داروخانه معنوی
🥀❤️🩹🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷❤️🩹🥀 🥀 #رمان عاشقانه شهدایی ❤️🩹جلد دوم؛ #شکسته_هایم_بعد_تو 🥀جلد اول این رما
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
داروخانه معنوی
🥀❤️🩹🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷❤️🩹🥀 🥀 #رمان عاشقانه شهدایی ❤️🩹جلد دوم؛ #شکسته_هایم_بعد_تو 🥀جلد اول این رما
🥀❤️🩹🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷❤️🩹🥀
🥀 #رمان عاشقانه شهدایی
❤️🩹جلد دوم؛ #شکسته_هایم_بعد_تو
🥀جلد اول این رمان؛ «از روزی که رفتی»
🇮🇷قسمت ۲۹ و ۳۰
ارمیا: _برگشتم یه سفر بریم مشهد، صبح به محمد زنگ زدم بهش گفتم، تو هم کاراتو هماهنگ کن که یه سفر دستهجمعی بریم
**************
ارمیا که رفت، چیزی در خانه کم بود. نگاهش که به قاب عکسها میافتاد، چیزی در دلش تکان میخورد؛ روزهای سختی در پیش رویش بود.
دو هفته از رفتن ارمیا گذشته بود ،
و آخر هفته همه در خانهی محبوبه خانم جمع شده بودند. رها و سایه و آیه درحال انداختن سفره بودند که صدای زنگ خانه بلند شد.
زینب به سمت در دوید و گفت:
_بابا اومد...
آیه بشقاب به دست خشک شد. نگاهها به در دوخته شد که ارمیا با دستی که وبال گردنش شده بود و ساکش همراه دستان کوچک زینب در
دست دیگرش بود ،وارد خانه شد.
صدایش سکوت خانه را شکست:
_سلام؛ چرا خشک شدید؟!
بشقاب از دست آیه افتاد. همهی نگاهها به آیه دوخته شد. ارمیا ساک و دستهای زینب را رها کرد و به سمت آیه شتافت:
_چیزی نیست، آروم باش! ببین من سالمم؛ فقط یک خراش کوچولوئه باشه؟ منو نگاه کن آیه... من خوبم!
نگاه آیه به دست ارمیا دوخته شده بود ،
و قصد گرفتن نگاه نداشت. رها لیوان آبی مقابل آیه گرفت.
ارمیا لیوان را با دست چپش گرفت و به سمت لبهای آیه برد:
_یه کم از این بخور، باشه؟ من خوبم آیه؛ چرا با خودت اینجوری میکنی؟
کمی آب که خورد، رها او را روی مبل نشاند. ارمیا روبهرویش روی زمین زانو زد:
_خوبی آیه؟
آیه نگاه به چشمان ارمیا دوخت:
_چرا؟
ارمیا لبخند زد:
_چی چرا بانو؟
+تو هم میگی بانو؟
_کمتر از بانو میشه به تو گفت؟
+چرا؟
_چی چرا؟ بگو تا جوابتو بدم!
آیه: چرا همهش باید دلم بلرزه؟
+چون دل یه ملت نلرزه!
آیه: _نه سال دلم لرزید و جون به سر شدم، سه سال مرد خونه شدم، دوباره لرزهی دلم شروع شد؟
ارمیا: _مگه نمیخوای دل رهبرت آروم باشه؟
آیه سری به تایید تکان داد.
ارمیا هنوز لبخندش روی لبش بود:
_دل دل نزن، من بادمجوِن بمم، آفت ندارم؛ عزرائیل جوابم کرده بانو!
آیه: _یه روزی سیدمهدی هم گفت نترس من بادمجون بمم، میبینی که بادمجون که نبود هیچ، رطب مضافتی بود!
ارمیا: _یعنی امیدوار باشم که منم یه روز رطب مضافتی بشم؟
آیه اخم کرد. زینب خود را در آغوش ارمیا جا کرد. ارمیا زینبش را نوازش کرد و نگاهش هنوز به آیهاش بود. اخمهایی که نشان از علاقهای هرچند کوچک داشت. علاقهای که شاید برای خاطر زینب نصیبش شده بود...
آیه: _خدا نکنه، دیگه طاقت ندارم!
ارمیا: _نفرینم میکنی بانو؟
آیه: _تو تمام حرفای سیدمهدی رو حفظ کردی؟
ارمیا: _چطور مگه؟
آیه: _اونم همینو بهم گفت، وقتی گفتم خدا نکنه سوریه برات اتفاقی بیفته...
ارمیا: _من حتی خوب نمیشناختمش!
آیه: _خیلی شبیه اون شدی!
ارمیا: _خوبه یا بد؟
آیه: _نمیدونم!
دست حاج علی روی شانهی ارمیا نشست: _رسیدن به خیر، پاشو که سفره معطل مونده! یه آب به دست و صورتت بزن و لباس عوض کن و بیا!
ارمیا بلند شد و گفت:
_پس یه کم دیگه برام امانتداری کنید تا برگردم!
حاج علی خندهی مردانهای کرد و گفت:
_مثلا دخترمه ها!
ارمیا شانهای بالا انداخت که باعث درد دستش شد و صورتش را در هم
کرد و ناخودآگاه دست چپش را روی آن گذاشت.
آیه بلند شد و گفت:
_چی شد؟
ارمیا سعی کرد لبخند بزند تا از نگرانی آیه کم کند.
_چیزی نیست، تا سفره رو بندازید من برمیگردم. صدرا! باهام میای؟ یه کم کمک لازم دارم!
صدرا و محمد همراه ارمیا به طبقهی بالا رفتند. محمد با دقت به چشمان ارمیا خیره شد.
_وضعت چطوره؟
ارمیا ابرویی بالا انداخت:
_تو دکتری؛ از من میپرسی؟
محمد: _بگو چه بلایی سر خودت آوردی؟ گلوله خوردی؟
صدرا همانطور که در عوض کردن لباس کمکش میکرد گفت:
_حرف بزن دیگه، اونجا خانومت بود نمیشد سوال جواب کرد. ترسیدیم چیزی شده باشه و بیشتر ناراحتش کنه!
محمد: _چرا روزهی سکوت گرفتی؟
ارمیا: _چون امون نمیدید، یک ریز حرف میزنید. گلوله خورده تو کتفم، البته نزدیک گردنم، گلوله رو در آوردن؛ سه روزم بیمارستان بستری بودم، تازه مرخص شدم!
صدرا: _پس چرا بهمون زنگ نزدی؟
ارمیا: _نمیخواستم آیه رو نگران کنم، اون تحمل این اضطرابا رو نداره!
محمد: _خوبه میدونی و اینطوری اومدی!
ارمیا: _باید یه دفعه میومدم، هر نوع زمینهچینی باعث ترس بیشترش میشد! اینطوری دید که سالمم و رو پای خودم ایستادم. راستی الان
یوسف و مسیح هم میرسن، غذای اضافی برای سه تا رزمندهی گرسنه دارید؟
صدرا:_ نگران نباش، برای ده تای شما هم داریم!
ارمیا: _خوبه! خیلی وقته غذای خونگی نخوردن، روشون نمیشد بیان وگرنه....
🥀ادامه دارد....
❤️🩹 نویسنده؛ سَنیه منصوری
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
#نماز_شب 🌙🌔
♨️برکت فراوان از دو عمل...
💠حاج شیخ محمد تقی بهلول:
🔸من در تمام عمرم یک عمل را ترک کرده ام و اصلاً انجام نداده ام و یک عمل را اصلاً ترک نکرده ام و تحت هر شرایطی بجا آورده ام و از این دو کار، برکتزیادی دیده ام، و آن را به همه شما سفارش می کنم؛
🔸آنچه ترک کرده ام، دروغ است، و آنچه ترک نکرده ام نمازشب است.
📚عطر ملکوت، حسن قدوسی زاده،دفتر چهارم،صفحه19
#نماز_شب_را_به_نیت_ظهور_میخوانیم
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خدای مهربان من❤️🙏
میدانی که چقدر به رحمت تو امید بسته ایم 😇
و چقدر آرام میشویم از اینکه تو و مهربانی❤️
و لطفتت را همیشه
در جان لحظاتمان احساس می کنیم ❣
حس داشتنت ، حس بودنت ، حس حضورت ✨
در تار و پود لحظاتمان
جاریست و چقدر با تو خوشبختیم🙂
و چقدر با تو ای خدای مهربانم پر از آرامشیم🫶
الهی🤲
این آرامش را برایمان ابدی گردان✨🙏
آمیـــن یا رَبَّ 🙏
✨همیشه امیدتون به خدا باشد❤️
نه به بندگانش✨
❣خدابه تنهایی براتون کافیست
درهمه حال به اواعتمادکنید ...❤️😇
شبتون خوش ودرپناه پروردگار مهربان ✨❤️
#شب_بخیر
«داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇
@Manavi_2
هدایت شده از داروخانه معنوی
از جُملہ د؏ــــآهـــــآیے ڪہ؛
﴿شِیـــــخ جَعـــــفر مُجتهد؎﴾(رہ) مُڪرر توصّیہ مےڪَردند :
خوٰاندن ﴿زیـــــآرت ٰال یٰاسیـــــن✿ ﴾
در نُہ⁹ روزهنگام بین الطُلو؏ـــــین بود ڪِہ آثـــــآر ؏ـَــــجیبے دَر پے دٰارد۔۔۔۔♡♡♡
#سخن_بزرگان
#بین_الطلوعین
#زیارت_ال_یس
@Manavi_2
هدایت شده از داروخانه معنوی
•~🌸🌿~•
وَلےبَچہ ھآ
اَزقَضآشُدڻ نَمآزصُبحتونْبِتَرسیدْ!
میڱنْخُدآ؛
أڱہ بِخوٰادخِیر؎رو؛
أزیِہ بَندها؎بڱیرھ۔۔۔۔!!! نَمآزصُبحِشْروقضٰامےڪُنِه!
#تلنگرانهـ 💥
#نمازصبح
@Manavi_2
هدایت شده از داروخانه معنوی