eitaa logo
داروخانه معنوی
8.5هزار دنبال‌کننده
11.4هزار عکس
5.8هزار ویدیو
225 فایل
کانال داروخانه معنوی مذهبی ؛ دعا؛ تشرفات و احکام لینک کانال در ایتا eitaa.com/Manavi_2 ارتباط با مدیر 👇 @Ya_zahra_5955 #کپی_حلال تبادل وتبلیغ @Ya_zahra_5955
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
به رسم ادب صلوات خاصه سلطان علی بن موسی امام رضا علیه السلام رو بخونیم اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى عَلِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضَا الْمُرْتَضَى الْإِمَامِ التَّقِیِّ النَّقِیِ‌ وَ حُجَّتِکَ عَلَى مَنْ فَوْقَ الْأَرْضِ وَ مَنْ تَحْتَ الثَّرَى الصِّدِّیقِ الشَّهِیدِ صَلاَةً کَثِیرَةً تَامَّةً زَاکِیَةً مُتَوَاصِلَةً مُتَوَاتِرَةً مُتَرَادِفَةً کَأَفْضَلِ مَا صَلَّیْتَ عَلَى أَحَدٍ مِنْ أَوْلِیَائِکَ‌ بار الها درود و رحمت فرست بر على بن موسى الرضا پسندیده پیشواى پارسا و منزه و حجت تو بر هر که روى زمین است و هر که زیر خاک بسیار راستگو و شهید، درود و رحمتى فراوان و کامل و با برکت و متصل و پیوست و پیاپى و دنبال هم همچون بهترین رحمتى که بر یکى از اولیائت فرستادى. «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
ﷺ خبر در شهر پخش شده بود. حسین، جوان سي و پنج ساله بر اثر افتادن از بالاي داربست از كمر فلج شده و با چوب زير بغل، به زحمت راه مي‌رود. پس از شش ماه که هیچ بهبودی حاصل نشد، به او گفتند: اگر به مشهد مقدس بروي و از امام رضا عليه‌السلام شفا بخواهي، امید است که بهبود يابي. بالاخره او را به سختی سوار حیوان کرده و به مشهد بردند. این جوان ساده دل وقتی به صحن مطهر مي‌رسد، گوشه ای می نشیند. بقیه او را رها مي‌كنند و به داخل حرم می روند. حسین با چوب زير بغل و باسختی تا نزديك سقا خانه‌ي اسماعيل طلايي مي‌رود و در آنجا خادمي را مي‌بيند. حسين با خود چنين خيال مي‌كند كه حضرت رضا عليه‌السلام در يكي از اين اطاقها بايد باشد و می شود نزد ايشان رفت. با همان لهجه‌ي كردي به خادم مي‌گويد: حضرت رضا عليه‌السلام كجاست؟ ما از كلات آمده‌ايم تا او را ببينيم آقا را كجا بايد ببينيم؟ ما با او كار دارم. خادم با حالت تمسخر به يكي از مناره‌ها اشاره كرده و گفت: آقا آنجاست. آن بالا حسین خیلی جدی گفت: من این همه راه آمدم که حضرت را ببینم. چطور آن بالا برويم؟ خادم از روي تمسخر راه پله‌هاي مناره را نشان می دهد و می گوید: بايد از اين پله‌ها بالا بروي. حسین به طرف راه پله مناره رفت و با زحمت تمام، از پله اول و دوم بالا رفت؛ درد شدیدی حس می کرد اما می خواست هرطور شده آقا را ببیند. همين كه خواست، با همان سعي و تلاش از پله سوم بالا برود، از بالا صدايي شنيد كه گفت: حسين، بالا نيا. براي تو زحمت دارد. ما پايين می آیيم. آقا پايين آمدند؛ حسين از ديدن آقا خوشحال شد. سلام كرد. آن حضرت جواب سلام دادند و فرمودند: حسين! چی شده؟ گفت: شش ماه است كه از كار افتاده‌ام حالا آمده‌ام تا ما را خوب كنيد. آقا دستي به كمرش کشيد؛ چوبها از زير بغلش افتاد و آسوده روي پاهاي خود ايستاد و كمرش صاف شد، ديگر احساس درد نکرد... بعد به او فرمودند: هر چه ديدي براي آن خادم نقل كن. حسين بازگشت و نزد خادم رفت. همين كه خادم ديد او بدون چوب و در حال عادي راه مي‌رود و چوبهاي زير بغلش را در دست گرفته تعجب كرد. حسين به خاطر راهنمايي كه او را پيش امام رضا عليه‌السلام فرستاده بود اظهار تشكر كرد و گفت: خدا پدرت را بيامرزد كه مرا خدمت امام فرستادي. آقا مرا شفا داد. اما خادم بر سر خود زد وگفت: خاك بر سرم! من تو را مسخره كردم و تو شفاي خود را گرفتی... 📙یک تکه از بهشت. اثر گروه شهید هادی. به زودی. . «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
داروخانه معنوی
حکمت ۱۱۶ 🔻انسان و انواع آزمایش ها (اخلاقی،اعتقادی) 🎇🎇🎇#حکمت۱۱۶ 🎇🎇🎇 ✨ وَ قَالَ ( عليه السلام ) :
حکمت ۱۱۷ 🔻پرهیز از افراط و تفریط در دوستی با امام(علیه السلام)(اعتقادی، اخلاقی) 🎇🎇🎇 🎇🎇🎇 ✨ وَ قَالَ ( عليه السلام ) : هَلَكَ فِيَّ رَجُلَانِ مُحِبٌّ غَالٍ وَ مُبْغِضٌ قَالٍ . ✅ و درود خدا بر او فرمود: دو تن به خاطر من به هلاكت رسيدند، دوست افراط كننده، و دشمن دشنام دهنده 💠باهم نهج البلاغه بخوانیم «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌ ا༻⃘⃕࿇﷽༻⃘⃕❀ا ⇦چطـــور مےشَـــود ذهـــن را أز مســـائـــل بیـــهوده پــٰـاک کـــرد ۔۔۔ تـــا بـــشَـــود أز وقـــت بـــهتـــر استـــفـــاده کـــرد و بـــیشتـــر و بـــا تَمـــرکـــز بـــالا درس‌هـــٰا را خـــوانـــد؟! ⇩⇩⇩⇩⇩⇩ ◇◇پـــاســـخ آیــّــتﷲجـــٰـاودان : ¹⇇دائـــم ألـــوضـــو بـــٰاشیـــد. ²⇇بـــسیـــٰار قـــرآن بـــخـــوانـــیـــد ³⇇نـــگاهتــٰـان را در حَـــد أعـــلےٰ ، .....حـــفـــظ کـــنید.➩ «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
فعلا قابلیت بارگیری به دلیل درخواست زیاد فراهم نیست
نمایش در ایتا
ا༻⃘⃕࿇﷽༻⃘⃕❀ا پيـــامبر اکـــرمﷺ وآلہ: «اَيُّهَا النَّاسُ، اِنَّ الْمُصَلّى اِذا صَلّى فَاِنَّهُ يُناجى رَبَّهُ تَبارَكَ وَ تَعالى، فَلْيَعْلَمْ بِما يُناجيهِ.» ا؎ مـــردم!⇩⇩⇩ ⇦نمـــازگـــزار هنـــگام نمـــازبـــا پـــروردگار بـــلنـــد مرتـــبہ اش منـــاجـــات مےكـــند، پـــس بـــايـــد بـــدانـــد چـــہ مےگـــويـــد.‌⇨ «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2
داروخانه معنوی
🥀❤️‍🩹🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷❤️‍🩹🥀 🥀 #رمان عاشقانه شهدایی ❤️‍🩹جلد دوم؛ #شکسته_هایم_بعد_تو 🥀جلد اول این رما
🥀❤️‍🩹🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷❤️‍🩹🥀 🥀 عاشقانه شهدایی ❤️‍🩹جلد دوم؛ 🥀جلد اول این رمان؛ «از روزی که رفتی» 🇮🇷قسمت ۳۱ و ۳۲ ارمیا: _خوبه! خیلی وقته غذای خونگی نخوردن، روشون نمیشد بیان وگرنه همه‌ی آخر هفته‌ها اینجا بودن! صدرا: _ما که اهل تعارف نیستیم، چرا نیومدن؟! ارمیا: _عادت نداریم خودمونو به کسی یا جایی تحمیل کنیم؛ مهم نیست چند سالمون باشه اما همیشه اون حس تنها گذاشته شدن توی وجود ما باقی‌میمونه، برای آدمایی که توی خانواده بزرگ شدن، شاید راحت باشه که جایی برن اما ما فرق داریم، ما میترسیم از اینکه باز هم خواسته نشیم! محمد دستی به پشت ارمیا زد و گفت: _قرار بود همگی برادر باشیم؛ قرار بود خانواده بشیم، قرار بود برای هم پشت باشیم، خجالت تو کار ما نیست!. صدرا: _بریم که منتظر مائن، الان هم پسرا میرسن. همانطور که از پله‌ها پایین می‌رفتند محمد گفت: _صبح با من میای بریم بیمارستان تا ببینم چه بلایی سر خودت آوردی! ارمیا خنده‌ای کرد و گفت: _تخصصت قلبه آقای دکتر، قلب من الان در بهترین وضعیته؛ توی کار همکارات سرک نکش که کلاهتون میره تو هم ها! در خانه‌ی محبوبه خانم را که باز میکردند، صدای زنگ خانه هم آمد. صدرا از همانجا گفت: _من میرم در رو باز میکنم. ارمیا که وارد شد آیه هنوز همانجا نشسته بود. زینب روی پایش نشسته و با دستهای کوچکش صورت مادر را نوازش میکرد.ارمیا که عاشقانه‌های مادری-دختری را تماشا میکرد، قند در دلش آب میشد. نگاه آیه که بالا آمد ، به چشمان ارمیا که رسید، موجی از نگرانی به سمت ارمیا پاشیده شد. ارمیا بیصدا لب زد: _خوبم، نگران نباش! به سمت آیه رفت و تا کنارش روی مبل نشست، در باز شد و مسیح و یوسف وارد شدند. صدای سر و صدای پسرها که در خانه پیچید محبوبه خانم گفت: _خدایا شکرت که توی این خونه هم صدای شادی پیچید! صدرا رو به مادرش کرد و گفت: _بیا مامان، بیا گوش اینا رو بپیچون که پسرای ناخلف شدن! یوسف، صدرا را نمایشی هل داد و گفت: _مگه چیکار کردیم، چرا بُهتون میرنی؟ صدرا: _بُهتون کجا بود؟ شما چرا توی این مدت اینجا نمیومدید؟ مامان، اینا خجالت میکشیدن بیان اینجا، خودت بیا گوششون رو بپیچون! محبوبه خانم که غم در چشمانش نشسته بود با لحن غم‌انگیزی گفت: _شما که هستید زندگی رنگ زنده بودن میگیره، شما که میرید، روح زندگی میره، هروقت تونستید بیایید، شما هم برام مثل سینا و صدرا هستید! آه کشید و ادامه داد: _حالا هم بیایید سر سفره غذا سرد شد! مسیح و یوسف به سمت محبوبه خانم رفتند و کنارش قرار گرفتند. مسیح گفت: _ببخشید، دیگه ناراحت نباشید! یوسف ادامه داد: _اصلا ما هر روز میایم اینجا! صدرا اعتراض کرد: _دیگه پررو نشید، یه تعارف کردیما! محبوبه خانم لبخندی زد و گفت: _چیکار به پسرای من داری صدرا؟ کلاهمون میره تو هم ها! همه خندیدند؛ شاید نیاز بود که فضا از غم خارج شود. لبخندی که روی لب‌های آیه نشست، دل مردی را آرام کرد که درد در تمام تنش نشسته بود. همه دور سفره نشسته بودند. زینب روی پای ارمیا نشسته بود و هرچه آیه میگفت: _بشین کنار بابا، دست بابا درد میکنه! لج میکرد و میگفت: _من که رو دستش ننشستم، رو پاشم! ارمیا هم میخندید و میگفت: _کاری با دخترم نداشته باش! زینب به دست چپ ارمیا که سالم بود تکیه داده بود و به این ترتیب امکان غذا خوردن را از او گرفته بود. آیه نگاهی به سفره انداخت و گفت: _چی میخوری؟ ارمیا: _یه کم از اون کشک بادمجونا برام میریزی؟ آیه ظرف مقابل ارمیا را برداشت ، و برایش غذا ریخت و مقابلش گذاشت. اشکالی دارد که قند در دل ارمیا آب کنند برای این غذایی که همسرش برایش کشیده است؟ ارمیا خواست نان بردارد که دید قدرت حرکتی ندارد. آیه آهی کشید و بشقاب را به سمت خود کشید. لقمه‌ای به دست زینب داد و لقمه‌ای به سمت ارمیا گرفت. ارمیا حرکتی برای گرفتن آن از خود نشان نداد. آیه نگاهش را به او دوخت و لقمه‌ی در دستش را مقابلش تکان داد: _نمیگیری؟ ارمیا: _اول خودت بخور! آیه: _منکه مجروح نیستم! ارمیا: _منم که دو دقیقه‌ی پیش رنگم به گچ دیوار شبیه نبود، اول خودت! زهرا خانم با لبخند به آنها نگاه میکرد. زیر گوش حاج علی چیزی گفت و نگاه آنها روی دست آیه ماند و لبخند زدند. صدرا زیر گوش رها گفت: _یاد بگیر! رها ابرویی بالا انداخت و گفت: _تو هم برو مصدوم برگرد منم برات لقمه میگیرم! آیه گفت: _این برای من بزرگه! ارمیا از دستش گرفت: _حالا برای خودت درست کن و بخور، بعد من اینو میخورم! آیه لبخند زد. اشکالی دارد قند در دل این دو آب شود؟ سید مهدی، تو که ناراحت نمیشوی؟ تو که میدانی آیه..... 🥀ادامه دارد.... نویسنده:سنبه منصوری «داروخانہ مـــــ؏ــنو؎»👇👇 @Manavi_2