حکمت ۱۱۳
🌺ارزشهای والای اخلاقی(اخلاقی)
🎇🎇🎇#حکمت۱۱۳ 🎇🎇🎇
✨وَ قَالَ ( عليه السلام ) : لَا مَالَ أَعْوَدُ مِنَ الْعَقْلِ وَ لَا وَحْدَةَ أَوْحَشُ مِنَ الْعُجْبِ وَ لَا عَقْلَ كَالتَّدْبِيرِ وَ لَا كَرَمَ كَالتَّقْوَي وَ لَا قَرِينَ كَحُسْنِ الْخُلُقِ وَ لَا مِيرَاثَ كَالْأَدَبِ وَ لَا قَائِدَ كَالتَّوْفِيقِ وَ لَا تِجَارَةَ كَالْعَمَلِ الصَّالِحِ وَ لَا رِبْحَ كَالثَّوَابِ وَ لَا وَرَعَ كَالْوُقُوفِ عِنْدَ الشُّبْهَةِ وَ لَا زُهْدَ كَالزُّهْدِ فِي الْحَرَامِ وَ لَا عِلْمَ كَالتَّفَكُّرِ وَ لَا عِبَادَةَ كَأَدَاءِ الْفَرَائِضِ وَ لَا إِيمَانَ كَالْحَيَاءِ وَ الصَّبْرِ وَ لَا حَسَبَ كَالتَّوَاضُعِ وَ لَا شَرَفَ كَالْعِلْمِ وَ لَا عِزَّ كَالْحِلْمِ وَ لَا مُظَاهَرَةَ أَوْثَقُ مِنَ الْمُشَاوَرَةِ .
✅و درود خدا بر او فرمود: سرمايه اي از عقل سودمندتر نيست، و تنهايي ترسناكتر از خودبيني، و عقلي چون دورانديشي، و بزرگواري چون توفيق الهي، و تجارتي چون عمل صالح، و سودي چون پاداش الهي، و پارسايي چون فروتني، و شرافتي چون دانش، و عزتي چون بردباري، و پشتيباني چون مشورت كردن نيست.
#نهج_البلاغه
💠باهم نهج البلاغه بخوانیم
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
ا༻⃘⃕࿇﷽༻⃘⃕❀ا
«أمیـــرألمـــؤمنیـــن عـــلّےﷺ»
◇◇شِنـــونـــدۀ غیبـــت،
⇩⇩⇩⇩⇩⇩
⇦مثـــل غیبـــتکـُــننـــده أســـت.»،
📚میـــزان الحکـــمہ، ص¹⁵¹⁶
#سخن_بزرگان
#کلام_بزرگان
#حدیث
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
9.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌱اگه وسط #نماز شک کنیم وضو گرفتم یا نه، تکلیفمون چیه؟
#نماز_اول_وقت
#احکام
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
داروخانه معنوی
🥀❤️🩹🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷❤️🩹🥀 🥀 #رمان عاشقانه شهدایی ❤️🩹جلد دوم؛ #شکسته_هایم_بعد_تو 🥀جلد اول این رما
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
داروخانه معنوی
🥀❤️🩹🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷❤️🩹🥀 🥀 #رمان عاشقانه شهدایی ❤️🩹جلد دوم؛ #شکسته_هایم_بعد_تو 🥀جلد اول این رما
🥀❤️🩹🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷❤️🩹🥀
🥀 #رمان عاشقانه شهدایی
❤️🩹جلد دوم؛ #شکسته_هایم_بعد_تو
🥀جلد اول این رمان؛ «از روزی که رفتی»
🇮🇷قسمت ۲۳ و ۲۴
زنی آشفته از اتاق خارج شد و ارمیا با دیدن آیه، زینب را روی صندلی کناریاش گذاشت و بلند شد.
نگاهش به آیه دوخته شده بود که صدای مضطربی نامش را صدا کرد:
_ارمیا!
چند نگاه متعجب به زن آشفته دوخته شد: ارمیا... آیه... رها!
آیه: _شما این آقا رو میشناسید؟ نکنه...
ارمیا نگاه متعجبش را از زن آشفته گرفت و به آیه دوخت. کمی شیطنت همراه نگاهش شد. بوی کمی حسادت میآمد و چقدر این بو برایش خوشایند شده بود.
زن دوباره گفت:
_خودتی ارمیا؟!
ارمیا حواسش را دوباره به زن داد و با دقت بیشتری نگاهش کرد. به محض اینکه شناخت، سرش پایین افتاد:
_آیه خانم کارتون تموم شده؟ اگه تموم شده بریم!
آیه: چند دقیقه کارم طول میکشه، باید گزارش این ملاقات رو بنویسم؛ خیلی وقته منتظرید؟
در همانحال که با ارمیا صحبت میکرد نگاهش به زن بود.
ارمیا: _به قدر خودن نصف این چای!
آیه نگاهش را به استکان روی میز دوخت:
_پس تا تمومش کنی منم میام، میخوام با دکتر صدر هم صحبت کنم.
ارمیا سری تکان داد و از گوشهی چشم حرکت زن آشفته را به سمت خود دید.
آیه هم دید و سکوت کرد.
چیزی ته دل آیه ترسید که رنگش پرید و ارمیا این رنگ پریدگی را خوب دید. به سمت آیه قدم برداشت:
_حالت خوبه؟ چرا رنگت پرید؟ رها خانم، یه آبقند براش میارید؟
رها سریع به آشپزخانه رفت.
آیه لب زد:
_تو همونی؟
ارمیا مقابلش ایستاده بود:
_یعنی چی آیه؟
آیه: _دختری که عاشقش بودی و رفتی خواستگاریش؟ اونی که یکسال میاد پیش من و از عشقش به مردی که رفت میگه، همون عشق توئه؟
ارمیا ابرو در هم کشید:
_آیه! اینا چیه میگی؟
زن آشفته گفت:
_تو ازدواج کردی با دکتر من؟! تو منو تعقیب کردی و برای انتقام از من
با دکترم ازدواج کردی؟
ارمیا عصبانی به سمت زن برگشت:
_این قصهها چیه به هم میبافید خانم؟چرا باید من شما رو تعقیب کنم؟
زن: _چون عاشقم بودی!
ارمیا: _حماقت جوانی بود که تموم شد، همون روز که از خونه بیرونم کردید تموم شد... تموم! من بیشتر از سه ساله که با این خانم آشنا شدم و خواستگارش بودم و الآنم ایشون همسر منن.
آیه نگاهش به زن دوخته بود ،
که لرزشش هر لحظه بیشتر میشد. رها با
آبقند رسیده بود که آیه داد زد:
_خانم موسوی، دکتر مشفق رو صدا کنید؛ آرامبخش بیارید!
صدای خانم موسوی آمد که با تلفن صحبت میکرد. رها لیوان را دست آیه داد و به سمت زن رفت و او را گرفت. لرزشش هر لحظه بیشتر میشد، روی زمین خواباندش.
دکتر مشفق آمد:
_چی شده؟
آیه: _حملهی عصبی!
دکتر مشفق: _آرامبخش چیشد؟ خانم موسوی؟
خانم موسوی رسید و آمپول را به دست دکتر مشفق داد.
دکتر مشفق گفت:
_محکم نگهش دارید!
آیه و رها و خانم موسوی به سختی زن را نگه داشته بودند. لرزشها کمتر و کمتر شد تا آرام گرفت. همه روی زمین رها شدند.
دکتر صدر به سالن آمد:
_چیشده؟
آیه: _اتفاق بدی افتاده دکتر!
همه به آیه چشم دوختند. آیه گفت:
_بریم تو اتاق من! خانم موسوی کمک کنید ایشون رو ببریم تو اتاق رها؛ از پروندهاش شمارهی خونهاش رو دربیارید و تماس بگیرید، به اورژانس هم زنگ بزنید.
سه نفری به سختی او را روی مبل اتاق رها گذاشتند و بعد از سپردن زینب به خانم موسوی که کار سختی بود و زینب به سختی از اتفاقی که افتاده بود ترسیده بود، به اتاق آیه رفتند:
_خانم «سپیده رضایی» از یکسال قبل تحتنظر من بودن. مصرف مواد و اقدام به خودکشی، اضطراب و ترس، سه ماه از ترکش میگذره! بعد از یک عشق نافرجام...
نگاهش را به ارمیا دوخت و ادامه داد:
_... که همین الان فهمیدیم اون مرد همسر من بوده!
همهی نگاهها به ارمیا دوخته شد.
آیه سکوت کرد...
ارمیا کلافه دستی به سرش روی موهای کوتاهش کشید:
_من چیزی نمیدونم! رفتم خواستگاری و منو بیرون کردن. بعد از اون هیچ خبری ندارم!
آیه ادامه داد:
_مسالهی بزرگتری هم هست، این خانم اسکیزوفرن هستن.
رها چشمهایش را بست و صورتش از درد جمع شد.
دکتر مشفق کلافه دستش را روی صورتش کشید و ادامه داد:
_درمان دارویی هنوز جواب نداده، زمان بیشتری میخواد!
آیه: _امروز که دیر اومد میگفت کسی تعقیبش میکرده! الان که آقا ارمیا رو دید گفت تعقیبش کرده و به خاطر انتقام گرفتن ازش با من که دکترشم ازدواج کرده!
ارمیا: _این یعنی چی؟
رها: _یعنی یه چیز بد... خیلی بد!
دکتر صدر: _برای شما و همسرتون بد!
دکتر مشفق: _اینم درنظر بگیرید که اقدام به کشتن همسر سابقش کرده بود چون اون بود که عشقش رو ازش گرفت!
ارمیا: _همسر سابقش؟!
آیه: بلافاصله بعد از خواستگاری شما،.....
🥀ادامه دارد...
❤️🩹 نویسنده؛ سَنیه منصوری
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
#نماز_شب 🌙🌔
مصیبت عالم آخرت و نماز_شب
🔹 استاد_فیاض_بخش 🔹
مصیبت عالم آخرت به گونهای است که
انسان وقتی به حاق آن برسد،
هیچیک از مصائب دنیا برای او
مصیبت محسوب نمیشود. 💔
مصیبتزدۀ واقعی کسی است که
قبلاً بهراحتی برای تهجد و #نماز_شب
برمیخواست و قلب او زنده بود؛
اما حالا باید با زحمت و صدای زنگ ساعت بیدار شود!🌿
#نماز_شب_را_به_نیت_ظهور_میخوانيم
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2