍﺭ می شود ﻭ ﺷﻔﺎﯼ ﻓﺮﺯﻧﺪﺵ ﺭﺍ می بیند ﻭ ﯾﻘﯿﻦ ﭘﯿﺪﺍ می کند. ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺁﺩﺭﺱ ﻣﯿﮕﺮﺩﻧﺪ. ﺑﻪ ﮐﺎﺷﺎﻥ می روند ﻭ ﺩﺭ ﺭﻭﺳﺘﺎﯾﯽ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﭘﺪﺭ ﺷﻬﯿﺪ می گردند. ﻭﻗﺘﯽ ﺍﻭ ﺭﺍ ﭘﯿﺪﺍ نمی کنند ﻧﺎﺍﻣﯿﺪ ﺑﺎﺯ می گردند. ﺩﺭ ﺍﺑﺘﺪﺍﯼ ﺟﺎﺩﻩ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩﯼ ﺭﺍ می بینند ﻭ ﺍﺯ ﺍﻭ می پرسند ﮐﻪ ﻓﻼﻥ ﮐﺲ ﺭﺍ ﻣﯿﺸﻨﺎﺳﯽ؟ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﺏ می دهد ﮐﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﻫﺴﺘﻢ، ﺁﻧﻬﺎ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ می شوند ﮐﻪ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺭﺍ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﻧﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺍﻭ می پرسند ﮐﻪ ﭼﺮﺍ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺍﯼ؟ ﻣﺎ ﺗﻤﺎﻡ ﺭﻭﺳﺘﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺗﻮ ﮔﺸﺘﯿﻢ، ﻣﺮﺩ می گوید:«ﺩﯾﺸﺐ ﺧﻮﺍﺏ ﭘﺴﺮﻡ ﺭﺍ ﺩﯾﺪﻡ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻣﻦ ﮔﻔﺖ ﭘﺪﺭ ﺟﺎﻥ ﻓﺮﺩﺍ ﺍﺯ ﻣﻦ ﺧﺒﺮﯼ ﺑﺮﺍﯾﺖ ﻣﯽ ﺁﻭﺭﻧﺪ. ﻣﻦ ﻧﯿﺰ ﺑﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﺧﺎﻃﺮ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺁﻣﺪﻡ ﻭ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺧﺒﺮ ﺑﻮﺩﻡ»
و آن کسی نیست جز شهید سید میرحسین امیره خواه
#شهیدانه
#مرگ_بر_اسرائیل
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
🥀❤️🩹🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷❤️🩹🥀 🥀 #رمان عاشقانه شهدایی ❤️🩹جلد دوم؛ #شکسته_هایم_بعد_تو 🥀جلد اول این رما
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
داروخانه معنوی
🥀❤️🩹🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷❤️🩹🥀 🥀 #رمان عاشقانه شهدایی ❤️🩹جلد دوم؛ #شکسته_هایم_بعد_تو 🥀جلد اول این رما
🥀❤️🩹🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷❤️🩹🥀
🥀 #رمان عاشقانه شهدایی
❤️🩹جلد دوم؛ #شکسته_هایم_بعد_تو
🥀جلد اول این رمان؛ «از روزی که رفتی»
🇮🇷قسمت ۱۱ و ۱۲
کسی را میخواهیم شبیه به کوه باشد، شبیه دریایی طوفانی؛ برایمان غیرتی شود! جای ما حرف بزند، جای ما اشک بریزد! کسی که شانه شود برای بغضهایمان! عصای دستمان باشد،
گاهی مقابلمان بایستد و فریاد بزند که بیدار شو... که دنیا در انتظار تو نمیماند! گاهی کسی را میخواهیم که برایمان دل بسوزاند و بگذارد زانوی غم بغل گرفته و برای خودمان مرثیه بخوانیم! بالای قبر آرزوهایمان مراسم بگیریم و با هم اشک بریزیم و از روزهایی که بودند بگوییم.
ناهار را که خوردند،
صدرا با همدستی محمد و یوسف و مسیح، شیطنت کرده و دبهای آوردند و بزن و برقصی راه انداختند. بیشتر شبیه به مسخرهبازی بود و خندهی حاج علی هم بلند شده بود.
زینب هم با آن لباس عروسش دست میزد و برای خودش باال و پایین میپرید. مهدی
فقط در آغوش رها با تعجب نگاه میکرد ،
که صدرا او را از رها گرفت و با خنده گفت:
_بچه تو به کی رفتی آخه؟! یه کم از من یاد بگیر، مظلوم باشی که کلاهت
پس معرکه است!
آیه در افکار خود غرق بود.
ارمیا به ظاهر لبخند میزد اما تمام حواسش به حواس آیه بود که هر جایی بود جز اینجا؛ شاید جایی نزدیک گلزار شهدای شهر قم بود که این سر و صدا هم او را هوشیار نمیکرد.
تلفنش را برداشت ،
و به حیاط کوچک خانهی محبوبه خانم رفت. همیشه وقتی همه دور هم جمع میشدند، به خانهی محبوبه خانم میآمدند که بزرگتر بود.
این خواستهی خود محبوبه خانم بود!
او هم گاهی دلش صدای شادی و خنده میخواست، بزرگتر بودن خانه تنها بهانه بود!
ارمیا چند تماس گرفت و بعد به داخل خانه آمد، صدایش را صاف کرد و گفت:
_ببخشید میشه چند لحظه به من گوش کنید؟
همه به ارمیا نگاه کردند. ارمیا لبش را تر کرد:
_راستش من باید برم سرکار، کار مهمیه!شرمندهی شما و آیه خانم، به محض اینکه اوضاع رو به راه بشه، برگشتم!
صدای اعتراض بلند شد.
مسیح اخم کرد و گوشی تلفنش را برداشت و پیامی فرستاد... جوابش را که دید به پهلوی یوسف زد و پیام را نشانش داد،
آخر چرا؟!
ارمیا مقابل آیه روی زمین زانو زد که آیه خودش را کمی جمع تر کرد. ارمیا چشمانش را با درد بست و گفت:
_دارم میرم که اینقدر ناراحت نباشی! هر وقت آماده شدی بهم بگو بیام، حتی اگه بازم سه سال طول بکشه!
آیه، بهت زده به ارمیا نگاه کرد، مگر میشود؟!
ارمیا بلند شد و به سمت حاج علی رفت او را در آغوش گرفت و گفت:
_شرمنده بابا، زنم دستت امانت که برم و بیام؛ من قسم خوردم که اولویت برام کشورم و دینمه، بابا مواظب امانتیم باش
حاج علی چندبار به پشت شانهی ارمیا زد و گفت:
_برو خیالت راحت!
ارمیا رفت؛ زینب گریه کرد...
یوسف و مسیح با ابروهای گره کرده دقایقی نشستند و زود بلند شدند و خداحافظی کردند.
صدرا کلافه بود. از مسیح شنیده بود که ارمیا خودش، خود را فراخوانده و رفته است. شنیده بود که قرار است فردا با اعزامیها به سوریه برود. کسی که چند روز پیش برگشته است، امروز عقد کرده، خودش را دوباره عازم کرده!
میدانست هرچه هست مربوط به آیه است؛ شاید همه میدانستند که ارمیا خودش به خاطر آیه رفته است. این از نگاه گریزان همه پیدا بود.
**********
چهل روز است که ارمیا رفته است...
چهل روز است که زینب با گریه میخوابد...
چهل روز است رها سر سنگین شده است...
چهل روز است سید مهدی در خوابش میآید و با ناراحتی از او رو برمیگرداند و زمزمه میکند:
🕊_منو شرمنده کردی آیه!
چهل روز است مسیح و یوسف نیامدهاند و خبری از ارمیا نیست...
چهل روز است که آیه همسر شده و از همسرش خبری نیست...
چهل روز است که دلش خوش است که بیخبری خوش خبری است...
چهل روز است که صدای خندههای کودکانهی زینب در خانه نمیپیچد؛
چهل روز است که آیه تقاص پس میدهد... تقاص دل شکستهی ارمیایی که یتیم بود و در یتیمخانه بزرگ شد و تمام آرزویش داشتن یک خانواده بود.
تقاص دل یتیم زینب بود... دل کودکی که پدر میخواست، کودکی که فقط سهمش
از پدر یک سنگ قبر بود...
چهل روز است که با ترس از خواب میپرد و پدر میخواهد!
دلش کمی زندگی میخواست، کمی خواب آرام برای دخترکش... کمی صدای خنده، کمی...
صدای زنگ خانه بلند شد. زینب از خواب پرید و صدا زد:
_بابا... بابا!
قبل از اینکه آیه بلند شود، به سمت آیفون رفت و در را باز کرد و به سمت در خانه رفت و آن را گشود و از پلهها به پایین دوید.
آیه هیچوقت نفهمید ،
که زینب چگونه میفهمد که ارمیا پشت در است؟ شاید همانطور که خودش همیشه میفهمید که سیدمهدی پشت در است! این را فقط خدا میداند...
ارمیا با لباسهای سبزش، با آن کلاه کج روی سرش، با زینبی....
🥀ادامه دارد....
❤️🩹 نویسنده؛ سَنیه منصوری
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
#نماز_شب 🌙🌔
💠 آیةاللّه سید محمد صادق حسینی طهرانی:
🔸 آنهایی که شب ها خوابند، در روز قیامت فقیر محشور می شوند.
یعنی هیچ ندارند، توشه ای کسب نکرده اند و فقیر و محتاج اند.
👌 با نماز شب، زاد و توشه کسب کنید.
#نماز_شب_را_به_نیت_ظهور_میخوانیم
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2