eitaa logo
داروخانه معنوی
8.5هزار دنبال‌کننده
11.3هزار عکس
5.8هزار ویدیو
225 فایل
کانال داروخانه معنوی مذهبی ؛ دعا؛ تشرفات و احکام لینک کانال در ایتا eitaa.com/Manavi_2 ارتباط با مدیر 👇 @Ya_zahra_5955 #کپی_حلال تبادل وتبلیغ @Ya_zahra_5955
مشاهده در ایتا
دانلود
ا༻⃘⃕࿇﷽༻⃘⃕❀ا در جـُــرگـــہ؎ پـــاکان هـــمہ ⇠⇠عصـــر و زمـٰــانے چـــون مــٰـالک و مقـــداد... ⤸ پـــر أز تـــاب و تـــوٰانـے دیگـــرنتـــوان دیـــد بہ ســـرتـــاســـر دنـــیـــآ ســـردٰار رشیـــد؎ چُـــو ↡↡ ⇇«حُسیـــن همـــدٰانے𔘓»➩ «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
ا༻⃘⃕࿇﷽༻⃘⃕❀ا پنـــج⁵ چیـــز قلـــب را نـــورانے مےکُـــند: ①⇠زیـــاد« قُل هُوالله أحَـــد» را خـــواندن ②⇠کـــم خُـــوردن ③⇠نـــشستـــن بـــا عُـلمــــــاء ④ ⇠ نمـــٰاز شـــب خـــوانـــدن ⑤⇠راه رفتـــن در مسـٰــاجـــد ❍↲مواعـــظ العـــددیه ص²⁵⁸➺ «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
ا༻⃘⃕࿇﷽༻⃘⃕❀ا ﴿پيــٰـامبرأکـــرم صلّےالله علّيہ وآلہ𑁍﴾: انســـٰان هيـــچ كار؎ بـــهتـــر أز نمـــٰاز، ⇇ اصـــلاح ميـــٰان مـــردم و خُـــوش أخـــلاقے نـــكـــرده أســـت.⇉ «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
داروخانه معنوی
🥀❤️‍🩹🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷❤️‍🩹🥀 🥀 #رمان عاشقانه شهدایی ❤️‍🩹جلد دوم؛ #شکسته_هایم_بعد_تو 🥀جلد اول این رما
🥀❤️‍🩹🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷❤️‍🩹🥀 🥀 عاشقانه شهدایی ❤️‍🩹جلد دوم؛ 🥀جلد اول این رمان؛ «از روزی که رفتی» 🇮🇷قسمت ۱۷ و ۱۸ چشمان زینب برق زد: _پس کو؟ آیه به دخترکش لبخند زد: _تو اتاق تو خوابیده. نتوانست زینب را بگیرد. به سمت اتاق دوید و داد زد: _بابایی! ارمیا تازه داشت روی رختخواب دراز میکشید که زینب خود را به آغوشش انداخت. "جان پدر! نفس‌های پدر! من فدای بابایی گفتن‌هایت دردانه‌ی سیدمهدی!" آیه لباس‌هایش را مرتب کرد. بلوز، دامن و روسری بزرگی روی سرش تمام موهایش را پوشانده بود. ارمیا با زینب حرف میزد که صدای آیه آمد: _پدر و دختر نمیان سر سفره؟ شاید سخت بود برایش صدا کردن ارمیا! برای شروع که بد نبود؟ بود؟ ارمیا زینب به بغل از اتاق خارج شد و با لبخند سر سفره نشست: _همیشه این‌موقع صبحونه میخورید؟ آیه همانطور که استکان چای زیرفون را مقابل ارمیا می‌گذاشت گفت: _دوازده ساله که بعد از نماز صبح صبحانه میخوریم؛ یه جورایی خانواده‌ی یه ارتشی هم ارتشی میشن، غذا خوردن، خواب، بیداری، لباس پوشیدن، همه چیز تو زندگی یه نظم ارتشی پیدا میکنه! ارمیا لبخند زد: _زینب هم هر روز بیدار میشه؟ آیه دستی روی موهای دخترش کشید: _آره! عادت کرده با هم صبحانه بخوریم و کارامونو انجام بدیم. من ساعت هفت و نیم میرم سر کار و زینب و مهدی میرن پایین پیش محبوبه خانم. لقمه‌ای به دست زینب داد که لقمه‌ای مقابلش گرفته شد. نگاهش را به ارمیا دوخت که صدای آرامش را شنید: _حالا که میخوای به حضورم عادت کنی!خوب عادت کن؛ حالا هم برای تمرین این رو از دست من بگیر! آیه لقمه را از دست ارمیا گرفت. ارمیا نفس عمیقی کشید و گفت: _نمی‌دونستم توی این خونه پذیرفته شدم، به خاطر همین یه ماموریت یه ماهه گرفتم، دو روز دیگه هم باید برم. زینب مشغول خوردن بود که با شنیدن رفتن ارمیا چشمان اشک‌آلودش را به ارمیا دوخت: _نرو! بعد از جایش بلند شد و خود را در آغوش ارمیا انداخت. ارمیا نوازشش کرد: _برای من سخت‌تره، اما وقتی بیام میریم سفر، بهش چی میگن؟ ماه عسل، قبوله؟ نگاهش با آیه بود. آیه نگاهش را به قاب عکس بزرگ سیدمهدی دوخت... قلبش درد گرفته بود؛ نه... ماه عسل نمیخواست! آیه: _لازم نیست، شما تا برید و بیایید پاییز شده دیگه، سفر لازم نیست ارمیا معنای آن نگاه گریزان را خوب میدانست! کمی درد داشت اما گفت: _با صدرا و محمد هماهنگ میکنم دسته جمعی بریم مشهد، برای دستبوس آقا باید برم! من شما رو از امام رضا (ع) دارم. آیه خجالت کشید؛ ارمیا میدانست دردش چیست و گاهی چقدر اینکه دردت را بدانند، خجالت دارد... آیه لباسهایش را پوشیده بود ، و چادرش را روی سرش مرتب میکرد که صدای در اتاق آمد. کسی به در میزد و در این روز سه نفره، او کسی نبود جز ارمیا! آیه: _بفرمایید داخل! ارمیا سر به زیر وارد شد. نگاهش را به پاهایش میخ کرده بود و سرش را بلند نمیکرد. آیه نگاهش را بلند کرد و آه از نهادش بلند شد. عکس‌های سید مهدی... برای خودش سری تکان داد و برای حواس پرتش افسوس خورد. ارمیا: _ببخشید میشه من زینب رو ببرم پارک؟ آیه: _برای بیرون بردن دخترتون از من اجازه میگیرید؟ ارمیا با احتیاط سرش را باال آورد و به چشمان آیه دوخت: _پس اگه اینطوره برای بیرون رفتن با شما هم لازم به اجازه گرفتن نیست؟ آیه سرش را پایین انداخت: _ساعت دو کارم تموم میشه، اگه دوست دارید با زینب بیایید دنبالم. امروز آقا صدرا ما رو میرسونه. کلید ماشین دم در آویزونه. یه دست از کلید خونه هم همونجا هست، دادم برای شما درست کردن. حس شیرینی که در جان ارمیا ریخته شد شیرینتر از عسل بود. همین است که میگویند قند در دلم آب میشود؟ ارمیا لبهایش به لبخندی شیرین باز شد: _پس ساعت دو میایم دنبالتون که هم ناهار بخوریم هم بریم خرید. آیه این‌بار نگاهش را به ارمیا دوخت: _خرید چی؟ ارمیا کمی این پا، آن پا کرد و پس از مکثی که انگار دنبال توجیه میگشت گفت: _فکر میکردم خانوما خرید دوست دارن، اینه که اگه بگم شما دلیل نمی‌پرسین ازم، اما انگار اشتباه کردم. راستش دوست داشتم برای شما و دخترم خرید کنم. خب من تا حالا با خانواده‌م خرید نرفتم. فکر کنم ایده‌ی بدی بود. آیه به دستپاچگی ارمیا لبخند زد: _اتفاقا ایده‌ی خوبیه، میخواستم برای زینب یه کم لباس بخرم، خوشحال میشه که یه بارم شده با پدرش بره خرید. شاد کردن دلها چقدر آسان است. یکی دل ارمیا که بعد از سالها طعم خانواده را میچشید، یکی دل زینب که طعم پدر را میچشید، یکی دل آیه که آرامش را میچشید... آیه که با رها و صدرا رفت، ارمیا زینب را سوار ماشین رها کرد و به خانه مشترکش با یوسف و مسیح رفت و لباس‌هایش را عوض کرد، وسایلش را جمع کرد.... 🥀ادامه دارد.... ❤️‍🩹 نویسنده؛ سَنیه منصوری «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌙🌔 ➖آیت‌الله مظاهری حفظه الله ➖درک نافلۀ شب، رستگاری دنیا و آخرت، و ترک آن، گرفتاری دو گیتی را به همراه خواهد داشت. ➖ نماز شب در عالم قبر و عالم برزخ به صورت یک رفیق و همراهِ نورانی برای انسان ظاهر می‌شود و به او یاری می‌رساند.🤝 بنابراین ترک نماز شب به ویژه برای اهل سیر سلوک، ابداً به صلاح نیست و خسارات فراوانی به همراه دارد‼️ «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
1.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
...خدایا... امشب زیباترین سرنوشت را برای عزیزانے که این نوشته را مے خوانند مقدر کن "امیـــــــــــــــن" شب زیباتون بخیر «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2